part 4

28 3 0
                                    

چشماش باز شد....عجب چشمایی...عسلی...سبز...یه چیزی تو این مایع ها بود با اخم وحشتناکی رفت سمت در و درو پشت سرش قفل کرد ...ترسیدم.. گفتم
-چیکار میکنی؟
-تو اینجا چیکار میکنی؟
خون به صورتم دوید پسره فوضول
-به تو چه؟
با همون اخم دور و برشو نگاه کرد و از لای دندوناش غرید و گفت
-غیر تو کی اومده اینجا؟
فقط نگاش کردم...یعنی نمیدید من تنهام؟
داد زد و گفت
-جواب سوال منو بده
-صداتو بیار پایین...کوری؟ نمیبینی تنهام؟اصلا تو خودت کی هستی؟نکنه دزدی؟
وقتی دید صدام داره میره بالا دستشو گذاشت روی دهنم و با اونیکی دستش پشت گردنمو گرفت فاصله صورتش باهام در حد چند سانتی متر بود؛ اجزای بی نقص صورتش رو زیر نظر میگذروندم
بوی عطر ژان کلاد وندم میداد..تلخ و خنک
-گوش کن دختر خانوم...به تو اصلا مربوط نیس که من کیم و اینجا چیکار میکنم...همینقد که تا الان گردنتو نشکستم برای اینجا بودنت خیلیه...حالام شتر دیدی ندیدی...بفهمم کسی از حضور من اینجا خبر داشته...خدا شاهده جوری دندوناتو میریزم تو دهنت که....
نفسم حبس شده بود و داشتم خفه میشدم زیر زور دستش...دستشو و برداشت و چند لحظه از زیر نظر گذروند منو...موهام..صورتم..هیکلم..لباسام.. اخماش از هم باز شدن و صورتش حالت سردی گرفت وگفت
-حرفام یادت نره...شیرفهم؟
اومدم جوابشو بدم که تقه ای به در خورد صدای ماهور اومد
-شایا؟ اینجایی؟
صدامو صاف کردم و گفتم
-اره ماهور
-دختر درو چرا قفل کردی...باز کن ببینم...عرشیا سراقتو میگیره
به پسره نگاه کردم پوزخندی زد و اروم گفت
-بگو الان میام
میخواستم  نگم...ببینم میخواد چیکار کنه  همونطور که نگاهش میکردم گفتم
-ماهور یه مشکلی پیش اومده
دوباره اخماش رفت تو هم و جوری دستامو فشار داد ک بدنم ضعف رفت و گفت
-شکستنش برام کار یه ثانیس..دنبال شر نگرد
ماهور گفت
-چی شده...باز کن درو نگران شدم
فشار روی دستم به حدی زیاد بود که احساس میکردم همین الان میشکنه...لجبازی رو دیگه جایز ندونستم و گفتم
-نه...فقط دلم برا مامان تنگ شده...اومدم خلوت کنم...الان میام پیشتون
پسره با سر حرفامو تایید کرد
ماهور گفت
-شای...خوبی دیگه؟
-اره بابا تو برو الان میام  من
-باشه
دستمو ول کرد...مچ دستمو ماساژ دادم و با عصبانیت گفتم
-عوضی
پوزخندی زد و گفت
-عزیزم...دردت اومد؟
-خفه شو
و رفتم سمت در ...لعنتی قفل بود و کلید هم روش نبود
از پشت سرم گفت
- کلید اینجاس
و دیدم کلید رو داره سر انگشتش تکون میده رفتم سمتش و خواستم کلیدو بگیرم که دستشو برد بالا و با همون پوزخند که فک کنم جزئی از صورتش بود گفت:
-حرفام یادت نره...شتر دیدی ندیدی
مرتیکه جعلق عجب رویی داشت...فک کرده کیه مگه...برای من شرط میزاره؟ منو تهدید میکنه؟؟چشمامو بستم و باز کردم و گفتم
-گوش کن عوضی یا همین الان اون کلید لعنتیو میدی به من...یا به ارواح خاک پدرم جوری جیغ میزنم که مهمونا که هیچی ساختمونای اطرافم بشنون...پس اینقد با اعصاب من بازی نکن...رد کن بیاد
چنر لحظه صامت نگاهم کرد احساس کردم از حالتم جا خورد و کلید رو از بالا انداخت کف دستم
