با ديدن قيافش و فكر كردن به تمام اين حرفا ،ناگهان صداي وحشتناك شكستن چيزي رو شنيد
بالاخره با اون صدا از دنياي درونش بيرون كشيده شد!
سريع شير آب روشويي رو بست و با همون صورت خيس به سمت آشپزخونه شيرجه زد
با ديدن قطرات خون و خورده شيشه ي كف اشپزخونه اخماش رو توي هم برد ،تا اينكه به پاهاي يكي رسيد و ديد...
با چشماي گرد شده گفت
+آجوماااا،تو بودي؟ اجوما كي اومدي اينجا؟مگه نگفتم امروزو با بچه هات باش
_اوه جناب كيم،معذرت ميخوام ترسوندمتون،بيدارتون كه نكردم
+اجوما،دارم ميگم براي چي اومدي؟
خدمتكار كمي با حالت معذبانه زمين رو نگاه كرد و گفت
_شما واقعا خيلي لطف داريد كه اجازه ميديد بتونم وقتي رو هم با بچه ها بگذرونم،اما...جناب كيم غذاي روزانتون چي ميشه پس؟من كه بهتر از هر كسي ميدونم همه ي خدمتكاراي اين عمارت هم غذا بپزن شما باز هم به جز دستپخت من مال كسي رونميخوريد..
تهيونگ كمي شرمنده شد ،راست ميگه خب،مگه غير ازين بود؟اجوما اگر نبود بعد مرگ مادرش قطعا ميمرد...
ولي از وقتي كه مادرش تصادف كرده انگار كه يه فرشته رو خدا به زندگيش هديه داده،يه فرشته ي ارزشمند كه بايد مثل مادر خودش مراقبش كنه
به پايين پاي اجوما خم شد و خورده شيشه هارو اروم جمع ميكرد
+اجوما،شما از راست برو كنار ازين بيشتر نره توي پات
تهيونگ شيشه هارو جمع كرد و دور پاي اجوما رو باند پيچي كرد .
در حالس كه درشت باند رو دور مچ پاي ميپيچيد گفت
+اجوما،اين حرفو خيلي وقته ميخواستم بهت بزنم
ولي...
ميشه با بچه هات بياي توي عمارت من زندگي كني و ديگه هي نري بياي؟
اشك هاي تهيونگ ديگه داشت اروم اروم جاري ميشد
با بغض خفه اي گفت
+اخه دوست دارم بوي مادرم هنوز توي اين خونه بمونه اجوما...
اجوما نگاه غمناكي كرد.
_اما اقاي كيم...
تهيونگ حرفشو قطع كرد و نگذاشت كه ادمه بده
+اجوما بهونه نيار
اجوما دست بر پيشونيه تهيونگ زد و اون رو نوازش كرد و بالاخره قبول كرد
حق داشت ،اون نياز داشت به اينكه جاي مادرش يه كسي بغلش كنه و بهش شب بخير بگه
براش مثل بچگي هاش لالايي بخونه...
پيشونيشو بوس كنه...
و هيچكسي جز اجوما نميتونه براش اينكارو كنه
چون اون تنها كسيه كه بوي مادرش رو ميده
ديگه از سر جاشون بلند شدن
تهيونگ به طرف ميز ناهارخوري رفت تا صبحانه ي خوشمزه اي اجوما درست كرده بخوره
پشت ميز نشست و بي معطلي چاپستيك شو دستش گرفت و شروع كرد به خوردن
در حالي كه دهنش پر بود با حالت كيوتي به اجوما گفت
+اجومااا،خداكنه هيچوقت تا اخر عمرت اتفاقي براي دستت نيفته،چون اگر بيفته علت مرگم ميشه نخوردن غذاي اجوماي خونشون
اجوما لبخند تلخي زد و فقط به چشماي تهيونگ نگاه كرد
قدر چشماي اين پسر حرف داشت
از مادرش...
به اندازه ي يكسال حرف توي اون چشما بود كه ميخواست حالا حالا ها قوي بمونه.
****************************
ماشين از عمارت دور شد.
همين كه به در عمارت رسيد كه بره بيرون يهو فهميد ماشين عادي راه نميره
پياده شد و به نگاهي به ماشين انداخت
+لعنتي
اروم زير لب گفت و به لاستيكي كه انگار يه نفر با چاقو پارش كرده بود لگدي زد
ماشين رو كمي عقب برد و همونجا گذشت و از در حياط عمارت بيرون زد
خيلي وقت بود پياده نرفته بود به محل كارش
براي همين تصميم گرفت با اتوبوس بره
به ايستگاه اتوبوس رسيد
وقتي روي صندلي ها نشست فهميد كه صداي ريز خنده ي دخترا مياد
متعجب به سمت چپش نگاه كرد و ديد كه چنتا دختر دبيرستاني دارن به اون نگاه ميكنن و هي پچ پچ ميكنن و بهش ميخندن
سرش رو صاف كرد و درحالي كه به اونور خيابون نگاه ميكرد پوزخندي زد و با خودش گفت
+چقدر ميتونن بيكار باشن كه هي قيافه پسرا رو اناليز كنن اخه
بالاخره اتوبوس رسيد
سوار اتوبوس شد
اتوبوس حركت كرد و به ايستگاه بعدي رسيد ،وقتي اتوبوس ايستاد تهيونگ ديد كه يه مرد نه زياد از خودش قد بلند با تيپ سفيد و مشكي و كلاه سفيد و ماسك مشكي در حالي كه دستاش توي جيبش بود وارد اتوبوس شد
ته اخماش رو توي هم برد و چشماش رو ريز كرد تا بهتر بتونه اونو اناليز كنه
مشكوك ميزد ! خيلي مشكوك ميزد .
