part 2

24 5 1
                                    

روز ها میگذشتنو و رفتن مامان به کانادا نزدیک میشدیم تا بالاخره روز موعود فرا رسید
خدا میدونه چقدر دلم برای نگاه مهربونش تنگ میشد برای نگرانی هاش، برای خنده هاش
قسمتی از وجودمو داشتم دستی دستی از خودم جدا میکردم اما این بهترین راه بود میخواستم پا توی راهی بزارم که نه سرش معلوم بود و نه تهش ساعت نه صبح بود و مامان شب پرواز داشت
از روی تخت بلند شدم و با چشمای پف الود ایمیلمو چک کردم خدای من برای یکشنبه مصاحبه داشتم
زنگ زدم به ساعد....یکی از هم دانشگاهیام بود
توی دوران دانشگاه اینقد با هم اتیش سوزونده بودیم که نگو و نپرس بعد از چند تا بوق جواب داد
-سلام پرنسس
-سلام استاد چطوری؟
-خوب؟ شما چی؟
-منم خوب...میگم که اون شناسنامه درست شد؟
-هان؟ اره اره درست شد کجا به دستت برسونم؟
-زحمت نکش خودم میام فقط ادرسو اس ام اس کن
-باشه پس
-فعلا
-فعلا
یه شلوار جین تنگ و بهتره بگم یه بولیز بلند سفید به جای مانتو پوشیدم و یه شال انداختم سرم
به چشمام هم کمی ریمل زدم تا از اون همه بی روحی در بیاد و رفتم تو حال مامان نگاهی بهم کرد و گفت
-صبح بخیر کجا میری؟
-مامان یه جا کار دارم زود میام
-عصر داییت اینا میانا برا بدرقه خونه نباشی خیلی زشته
-چشمممم
سوویچ ماشینو برداشتم و سوار 206 مشکیم شدم و ویراژ دادم به سمت ادرسی که ساعد داده بود
عجب جای شیکی بود
وارد لابی که شدم خانومی مثل رسپشنیست ها نشسته بود و ازم پرسید
-عزیزم...با کی کار دارین؟
- با اقای ساعد منظور
-بله بفرمایید طبقه 7 اتاق 33
-خیلی ممنون
رفتم بالا و راه پله رو طی کردم و رسیدم به اتاق
تقه ای به در زدم
-بفرمایید
در رو باز کردم ...چقد اقا شده بود بلیز استین کوتاه ابی با کراوات سرمه ای و شلوار سرمه ای
خبری از ساعد تخس دانشگاه که همیشه بخاطر تیپش تو حراست بود نبود عینکش رو از روی چشمای قهوه ای درشتش برداشت و نگاهم کرد و پرید و اومد طرفم
سلام بلند و بالایی بهش کردمو و با اشتیاق بقلش کردم ازم جدا شد و گفت
-چای یا قهوه؟
-قهوه
نشست پشت میز و گفت
-2 تا قهوه لطفا
نگاهم کرد و گفت
-چخبرا؟ خانوم مهندس؟
-والا چه فایده که خانوم مهندس بیکاره
اهی کشید و گفت
-میفهمم چی میگی جوونای مملکت دارن پر پر میشن من خودم به زور اینجام...اخه چرا شاگرد اول عمران امیرکبیر باید بیکار باشه؟
-بیخیال هنوزم امیدی هست
-جدی؟ قراره جایی مشغول شی؟
-اگه قبول کنن
-حتما قبول میکنن...اگه بدونن با چه عجوبه ای طرفن
خندیدم و گفتم
-به کار تو بستگی داره
-چطور؟
-همون شناسنامه
نگاهم کرد و کشوشو باز کرد و شناسنامه رو اورد به طرفم میخواستم بگیرم که یهو دستشو کشید با نگرانی گفت
-از ماهور شنیدم میخوای یه کارایی بکنی...دختر میدونی مجازات شناسنامه جعلی چیه؟
-اره میدونم
و خواستم شناسنامه رو بگیرم اما بازم دستشو کشید
-بگو بهم میخوای چیکارش کنی
ادم قابل اعتمادی بود اما نه اونقد که بخوام زیاد در اختیارش اطلاعات قرار بدم
