part 5

26 3 0
                                    

چند ساعت بعد...
همه جارو انالیز کردم...نقشه های شرکت توی کشوم بود...الان برای انجام کار خیلی زود بود...اما اشنایی بد نبود
تقه ای به در خورد و من منتظر سامیار بودم
-بفرمایید تو
اما به جای سامیار دختر لاغر و قد بلندی وارد شد
خوش لباسم بود...لبخند بزرگی بهم زد و گفت
-سلام...افسون؟ درست میگم؟
-سلام...اره خودمم
در و بست و با شوق اومد طرفم و دستشو به سمتم دراز کرد...بلند شدم
-خب...من فریالم...از الان قراره با هم همکار باشیم...درسته؟
-جدی؟
-بله جدی....سامیار قرار بود خودش بیاد اما از امور تجاری صداش کردن گفت من بیام با بچه ها اشنات کنم...و الان یه نیم ساعت زودتر اومدم تا با هم اشنل شیم...من کلی هیجان دارم که یه ادم جدید بهمون اضافه شده
لبخندی بهش زدم و گفتم
-کار خوبی کردی...منم اینجا کسیو نمیشناسم
-خب یکم از خودت بگو...اسمت چیه...چند سالته...کجا درس خوندی؟...اینجارو از کجا میشناسی؟
-خب من...افسونم..27 سالمه...امیرکبیر درس خوندم و قبلا بابامم اینجا کار میکرده..
-جدی؟...الان چی؟
-اره جدی...اما چند سالی هست فوت شده
با ناراحتی گفت
-متاسفم نمیخواستم ناراحتت کنم
-اشکال نداره..خب حالا تو یکم از خودت بگو...از اینجا بگو
-خب من خودم فریال هادی زاده ام...28 سالمه...دانشگاه تهران مدیریت خوندم...از قبل ها هم با سامی دوست بودم و بعدم با اینجا اشنا شدم
راجع به اینجام هر سوالی داری بپرس
-اممم یکم راجع به ساختمان توضیح بده
با تعجب نگاهم کرد...ادامه دادم
-خب من با اینجا اشنا نیستم...خوبه به جا دستشویی برم امور مالی مثلا؟
خندید و گفت
-اهااا از اون لحاظ...والا اینجا خیلی درندشته
جونم برات بگه که تا 5 طبقه بالا به ترتیب گروه های مختلف هستن که ساختمانشون با ما تقریبا یکیه اما بالاتر سالن کنفرانس و دفتر هیات مدیره و بعدشم منطقه ممنوعس
-منطقه ممنوعه؟
-اره...جایی که ادمای خاص میرن...مثلا گاو صندوق شرکت...یا بایگانی...اسناد و مدارک مهم اونجاست
-اهان فهمیدم
-راستی ....اینجا هرسال شهریور ماه یه مهمونی فوق العاده بزرگ برپامیکنه که همه دعوتن
-اها اونوقت به چه مناسبت؟ و دقیقا کی؟
-والا مثل اینکه سالگرد تاسیس اینجاس و رئیس کل اینکارو میکنه
-رئیس کل کیه؟
-صالح اعتماد
سرم تیر کشید...اسم مثل صدای تبل تو سرم میپیچید
فلش بک
■روز چهلم بابا تموم شده بود....من از کابوس از خواب پریدم
صدای مامان از تو حال میومد
-گوش کن...همش کار اون صالح نامرده....اون این بلا رو سر رضا اورد...اون من و بچه هامو بدبخت کرد...بگو نمیگذرم...بگو حلال نمیکنم....بگو تو شوهرمو به این کصافط کاریا کشوندی...اون به تو اعتماد داشت حرومزاده...
صدای گریه های مامانمو میشنیدم...■
با صدای فریال به خودم اومدم و نگاهش کردم گفت
-فهمیدی چی گفتم؟
-ها؟ اره اره
و دستای یخ زدمو بهم گره زدم و پرسیدم
-این اقا خودشم حضور داره؟
-اره....ما کلا فقط همونجا میبینیمش....یک پیره اخموییه...اصلا کسی طرفش نمیره...ولی به چشم برادری خوب چیزیه
و با شیطونی خندید...به زور لبخندی زدم و گفتم
-میتونیم بریم جلسه؟
-اخ اره پاک یادم رفت...پاشو پاشو
بلند شدم و رفتیم از اتاق بیرون....انتهای سالن چند نفر مشغول بگو و بخند بودن...وقتی رسیدیم بهشون
فریال گفت
-خب اینم از همکار خوشگل و خوشتیپ جدیدمون
3 تا پسر همه دراز ماشالله و یک دختر ریزه با موهای ابی و کوتاه اونجا بودن همه بهم لبخند زدن
گفتم
-سلام...من افسونم
فریال گفت
-این نیما...این جاوید..این ارسلان...اینم پونه اس
همه بهم سلام گرم کردن ....چقد با نمک بودن
...اینقدری که تو حدفاصل دفتر و سالن کنفرانس خندیدم هیچوقت نخندیده بودم
به سالن رسیدیم میز بیزی شکل بزرگی تو سالن و روبه روش همه یک ویدیو پرژکتور بزرگ بود
ادمای مختلف با سنین مختلف وارد میشدن مینشستن و باهم پچ پچ میکرد تا اینکه سامیارم اومد و به جمع ما اضافه شد
