با خونسردی پا روی پا انداختم و به مردی که پشت میز رو به روم نشسته بود نگاه کردم
سرش رو اورد بالا و نگاهم کرد
- افسون مهراوران....نام پدر: جهان...سن :27...متولد تهران...وضعیت:مجرد ...تحصیلات: فوق لیسانس مدیریت از دانشگاه امیرکبیر
بعد از مکث کوتاهی گفت
-اینا مشخصات شماست که برای ما ایمیل کردید درسته؟
-بله درسته البته من لیسانسم عمران بوده
-خب از سابقه کار برای ما چیزی ننوشتید
-بله خب من تازه چندماهه که فارغ التحصیل شدم ولی توی دوران دانشگاه به عنوان تکنسین توی چند تا پروژه حضور موثر داشتم
مرد عینکش رو برداشت و پوزخندی نشست گوشه لبش
-خانوم محترم...ما اینجا نیروی کار با تجربه میخوایم که حداقل 3 سال سابقه کار داشته باشه
نه کسی که تکنسین بوده
-جناب بالاخره باید این سابقه باید از یه جا شروع بشه
-بله ولی نه از شرکت بزرگ و با سابقه ما...متاسفم ولی ما نمیتونیم شمارو قبول کنیم
داشتم عصبی میشدم...نباید این اتفاق میفتاد
صدام رفت بالا
-اقای محترم...من به این کار احتیاج دارم...فقط چند ماه به من اطمینان کنید
مرد که جوش اورده بود با صدای بلند تر گفت
-عرض کردم که...
در باز شد پسر خوشتیپی وارد شد با چشمای سبز و موهای طلایی...قد بلند و هیکلی با تعجب به مرد نگاه کرد و گفت
-اقای اسد زاده...مشکلی پیش اومده؟
و بعد به چهره غضبناک من نگاه کرد که از حرص قرمز شده بود
اسد زاده گفت
-نه بابا...مشکل همیشگی ما با این جوونا...این خانوم بدون سابقه کار اومده اینجا...دو قورت و نیمشم باقیه
پسره چند لحظه به من خیره شد...عجز توی نگاهمو خوند و بعد رو کرد به اقا و گفت
-اقای اسدزاده شما خودتو خسته نکن...برو امور مالی کارت دارن...من به ایشون رسیدگی میکنم
اسد زاده که معلوم بود اصلا حوصله کل کل با من و امثال من و نداره با اسودگی بلند شد و از در رفت بیرون
پسر نشست جای اون و نگاهی به مدارک من کرد
همه رو با دقت از زیر نظر گذروند... گفت
-اب میخورین بگم براتون بیارن؟
انگار خیلی وضع صورتم وخیم بود خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین ...گفتم
-نه ممنون
لبخندی زد و گفت
-اسد زاده مرد خوبیه...اما خب اصلا به ادم جدید اعتماد نمیکنه...مخصوصا اینقد جوون که سابقه کاری هم نداره...با منم وقتی میخواستم بیام اینجا همینکارو کرد
-ببینید اقا....