کلید رو قاپیدم و رفتم سمت در و درو باز کردم و رفتم بیرون و در و کوبیدم بهم گردن و دستم واقعا درد میکرد...رمق از وجودم رفته بود..این دیگه کی بود؟ پشت تلفن چی میگفت راجع به عرشیا؟ چرا اینقد میترسید؟ اگه واقعا به کسی میگفتم بلایی سرم میاورد؟ با همین افکار رفتم بالا صدای موزیک کر کننده داشت لایه لایه اعصابمو میکند ماهور رو پیدا کردم...بهش گفتم
-ماهور من خستم...میخوام برم خونه
ماهور نگاهیی بهم کرد..دستامو گرفت و گفت
-شایا تو چی شدی؟
-خوبم ماهور..فقط خستم..فردا باید برم سر کار
-باشه بیا بریم پایین
حتی حوصله خداحافظی با عرشیا رو هم نداشتم و فقط رفتیم پایین و وارد اتاقی که لباس ها توش بود شدم  که صدای خدمتکار اومد که داشت با تلفن حرف میزد
-چشم اقا....بله ارشام خان اینجا هستن..خیلی وقت نیست که اومدن...نه هنوز عرشیا خان و مهموناشون نرفتن...بله..
همینطور که لباس هامو میپوشیدم به صدای زن گوش میدادم...چی میگفت؟ نکنه با همون پسره بود؟ این حجم از سوال دیگه داشت اذیتم میکرد
ماهور اومد پایین و لباساش رو پوشید و گفت
-عرشیا خیلی ناراحت شد...بعدا یه زنگ بزن از دلش در بیار
-باشه و رفتیم توی باغ و سوار ماشین شدیم
■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■
تقه ای به در زدم
-بفرمایید
در و باز کردم و وارد اتاق شدم سامیار با دیدنم لبخندی زد و گفت
-خوش اومدی همکار
-ممنونم
و مدارک رو به سمتش بردم و گفتم
-اینم نقصی مدارک
پوشه رو ازم گرفت و گفت
-بسیار خب بشین
ببین برای شروع کار بهتره یه سری چیزارو  بهت بگم...اینجا انضباط از هرچیزی مهم تره...ساعت رفت و اومدا...موعود تحویل پروژه ها...حضور در همه جلسات..همه اینا باید کامل و با نظم انجام بشن...روی پروژه هایی که بهت واگذار میشن قشنگ وقت بزار...سر سری انجامشون نده ...اینا عاشق ایده های جدیدن
-اینا؟
-هیات مدیره
-اهان
-تا چند ساعت دیگه جلسه هیات مدیره داریم...برای اشنایی با استخدامی های جدید...با محیط اشنا شو خب؟...از این به بعد توی گروه  A کار میکنی..با ما
ما وظیفمون طراحی عمرانی و گرفتن سفارشات از کمپانی های دیگس...که فک کنم تو بتونی هر دوتاش رو انجام بدی ...چقد جدیت به اون استایل و رفتار میومد..نمونه کامل یه جنتلمن بود
من مدیر گروه  A هستم و تو هرروز باید به من گزارش بدی...هرچقد پیشنهاد های سود اور و معامله های بیشتر بکنی جای پیشرفت داری...ساختمان اداری گروه A همین طبقس..بچه های باحالین..توی جلسه با همشون اشنا میشی...خب الان میبرمت توی دفتر کارت..موافقی؟
-صددرصد
پس بریم
وارد یکی از اتاق های همون راهرو شدیم..واقعا قشنگ بود میز کار بزرگی همراه با همه تجهیزات اونجا بود و چند تا کاناپه روبه روی هم هم جلوش بود و دیوار ها با عکس اسمان خراش های نیویورک تزئین شده بودند و میز کوچکی که روش قهوه ساز و چایساز بود گوشه اتاق
سامیار گفت
-اینم از اتاقت..خوشت اومد؟
-اره واقعا قشنگه
یه سری کاغذ رو به طرفم گرفت و گفت
-بیا...اینا پروژه هایین که تا چندساعت دیگه راجع بهشون قراره صحبت کنیم...بهت زنگ میزنم که کجا بیای...اوکی؟
-اوکی
لبخند قشنگی بهم زد و گفت
-موفق باشی افسون
و در رو بست

کاور: ماهور
نظر؟


 نقابWhere stories live. Discover now