part 7

22 2 2
                                    

دستام یخ زد...این اینجا چیکار میکرد...2 تا تیله عسلی داشتن با سوال بهم نگاه میکردن و من مبهوت مونده بودم....با صدای سامیار به خودم اومدم
-افسون؟
-هان..جانم
-ایشون ارشام هستن....دوست صمیمی من
نگاهی بهش کردم...ارشام...و دستمو بردم جلو
دستمو گرفت و محکم فشار داد...اما نه به اندازه اون شب...سامیار گفت
-ایشونم خانوم افسون مهراوران هستن...قبلا بهت گفته بودم
یه تای ابروشو داد بالا و ایندفه پوزخندی رو ضمیمه صورتش کرد و زمزمه کرد
-افسون...
و ایندفعه رو به روی من نشست
وای نه...این اسم منو اونشب که ماهور از پشت در صدام کرده بود شنیده بود...خدایا خودت رحم کن...میتونست استرس رو توی چشمام ببینه
نگاهمو دزدیدم...اصلا به روی خودم نیاوردم...به هیچ عنوان نباید تابلو بازی در میاوردم...خونسردی رو به زور وارد رگام کردم و نشستم
سامیار گفت
-غذا سفارش بدیم
-اره حتما...دارم میمیرم
-دختر تو یه روز از دست میری...رنگت شده عین میت
خجالت کشیدم...یعنی اینقد قیافم افتضاح بود؟
منو رو برداشتم و شروع کردم به نگاه کردن غذا ها
زیر چشمی به ارشام نگاه کردم...به عقب تکیه داده بود و دستشو گذاشته بود روی میز و به منو نگاه میکرد...خدایا تو چی خلق کردی...هیکل ورزیده زیر تی شرت مشکیش و اون صورت بی نقص باعث جذابیت انکار نشدنی عجیبی میشد...به خودم تشر زدم
اه چی داری میگی با خودت؟ و تمرکزمو روی غذا متمرکز کردم...همه سفارش هامون رو دادیم...سامیار از من پرسید
-خب چخبر...رفتی امور مالی؟
بیخیال تکیه دادم و دست به سینه نشستم و پامو انداختم رو پام
-اره...پرونده رو برداشتم...فرصت شد بهت میدم
-مشکلی پیش نیومد؟ اخم و تخم نکردن که چرا خودم نبودم؟
-راستشو بخوای چرا یکم تو قیافه بودن...ولی مشکل خاصی نبود
-خوبه
و بهم لبخند زد...منم با لبخند جوابشو دادم...ارشام ساکت بود و سرش تو گوشی بود
سامیار گفت
-خب...همونطور که گفتم ارشام دوست منه و تازه 2 هفتس که برگشته از لندن
اما مهمونی عرشیا که مال یک ماه پیش بود و من اونجا دیدمش...ایندفعه نوبت من بود که یه تای ابروم رو بندازم بالا و نگاهش کنم...به خاطر رازداری که کرده بود...چیزی نگفتم...نگاهم کرد...خیلی خونسرد نبود همین برای من کافی بود...عصبی هم نبود...از چهرش هیچی نمیفهمیدم..به سامیار نگاه کرد...سامیار ادامه داد
-اینم افسونه..همون دختر عجیب غریبی که بهت گفتم
گفت
-اوهوم
و حتی به من نگاه هم نکرد...از رفتارش لجم میگرفت....غذاهامون رو اوردن و سامیار گفت
-خب افسون...غرض از مزاحت اینکه...میخوام کمکمون کنی....
-چیکار
-ببین شرکت ارشام درگیر یه پروژه بزرگه که....
گوشیش زنگ خورد و گفت
-ارشام خودت توضیح بده تا من بیام
و از سر میز پا شد...و من منتظر به ارشام نگاه کردم...نگاهم کرد برای چند ثانیه و همونطور که مشغول خوردن غذا بود توضیح داد
-هدف شرکت من شرکت توی یک مناقصه است
شرکتش؟ برای داشتن شرکت یکم جوون نبود؟
-خب؟
نگاهی بهم کرد که یعنی خفه شو بزار توضیح بدم و ادامه داد
-من 6 ماه فرصت دارم تا با ساختن چند تا ساختمان با معماری حرفه ای و اسکلت فوق العاده یه رزومه قوی برای شرکت توی مناقصه جور کنم...شرکت من توی لندنه ولی خب من ایرانو برای اجرای طرح انتخاب کردم...توی قشم....به همین خاطر زیاد نمیتونم از کمک تیم خودم اونقدر که باید استفاده کنم...و مجبورم یه کادر مجرب استخدام کنم تا پایان پروژه و براشون یه سرپرست انتخاب کنم
-چرا خودت نمیشی
-من سرم شلوغ تر از این حرفاست اولا من کار های دیگه هم باید بکنم...مثلا قرار داد های مالیاتی....ضمانت نامه از بانک های معتبر...همه اینا هستن...
-دوما؟
-دومنش دیگه به شما مربوط نیست
تمام سرمای وجودمو ریختم تو نگاهم و پرتش کردم به طرفش...چند ثانیه نگاهم کرد...منم با همون حالت زل زدم تو چشماش..خم شد و از توی سامسونتش یه پوشه در اورد و به سمتم دراز کرد و گفت
-بخونش..بقیه اطلاعات اونجاس...شاید اگه استخدام شدی به دردت خورد
انگار داشت با نوکر باباش حرف میزد...یعنی میخواست بهم بفهمونه قرار نیست کمکشون کنم...بدون اینکه حتی نگاهی بهش بکنم گذاشتم کنار و گفتم