-کیانفر....سامیار کیانفر
-اقای کیانفر...من به این کار احتیاج دارم...من مادرم داره از ایران میره برای همیشه و من خودم باید کار کنم...من میدونم که میتونم...شما فقط چند ماه به من فرصت بدید
لبخند شیرین و کوتاهی زد و نگاهی به مدارک کرد و گفت
-یه مدرک بهم بده که حداقل جای سابقه کاریت پر بشه
-من تکنسین چند تا پروژه بزرگ بودم
-مثلا؟
-مثلا ریزورت ابی قشم
با تعجب گفت
-ریزورت 237؟
-اره...قسمت شمالیش کار گروه ما بود
-و دیگه؟
-چند تا پروژه توی رامسر و تن کابن برای هتل های مختلف
-مدرکی برای اثبات حرفت داری؟
-بله میتونم از ناظر کار که استاد خودم بوده امضا بیارم
-خب خوبه...تا اخر امروز میتونی برام بیاریشون؟
-فک نکنم...ولی تا فردا میتونم
-بسیار خب ...مدارکت پیش من میمونه و من اسمتو بین استخدامی های جدید مینویسم...نمیدونم چی توی وجودت دیدم که احساس میکنم میتونی
چشماش میخندیدن...بهش لبخندی زدم و گفتم
-نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم
-نیازی به تشکر نیست...فقط تو برای چند ماه موقت اینجایی....توی این چند ماه به گروه خودتو ثابت کن
-باشه
-پس فردا بیا اینجا...ینی نیا اینجا...بیا دفتر خودم و مدارکت و بیار
-باشه...از کی میتونم شروع کنم؟
-همون فردا
لبخند بزرگی نشست روی لبم...واقعا خوشحال بودم
-پس..خداحافظ
-خداحافظ
با خوشحالی رفتم بیرون از شرکت گوشیم زنگ زد
ماهور بود جواب دادم
-جونمممم
-الو...دختر چی شد مصاحبه؟
-قبول شدمممممم
-مبارکههه....شک که نکردن؟
-نه نکردن
-الان کجایی؟
-جلوی شرکت...تو کجایی؟
-سر کار....عصر میام دنبالت بریم با بچه ها جشن بگیریم
-باشد
-فعلا
-فعلا
سوار ماشین شدم و رفتم خونه
به عکس بابا نگاه کردم و بهش لبخندی زدم و برای خودم ناهار پختم...نبود مامان بیشتر از هر چیزی حس میشد...به کیفم که پرتش کرده بودم روی اپن و از توش شناسنامه جعلی زده بود بیرون نگاه کردم
پوزخندی زدم و زمزمه کردم
-افسون مهراوران
دیگه باید با شایا مهاجر خداحافظی میکردم ....این شخصیت جدید من بود
■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■
پایین تاپ مشکی و یقه بازم رو وارد شلوار مشکیم کردم و کمربند گوچی رو با سگک طلایی بستم روش
تمام برجستگی و فرورفتگی های بدنم معلوم بود
به صورت برنز شدم کمی هایلایتر زدم تا ارایشم کمی جلوه پیدا کنه .... گردنبند ظریف حلال ماه هم که جزو لاینفک گردنم بود
(استایل دقیقا توی کاور پارته)
ماهور روی گوشیم یه میس انداخت
مانتوم رو پوشیدم و رفتم پایین و سوار شدم
بوی عطرش همه جا پیچیده بود و چشماش مشکیش توی تاریکی شب برق میزدن با ذوق گفتم
-سلام جیگری...باز تو خوشگل کردی
-خفه شو بابا...خودش شبی مانکناس ...گیر داده به من
-خب حالا کجا میریم
-باغ کردان عرشیا اینا
-اووووو خیلی دوره که
-اره ولی چاره ای نیست
-خب پس بگاز که دیرهههه
پاشو رو پدال فشرد و راه افتادیم...عجب باغی بود...
عرشیا یکی از همکلاسی های دوران دانشگاه بود که کمترین ماشینش BMW بود....خب البته از همیچین پسری همچین باغی هم بعیده...همینه دخترا واسش خودکشی میکنن
مسیری به عمارت بزرگ داخل باغ منتهی میشد که با چراغ های پایه کوتاه ک درختای توت و البالو تزیین شده بود..بوی فوق العاده خوبی میداد...کمی جلوتر از کنار استخر بزرگی رد شدیم و با عمارت رسیدیم...اولالا واقعا