جاوید و فریال کنار من نشسته بودن تا اینکه در پشت باز شد و چندتا مرد میانسال وارد شدن
بلند شدیم و برگشتیم به طرفشون
فریال گفت
-عتیقه ها اومدن
سالن سکوت شد و اون پنج نفر توی جایگاه خودشون نشستن و جلسه شروع شد
فکم داشت میفتاد روی زمین....جلسه در اصل ارائه یک پینشنهاد خیلی بزرگ بود
شرکت تا سال اینده قصد سرمایه گذاری توی فرانسه رو داشت...یه پروژه ساخت هتل های 5 ستاره ای برای یکی از کمپانی های معتبر...شرکت قصد داشت یکی از کارکشته ترین گروه هارو جمع کنه و به مدت چند ماه بفرسته پاریس و با یک دستمزد قابل توجه برشون گردونه
فرصت عالی بود...باید تا یک سال اینده جزئی از اون گروه باشم...اما چجوری خدا داند...از فکرش هم خنده ام گرفت...من حتی استخدام کامل هم نشدم
سالن...بعد تموم شدم جلسه ماهور به من زنگ زد
سامیار که دید گوشیم زنگ میخوره گفت
-بعدش بیا دفتر من
تک و توک ادما هنوز توی سالن کنفرانس بودن و یکی از هیئت مدیره هم اونجا بود
گوشیو جواب دادم
-جونمممم
-سلام به تو ای دوست...چطوری
-خوببب..تو چی
-منم خوبم...شب میام دنبالت بریم بیرون
-نه امشبو نریم بیرون...اما تو بیا پیش من
-چرا؟
-چون من امروز اولین پروژمو تحویل میگیرم
-اهاااا خیله خب...پس من شب اونجام
-باشه
و بلند شدم که برم...اون اقای مسن هم هنوز توی سالن بود و داشت میومد به سمت در...هردو که به در رسیدیم به عنوان صبر کردم تا اول اون خارج بشه...اما سرمو که اوردم بالا دیدم زل زده بهم
بعد از لحظه ای گفت
-اسم شما چیه خانم جوان؟
صورتش پیری نداشت اما دستاش چروک بودن...قد نسبتا بلند و صورت معمولی...موهای کم پشت
چرا باید همچین سوالی از من میپرسید؟ ترسیدم...نکنه چیزی میدونه..با تردید گفتم
-افسون مهراوران...چطور؟
-نیروی جدید ما هستین؟
-بله...میشناسم شمارو؟
لبخندی زد و گفت..
-نه چهرتون برام اشناس
هم سن و سال بابا بود...پس ممکن بود..از سالن خارج شدیم...و من پرسیدم
-ببخشید شما چندساله اینجا هستین؟
-خیلی وقته ...20 سالی میشه
به ارومی گفتم
-اها
و سوار اسانسور شدیم و من سرم پایین بود...نمیتونستم بالا رو نگاه کنم...حس مجرمی رو داشتم که هرلحظه ممکنه هویتش فاش بشه
وقتی که از اسانسور میخواست بره بیرون گفت
-من یادم رفت خودمو معرفی کنم...من میرصادقی ام
به گرمی باهاش دست دادم و گفتم
-خوشبختم
بالاخره و طبقه خودمون رسیدم و وارد دفتر سامیار شدم و پرونده هارو ازش گرفتم
تا پسفردا باید تحویل میدادم...رفتم تو اتاق کارم و شروع کردم....از کارشون خوشم میومد...از اینکه با کار های سخت اعتماد میکردن به نیروی های جدید خوشم میومد...تا ساعت 6 بی وقفه روش کار کردم
و بعدم از صدای شکمم به خودم اومدم و رفتم خونه
ماهور هم اومد پیشم و با هم نگاهی به پروژه انداختیم...ماهور معمار و طراح داخلی بود...شونه ای انداخت بالا و گفت
-چقد طراحیش قویه
ساعت یک شب بود و ماهور رفت تو اتاق مامان خوابید
و من دیگه اخراش بودم...داشت تموم میشد
تا اینکه مامان فیس کال کرد...دلم برای صورتش تنگ شده بود...نور چراغ مطالعه صورتمو معلوم کرده بود
توی یک بالکن بزرگ نشسته بود بهن گفت
-سلام شایای مامان...الهی قربونت برم مادری...خوبی
خندیدم و گفتم
-سلام بانو...مارو نمیبینی خوشی پیش پسرت
گریه اش گرفت و گفت
-نه والا .....خیلی دلم هواتو کرده....دلم شورتو میزنه مادر
-مامان باز شروع نکن...همه چی خوبه باور کن
شهاب اومد توی تصویر...چقد دلم برای صداش تنگ شده بود...خیلی وقت بود ندیده بودمش...هرچقد بیشتر میگذشت بیشتر شبیه بابا میشد بعد کلی وقت که باهم حرف زدیم خسته شدم و رفتم که بخوابم...توی ذهنم پر از برنامه بود...اینقد که توی سرم سنگینی میکرد...

نظر؟
اگه همینجوری بخواد پیش بره شاید بعد چند وقت دیگه ادامش ندم اگه ببینم مخاطب نداره

 نقابWhere stories live. Discover now