- راستش این همون شرکتیه که بابام توش کار میکرد و درامدش هم عالی بود اما خب بخاطر یه سری مسائل بابامو اخراج کردن و اگه بفهمن من دختر همون پدرم ممکن نیس کارو بهم بدن...مامانم داره از ایران میره و جدی جدی باید به فکر یه شغل باشم
ساعد نگاه تامل برانگیزی بهم کردو و شناسنامه رو داد بهش گفتم
-ممنونم واقعا
شناسنامه رو باز کردم دقیقا چیزی بود که میخواستم
لبخندی زدم و رفتم سمت در ساعد هم برای بدرقه بلند شد
-بازم واقعا ممنون از کمکت
-وظیفه بود خیلی مراقب باش دختر
-چشم
و رفتیم بیرون تا بخوام مدارک مصاحبه رو جمع و جور کنم ساعت 4 بعد از ظهر شد
رفتم خونه زن دایی درو باز کرد برام
اخ اخ گند زدم مامان گفته بود زود بیا زن دایی گفت
-به به شایا خانوم بیا تو ببینم
-سلام مریم جون
بقلش کردم و رفتم تو
سینا خوابیده بود رو مبل رفتم پشتشو زدم پس کلش بلند و با گیجی دور و برشو نگاه کرد عجب هیکلی بهم زده بود سیکس پکاش از زیر لباس فوق العاده تنگش چشمک میزدن الحق که خوب چیزی بود به چشم برادری حیف که 4 سال از من کوچیک تر بود
با کوسن زد تو سرم و گفت
-مرض داری؟
خندیدمو و گفتم
-چطوری کرگدن؟ عجب هیکلی زدی بهم
-جون سینا؟ دخترا واسم میمیرن
- خبه خبه توهم شورش نکن ازت تعریف کردم
خندید و گفت
-چقد لاغر شدی؟ قبلا کم اسکلت بودی؟
-به این خوبی بچه پرو
-نه جدی...چند وقته دیگه شیطون نیستی
استه میای استه میری...چیزی شده؟
-نه والا...فکر رفتن مامان اذیتم میکنه
-تو که خودت عمه رو داری میفرستی
-اره ولی خب دارم پا رو دل خودم میزارم
با شک نگاهم کرد پسر باهوشی بود
دایی اومد تو حال با دیدن قامت بلند و موهای جو گندمی و کم پشتش بلند شدم و گفتم
-سلام موسیو خوشتیپیان
-سلام به خواهر زاده بی معرفت من
بقلش کردم و گفتم
-شرمنده دایی
-دشمنت شرمنده
مامان و زن دایی هم اومدن مامان با بغض گفت
-این شما این شایای من نزارین غصه بخوره
و اشکاش جاری شدن زن عمو بقلش کرد و گفت اینم مثل دخترم...این حرفا چیه...برو پیش پسرت
دایی با گوشت تلخی گفت
-شهره بسه...خانومی شده واسه خودش میتونه گلیم خودشو از اب بکشه بیرون این حرفا چیه
مامان یکم خودشو جمع و جور کرد و گفت
-نمیدونم خیلی نگرانم
درست حس میکرد باید نگرانم میبود
شب شد و همگی به فرودگاه رفتیم سینا انقدر مسخره بازی دراورد تا همه از خنده قرمز شدن
بالاخره نوبت پرواز های ونکور شد
مامان بی اختیار گریه کرد و بغلم کرد
محکم بغلش کردم وسعی کردم بوشو برای همیشه یادم باشه منو بوسید و گفت
-شایا مامان جان...خیلی خیلی مراقب خودت باش
هرشب زنگ میزنم
نگرانم نکن تو غربت ...مواظب خورد و خوراکتم باش
-چشم ....به شهاب خیلی سلام برسون و بوسش کن
دوباره بقلش کردم و بالاخره دل کندم
اشکام سیل اسا میریختن و من فقط به مامانم که در حال دور شدن بود نگاه میکردم
اولین بار بود بعد از مرگ بابا اونقد پشت سرمو خالی حس میکردم سینا دستمالی گرفت جلوم
دایی گفت
-بریم؟
گفتم
-بریم


بنظرتون شروعش چطوره؟ از پارت بعد وارد داستان اصلی میشیم

 نقابWhere stories live. Discover now