سند شد بالاخره...چند ثانیه به صفحه ایمیلم زل زدم و لپ تاپ رو بستم
بلند شدم و رفتم جلوی اینه به خودم نگاه کردم
قد 173 با وزن 58 کیلو صورت تقریبا لاغر با چشم های سبز میشی دماغ متناسب و لب های معمولی و موهای روشن
خیلی ها بهم میگفتن خوشگل اما خودم اینو قبول نداشتم
دستی توی موهام کشیدم و صدای مامان اومد از بیرون
-شایا مامان جان
-جونم
-بیا یه دقه دختر
رفتم بیرون و دیدم داره به فریزر نگاه میکنه
لبالب پر از غذا ها و گوشت و مرغ و سبزیجات بود
مامان گفت
-ببین اینا حداقل کفاف 3 ماهتو میده
لبخند زدم و رفتم کنارشو بقلش کردم گفتم
-لوسم میکنیا بد عادت میشم اونوقت بعد 3 ماه چجوری سر کنم؟
نگاهش کردم اشک تو چشمای درد کشیدش حلقه زد
-ببین با من چیکار میکنی دختر؟ چرا اصرار داری من برم؟ نمیخوام بعد بابات بازم احساس تنهایی کنی
-مامانی اینهمه سال کار کردی که من از اب و گل در بیام شهاب و فرستادی کانادا پیش عمو اینا
بدون مادر حالا که من دیگه از اب و گل در اومدم
حق شهابه که به جبران اینهمه سال پیشت باشه
دلت واسش تنگ نشده؟
-الهی بمیرم واسه بچم..چرا تنگ شده...اما اون پسره تو دختری چجوری بزارمت برم بین این مردم هفت رنگ؟
-مامانی هیچی نمیشه من به زندگیم ادامه میدم کار میکنم بعد یه مدت میام پیش شما بهتون سر میزنم غصه چیو میخوری اخه؟
-میترسم مامان جان
اومدم حرفی بزنم که ایفون به صدا در اومد
ماهور بود در رو باز کردم با کیسه های پر از خرید هن و هن کنان اومد تو
بهم نگاه کرد و گفت
-علیک سلام....بیشعور من باید سلام کنم؟
-خیله خب بابا سلام عرض شد به شما ...اینا چیه؟
-واسه مامانته کمک کن ببریم تو اشپز خونه
مامان اومد بیرون
ماهور گفت
-سلام شهره بانو اینم از خریداتون
-سلام قشنگ خانوم دستت درد نکنه چقد شد؟
-حالا بعدا با هم حساب میکنیم
رفت توی حال و مانتو و شالشو در اورد و ولو شد
رفتم کمک مامان و وسایلو گذاشتم تو اتاقش تا سر فرصت بچینه بعدم با یه شربت خنک رفتم پیش ماهور ، شربت رو لاجرعه سر کشید با خنده گفتم
-اوووو خفه نشی
-گاز بگیر اون بی صاحابو
دوباره لم داد به کاناپه و چشماشو بست گفتم
-هلاکیا! دستت درد نکنه واقعا خیلی زحمت شد
چشماشو باز کرد و اومد جلو یکی زد پس کلم
-از این حرفا نزن که عادت ندارم
نشگونی ازش گرفتم و با خنده گفتم
-لیاقت نداری
-راستی چی شد؟
-چی چی شد؟
-رزومت رو فرستادی براشون؟
-اره تا پسفردا بهم زنگ میزنن
-شایا...من میترسم دختر...بوی دردسر میدی
-از چی؟ میخوام کار کنم دیگه
-اینا ادمای درستی نیستن...مگه نمیگی همونایین ک اون بلا رو سر بابای خدابیامرزت اوردن؟
-چاره دیگه ای ندارم ماهور...باید دینی که به بابا دارم و عدا کنم، خون بابا گردنمه
بغض کردم و ادامه دادم
-بابای من بی گناه مرد ماهور... جلو چشمای خودم
ماهور گفت
-دختر بخدا بابات راضی نیست...تا کی میخوای هی اون اتفاقو یاداوری کنی؟ اگه بلایی سرت بیارن چی؟ فکر مامانت هستی که فقط یه دختر داره؟
مامان اومد تو به سختی جلوی بارش چشمام رو گرفتم و به ماهور چشمک زدم و شروع کردیم به سر به سر مامان گذاشتن تا غمش یادش بره
شب شد
ماهور رفته بود و مامان از فرط خستگی روی مبل خوابش برده بود
پتو رو انداختم روش و رفتم تو اتاقم به عکس بچگی هام با بابا نگاه کردم ...منو بقل کردع بود و صورتشو چسبونده بود به صورتم
خاطراتی که خاک میخوردن گوشه قلبم داشتن زنده میشدن برای هزارمین بار
صدای خنده هاش میپیچید تو گوشم
یاد اون روز کذایی افتادم روزی که رفتیم شمال به اصرار شهاب
شهاب معدلشو 20 شده بود و حالا از بابا شمال میخواست راه افتادیم و برای خوردت اش دوغ تو کندوان نگه داشتیم بابا سر به سر شهاب میذاشت و ما میخندیدیم رفتیم بیرون تا سوار ماشین شیم بابا نگاهی بهم کرد و گفت
-یه دختر شاه نداره...مگه نه؟
-معلومه
پیشونیم رو گرفت تو دستش و بوسید و نگاهم کرد
که یهو صدای شلیک گلوله اومد اولی دومی سومی...بابا با چشمای خیره نگاهم کرد
پیرهنش خونی شده بود...زانو زد رو زمین صدای جیغم بین جیغای مامان گم شد
بابا افتاد و منم باهاش افتادم صدای هیچکسو دیگه نمیشنیدم فقط به چشمای خیره بابا نگاه میکردم
دستمو گرفته بود محکم و دستش یهو بی جون شد
صدای مردی رو از پشتم شنیدم
-تمومه
با صدای رعد و برق به خودم اومدم
به پهنای صورتم اشک بود و عکس بابا رو بقل کرده بودم
سرم درد میکرد ...سرمو گذاشتم روی بالشت و چشمام از زور خستگی گرم شد
YOU ARE READING
نقاب
Romanceحالا نوبت من رسیده است... نقاب هارا خواهم شکست دروغ هارا فاش خواهم کرد حلاوت مرگ را برایشان ارزو خواهم کرد با اغوش باز به اسقبال جنگ خواهم رفت