انگار كه يه كاري كرده باش دائم داشت دور و برشو نگاه ميكرد،انگار داره از يكي فرار ميكنه و حواسش هست كه اون دنبالش نباشه ،تا اينكه اون مرد چشماش به چشماي تهيونگي كه بهش زل زده بود افتاد.
تهيونگ همينطور با دقت بهش نگاه ميكرد بدون توجه به اينكه اون داره نگاش ميكنه
براي تهيونگ عجيب اون چشما اشنا بود،چشمايي كه مشكي و حفره اي،حفره اي كه انگار تاحالا درونش غرق شده بود ولي هرچي به خودش فشار مياره اون چشارو به ياد نمياره ،ولي،براي اون عجيب تر اين بود كه چرا چشماي اون مرد يهو پر از اشك شد؟
مگه چيشده بوده؟اونا كه فقط بهم ديگه زل زده بودن؟؟؟فلش بك *****************************
از نگاه جانگ كوك :تموم شد ديگه
دخلم درومده بود ،من...
من يه ادم كشتم....
از اين بدتر؟
از اين بدبختر؟...
چاقو از دستام افتاد ،حس ميكردم خون توي بدنم جريان نداشت ،يخ كرده بودم،توي اين تاريكي هوا هيچي نميديدم كه ببينم چيكار كردم ،فقط... فقط...
فقط حس كردم كه يكي بهم حمله كرده و چاقو توي بدن يكي رفته،فقط شنيدم كه يكي داد بلندي از درد كشيد و صداي زمين خوردن و نفس هاي سختشو هم شنيدم
چيشده بود واقعا؟...
فقط به دستام زل زده بودم
مات و مبهوت بودم ،نميدونستم اطرافم چه خبره ،فقط صداي سوت مزخرفي توي مخم ميپيچيد،سردم بود .خيلي سردم بود ،فكر ميكنم فشارم افتاده بود.
دستي به روي شونم اومد و هي منو تكون ميداد.
اون شوگا بود،هي داشت شونموتكون ميداد تا به خودم بيام ،ولي،
من هيچي نميشنيدم ،فقط صداي سوت بود.
و بعد حس كردم حتي ديگه تعادلي براي بدنمم ندارم ،از بس كه سِر بود ...
به روي زمين سقوط كرد و حس كردم كه شوگا قبل افتادنم دستشو سريع زير سرم اورد تا نشكنه .
و بعد خاموشي...
ساعت ٥ عصر
با حس صداي باز شدن در اي چشمامو باز كردم
اولش فكر كردم كه شوگاي احمق منو اورده بيمارستان ،ولي وقتي بيشتر دورمو نگاه كردم ديدم نه ،اورده خونه خودش
خوبه باز بي عقلي نكرده بود
نور زرد رنگ اباجر چشماشو اذيت ميكرد
خواست جا به جا بشه كه يهو پهلوش تير كشيد و دوباره روي تخت پرت شد و اهي از درد كشيد
شوگا توي پاسيوي اتاق بود و روي صندلي اي نشسته بود و داشت سيگار ميكشيد و غروب رو تماشا ميكرد
هوا عجيب گرگ و ميش و دلگير بود
شوگا با شنيدن صداي اه كوك روشو به سمت اتاق برگردوند ،در حالي كه دود سيگارش بر خلاف جهت حركتش كشيده شده بود سرش رو كج كرد و با چشماي خمار به كوكي نگاه كرد
جانگ كوك از تلاش بيهودش براي بلند شدنش دست كشيد
نفس تنگي داشت ،قشنگ حس ميكرد كه هوا به زور داره به ريه هاش ميره و مياد بيرون .
سرش رو چرخوند و ديد شوگا داره نگاهش ميكنه .
يهو سرش رو چرخوند به سمت ميز بالاي تخت تا ساعت رو ببينه .
ساعت پنج بود؟؟
يعني اون تقريبا دوازده ساعته كه خواب بود؟
چيشده بود؟؟
.*************************
عشقا نظر فراموش نشهههه😍
YOU ARE READING
Hermetic
Fanfictionبعضي اوقات سرنوشت مجبوره دوتا راه رو برامون انتخاب كنه ! يكيش مردنه! يكي ديگه هم فراموشي گرفتن ...! و تنها گذاشتنش بين صدها سوالي كه توي مغزشه و سرنوشت براي كوك اين رو رقم زد ولي تهيونگ شد رفيق نيمه راهي كه وسط راه برگشت...