part 6

22 2 0
                                    

در اتاق سامیار رو زدم
-بیفرمایید
رفتم تو و بهش صبح بخیر گفتم چقد این ادم خوشتیپ و خوش قیافه بود تی شرت سفید و شلوار مشکی و اون چشمای ابی و سبز که همیشه ستاره داشتن همیشه باعث میشدن بهش غبطه بخورم البته کمم کشته مرده نداشت...همیشه از مزاحمت دخترای شرکت دلش پر بود...توی جلسه هم دیده بودم که واسش عشوه شتری میان..اما هیچ جوره زیر بار نمیرفت... با لبخند نگاهم کرد و تیپمو از زیر نظر گذروند و گفت
-صبح توهم بخیر....اومدی سراغ من به این زودی؟
میدونستم واست سوال پیش اومده
خندیدم و گفتم....چه سوالی؟ اومدم پروژه رو تحویلت بدم
چشماش گشاد شد
-چی؟ تموم کردی؟
پروژه رو از کیف چرمی بزرگ در اوردم و به سمتش دراز کردم...ازم گرفت و مشغول وارسی شد گفت
-بشین...راحت باش
نشستم و منتظر نگاهش کردم...حیرت رو میتونستم توی رفتارش ببینم...به چشماش اعتماد نداشت...هی دوباره نگاه میکرد..سرشو اورد بالا و گفت
-یه چیزی میپرسم راستشو بگو...کسی کمکت کرده؟
خندیدم و گفتم
-نه...چطور
-اخه...اخه خیلی خوب نوشتی...این واقعا بررسی پخته ایه...خیلی دقیق و خوب...اگه واقعا کار خودته که بهت تبریک میگم...و مژده اینو میدم که به زودی قراره با سرعت نور پیشرفت کنی
گوشیش زنگ زد گفت
-اگه زحمتی نیست برای خودت و من یه قهوه درست کن تا من بیام
و به میزی که گوشه اتاقش بود اشاره کرد ...رفتم سمت میز اما صداش میومد
-سلام سلطان...چطوری...ای میگذرونیم...خندید...مسخره بازی در نیار بگو ببینم...جدی میگی؟...2 ماه زودتر برگشتی چرا؟...شهریور میومدی که....پسر تو عقل تو کلته؟...بخدا نیست...نه بابا چی میگی...اینجام همونجوری که دیدی...خبر خاصی نیست...بلند خندید...خفه شو...اونا فقط به درد...استغفرالله...خندید....لحنش جدی شد...جدی؟..خبری شده؟....امروز بیا با هم حرف میزنیم..قربون داداش...پس میبینمت...فعلا
قهوه تقریبا اماده بود..توی دو تا فنجون براش ریختم و یکیشو گذاشتم جلوش
-خب قهوه بخوریم یا خجالت؟
-اختیار دارین
قهوه رو توی دفتر سامیار خوردیم و یه سری توضیحات راجع به پروژه های جدید داد بهم...دست پر قرار بود برگردم...تصمیم گرفته بود با پروژه های مختلف استعدادم رو محک بزنه و من دوباره به دفترم برگشتم
روز ها میگذشتنو من بیشتر غرق کار میشدم....شب ها تا صبح روی پروژه ها و چالش های مختلف سامیار کار میکردم...سامیار جدیدا خیلی اشفته شده بود...مدام با تلفن حرف میزد و درگیر بود...در حدی که ازم کمک میگرفت خیلی جاها...اما پیشرفت و استعداد ذاتی منو حسابی تحسین میکرد
تا اینکه یه روز وارد شرکت شدم و رفتم اومور مالی دیدم عجب همهمه ای برپاست...همه مشغول مرتب کردن و اینور اونو رفتن بودن...همه حول بودن...دنبال پرونده های مالی بودن و حسابدارا حسابی سرشون شلوغ بود...تاحالا اینقد اون شرکت ساکت و اینجوری ندیده بودم
رفتم بالا که اول برم اتاق سامیار که فریال و دیدم