-دلیلی نداره مطالعش کنم...قرار نیست توی این پروژه شرکت کنم
واقعا هم دلیلی نداشت....چرا باید اینکارو میکردم؟
برای این پسره ادا اطواری؟ مرتیکه خر! کورخوندی...من کار خودمو دارم..خیلی هم ازش راضیم
سرشو اورد بالا و نگاهن کرد...حالت ابروهاش نشون میدادن که انتظار نداشت همچین جوابی بشنوه...با خونسردی دور دهنشو با دستمال پاک کرد و گفت
-خوشحالم کردی....این پروژه برای من خیلی مهمه و هرچقد ادم اماتور و کم تجربه کم تر باشه به نفع منه...همش اصرار سامیار بود
چرا اینقد عوضی بود؟ مشکلش چی بود؟ سادیسم داشت؟ از کوبیدن ادما لذت میبرد؟ خیلی لجم گرفت...نشونش میدم حالا...سامیار اومد و نشست و با لبخند گفت
-خب؟ به کجا رسیدین؟
نگاهی به ارشام کردم و با خونسردی گفتم
-سامی جان من واقعا متاسفم...نمیتونم کمکتون کنم
اما خودت اگه کاری داشتی در خدمتم
میخواستم لجشو در بیارم...زیر چشمی نگاهش کردم...سامیار با تعجب به من و ارشام نگاهی کرد و گفت
-چرا؟
دور دهنمو پاک کردم و دست به سینه نشستم و گفتم
-اولا که من از کارم راضیم و میخوام همه تمرکزم روی پروژه های شرکت باشه...دوما قبل از هرچیزی برای من رفتار و پرستیژ کاری مهمه...و جایی میرم که استعداد و توانایی هام جای رشد داشته باشن نه اینکه یه سری ادم که معلوم نیست چی دارن که اینقد مدعی ان بخوان زیر پاشون لهش کنن
به ارشام نگاه کرد...مستقیم زل زده بود توی چشم و دندوناشو روی هم فشار داد و گفت
-در حقیقت خودم ازشون خواستم که نیان
سامیار گفت
-ارشام...مگه کار رو به من نسپردی؟ منم گفتم انجامش میدم....ولی اونجور که میدونم....الان وقت لجبازی نیست
نگاه عجیبی بهم کرد و دستمو نرم گرفت
-این دختر کمک حال منه...پروژه به اون بزرگیو که تنهایی نمیتونم تموم کنم
منم دستشو فشار دادم و لبخند شد...ارشام پوزخندی زد و گفت
-اره خب ....فقط حضور موثر ایشون میتونه کل پروژه رو بفرسته رو هوا...باورم نمیشه...سامیار به کجا رسیدی؟
سامیار با تاسف سری تکون داد و گفت
-تو از من مناقصه رو میخوای...منم بهت میدمش...ولی با روش خودم
میتونستم ببینم که به سامیار اعتماد داره....سری با بی تفاوتی تکون داد و داد وگفت
-هرکاری میکنی زود تر بکن...وقت تنگه...تا پسفردا باید بریم قشم
سامسونتش رو برداشت و بلند شد....سامیار هم بلند شد و محکم باهاش دست داد...زد روی شونش و گفت
-به من اعتماد کن
ارشام لبخند محوی زد و بدون اینکه به من نگاه کنه رفت
سامیار گفت
-خب چی شد که اینجوری امپر چسبوندی؟
-مرتیکه الاق...این دیگه کیه؟...جوری حرف میزد انگار من از خدامه باهاش کار کنم یا مثلا نوکر جیره و مواجب بگیرشم
لبخندی زد و گفت
-اره...خیلی گوشت تلخه...ولی قضاوت نکن..پسر فوق العاده ایه...از نظر حرفه ای که حرف نداره...طرح ها و ساختموناش که زبان زده...اخلاقشم با ادمای جدید اینجوریه...اما ادم خیلی خوبیه....از من که سالهاست رفیقشم بپرس
-به هر حال من که محاله کمکش کنم
-افسون تو داری کمک من میکنی...من واقعا کمک لازمم...پروژه بزرگه و وقت تنگ
-اما کارای شرکت چی؟
-شرکت ارشام زیر مجموعه شرکت خودمونه...زیر مجموعه که نه...به هم وصلن
-هان؟
-ببین این کمپانی که ما توش کار میکنیم یه کمپانی ساختمان سازی مادره....و شرکتی که ما توش کار میکنیم یکی از زیر مجموعه هاشه...متوجهی؟
مدیریت کل یکی از زیر شاخه های دیگه دست ارشامه...که دیگه فک کنم خودش توضیح داد...در تنیجه اگه تو به من کمک کنی...مثل یه انتقالی میمونه برای یه مدت...و اسیبی به موقعییتت نمیزنه
حالا چی میگی؟
خب پس...کثافت کاریاشون خیلی گسترده تر از این حرفا بود
--نمیدونم
-در امدش هم فوق العادس...رزومه کاریت هم پر میشه
نگاهش کردم و گفت
-به من اعتماد کن دیگه
-خب...خب من باید چیکار کنم
-فعلا باید بری خونه و وسایلتو برای پسفردا اماده کنی واسه یک ماه...باید بریم قشم
-سامیار من واقعا اگه بخواد اینجوری با من رفتار کنه کاری از دستم بر نمیادا
-خودتو بهش ثابت کن...اون هنوز استعداد تورو ندیده...

نظر؟
کاور:ارشام

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 04, 2019 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

 نقابWhere stories live. Discover now