عمارت 3 طبقه بود و کف مزین به کاشی های سفید و ستون های بزرگ یکی از مدرن ترین جاهایی بود که دیده بودم اتاق ها پارکت شده بودن و کاناپه ها و نقاشی های زیبا فضارو فوق العاده کرده بودن بوی عود کل سالن رو برداشته بود و گل های طبیعی گوشه و کنار سالن دایره شکل به چشم میخوردن صدای جیغ دخترا و موزیک کر کننده از طبقه سوم میومد
پیشخدمت خانومی به استقبالمون اومد و راهنماییمون کرد به اتاق لباس هامون رو در اوردیم
چشمم به ماهور افتاد...با سایه اسموکی که با پوست مثل برفش و چشمای درشت مشکیش هارمونی داشت و پیراهن تنگ و کوتاه طوسی فوق العاده شده بود بهش گفتم
-ندزدنت
-تورو نزدن یوقت؟
چشمکی بهش زدم و سوار اسانسور شدیم
تقریبا میتونم بگن گوشام داشتن از موج زیاد صدا کر میشدن...دخترا و پسرا مشغول رقصیدن تو بقل همدیگه بودن ....هیچ اراده ای در برابر استیج رقص نداشتم خواستم برم که عرشیا رو دیدم با ماهور رفتیم سمتش نگاهی به ما کرد و گفت
-به به سلام مادمازلا...مجلس مارو قشنگ فرمودین
خندیدم و گفتیم
-سلام موسیو
موهای لخت و قهوه ایشو از صورتش زد کنار کاملا معمولی بود یه پسر قدبلند با هیکل معمولی و قیافه معمولی...اما فوق العاده پولدار
مارو برد سمت میز مشروب ها و مزه ها
برا هرکدممون یه شات تقریبا بزرگ ودکا ریخت و گفت
-بزنین تو رگ تا گرم شین
3 تایی گفتیم
-به سلامتی
و وودکا رو سرکشیدیم رفتیم تو پیست رقص و حالا نرقص کی برقص ....قانونش این بود که پارتنرا هی عوض میشدن....همه از رقص حرفه ای من تعجب میکردن....اون وسطا یه سری به مشروبا میزدم بعد دوباره میرقصیدم
بعد از یک ساعت و نیم رقصیدن بی وقفه خسته شدم...دنبال ماهور گشتم اما نبود...خیلی خسته بودم و صدای موزیک هم کم کم ازارم میداد
رفتم طبقه پایین تا یه اتاق پیدا کنم
وارد سالن پایین شدم و وارد اولین اتاق شدم کسی توش نبود...چقدر قشنگ بود...یک تلوزیون ال ای دی و یک دست کاناپه یاسی روبه روش همراه با یک میز...کف پارکت شده و اون طرف اشپرخانه کوچیکی بود...پرده ها حریری و به رنگ مبل ها بودن...بوی عود میومد...خودمو انداختم روی مبل و سرمو به عقب تکیه دادم.....یکم که تعادلم برگشت چشمم به بالکن پشت سرم افتاد رفتم توی بالکن و باد خنک میپیچید توی موهام دستمو گذاشتم روی نرده و به فضای باغ نگاه کردم
صدای کسی میومد از داخل رفتم نزدیک در
-ویلای کردانم....نه الان نیاین....منتظرم این مسخره بازی عرشیا تموم شه....خودشو دوستاش گورشو گم کنن
رفتم جلو تر و از لای در نگاهش کردم...پشتش به من بود...قد بلند...هیکل فوق العاده ورزیده...موهاش قهوه ای روشن و کوتاه...شلوار و بلیز مشکی
-نه بابا من دیگه گه بخورم اینجارو بدم به عرشیا....تا همینجاشم بخاطر کمک های باباش بوده...اره ....نقشه ها و هاردا یادتو نره...خدافظ
نشست رو صندلی و پاشو گذاشت روی میزو تکیه داد به عقب
پوست سفید...دماغ متناسب چشمای درشت و مژه های بلند..و لب های برجسته
کفش هام رو در اوردم که و پاورچین پاورچین رفتم تو
چاره ای نبود باید برای خروج از جلوش رد میشدم متوجه حضور من نشده بود تقریبا نصفه راه بودم و جلوش ک کفشام که توی دستم بود به گلدون روی میز جلوش برخورد کرد و خورد و خاکشیر شدخواهشا اونایی که میخونن نظر بدن
خوشحال میشم ^^
تا اینجا چطور بوده؟
کاور بعد از کی باشه؟ ماهور؟ سامیار؟ این اقای محترم اخر پارت؟
YOU ARE READING
نقاب
Romanceحالا نوبت من رسیده است... نقاب هارا خواهم شکست دروغ هارا فاش خواهم کرد حلاوت مرگ را برایشان ارزو خواهم کرد با اغوش باز به اسقبال جنگ خواهم رفت