حسابی به خودش رسیده بود...رژ قرمز رنگی رو ضمیمه موهای فر و طلاییش کرده بود و مانتو مشکی و خوش دوختی تنش کرده بود بهش گفتم
-خوشگل کردی...خبریه؟
-نه بابا...برج زهرمار قراره بیاد امروز
-کی قراره بیاد؟
-ندیدی امروز شرکت یه حالیه؟
-چرا اتفاقا میخواستم بپرسم
-نماینده اعتماد میخواد بیاد
-کی هست؟
-گفتم که...برج زهرمار...مثل سگ میمونه...شخصا وقتایی که میبینمش تا 2 هفته تکرر ادرار دارم
غش غش خندیدم و گفتم
-حالا واسه چی میاد؟ تو چرا اینقد خوشگل کردی واسش؟
-والا چندوقت یه بار از اونور هوس میکنه بیاد اینجا و حسابای همرو یه چکی بکنه و یه نظارتی داشته باشه و رد کنه واسه اعتماد..کافیه گاف داده باشی یه جا و ببینه ...بدبختت میکنه...همون فرداش اخراجی....خوشگلم که والا واسه اینکه به چشم برادری خوب چیزیه لامصب...حالا میاد میبینیش
-اووووو که اینطور
و به خودم که یه بلوز بلند سفید با رگه های ابی گشاد و یه شلوار جین یخی تنگ و کفشای اسپرت پام بود نگاه کردم...فریال نگاهمو خوند و گفت
-غصه نخور بابا...تو همه جورش جیگری
-دلداریم میدی؟
خندید و گفت
-نه والا جدیم...کجا میری حالا؟
-اتاق سامیار
-به نظرم الان نرو...خیلی سرش شلوغه اعصاب درست حسابی نداره
حق داشت
-راس میگی عصر میرم
-باشه...فعلا من میرم کار دارم
-خدافظ جیگر
-بوس
و رفتم سمت اتاقم...ساعت نزدیکای 4 عصر بود و من واقعا رو به موت بودم....هیچی نخورده بودم
میخواستم هرچه زودتر پروژه هارو تحویل بدم و برم خونه....زنگ زدم به سامیار....بعد از چند تا بوق جواب داد
-سلام بانو
بعد از مدت ها صداش خندون بود
-سلام...احوال شما
-خوب...چه زود رفیق نیمه راه شدی...امروز نیومدی کمکم
-نه بابا رفیق نیمه راه کدومه...شنیدم سرت شلوغه نیومدم....وگرنه پروژه ها اماده بود
با صدایی که توش رگه خنده بود گفت
-اره درگیر بودم یکم...ببینم تو ناهار خوردی؟
-نه چطور؟
-خب بیا پیش ما
-شما؟
-حالا بیا خودت متوجه میشی...میخوام یکی ببینتت
-کی؟
-حالا بیا شما
کنجکاو شده بودم
-باشه ادرسو بفرست
-اس ام اس میکنم...ببین فقط یه زحمتی دارم
-جان؟
-برو اومور مالی پرونده بخش خودمون مربوط به سال 1389 رو پیدا کن برام بیار
-باشه
-میبینمت...فعلا
اینه کوچیکمو از توی کیفم در اوردم و به چشم هام ریمل زدم...کمی رژ گونه هلویی و یه برق لب
طبق عادت دیرینه عطرمو خالی کردم رو خودمو رفتم اومور مالی....عجب جایی بود...بزرگ و درندشت...چون سامیار قبلا هماهنگ کرده بود پیدا کردن پرونده رو به دست خودم سپردن...اینجا میتونست پر از مدرک و سر نخ باشه برای من در اینده ای نه چندان دور...اگه سامیار همینطور منو پی اینکارا میفرستاد عالی میشد
پرونده مربوطه رو پیدا کردم و رفتم به سمت ادرس رستوران....توی فرمانیه بود...عجب جایی بود...فوق العاده کلاس بالا....رفتم بالا و بعد از گشتن متوجه سامیار شدم....برام دست تکون داد...کسی جلوش نشسته بود اما نمیتونستم ببینم...رفتم جلو تر و رسیدم...مرد به طرف من برگشت
خدای من.....همون چشمای عسلی......

 نقابWhere stories live. Discover now