یعتی باورم نمیشه مثل چی فقط کل روزمو دارم ترجمه میکنم😑😂
بیاین اینم اسماتتون 😏💦
فقط اشتباه تایپی شاید داشته باشه چون وقت نکردم واسه ادیت دوباره مرورش کنم.
.
.
.
.
.لویی یکی از محشرترین لباساشُ پوشید. لباسی که باعث میشد همه ی پسرا تو سکوت تحسین کننده ای بهش خیره شن.
یه لیس کراپ مشکی اطلسی پوشید که کمر ظریفشُ خوب نشون می داد و شلوار سفید چسبون همراه با کفش مشکی پاشنه دار. ژاکت مشکی مروارید دوزی شده ای هم رو دوشش انداخت و در آخر، تاج پر از یاقوت و الماسی رو هم روی سر بی نقضش گذاشت.
بعد دوباره به خونه ی یتیم ها رفت. میدونست هری احتمالا اونجاست. تو این سه روز داشت اون پسرُ از توی آینه ی جادویی تماشا می کرد.
ظاهرا، هری خونه دار گروه یتیما بود. که این خودش دوبرابر اونُ گی نشون میداد اما از اون بدتر دونستن این بود که اون خونه دار عالی ایه. مهارت آشپزیش فوق العاده، تمیزکاریش بی نقص و باغبونیش عالی بود.
"ملکه لویی؟"
لویی چرخید و نایلُ تو باغچه دید. از شانس ملکه لویی، نایل تو یکی از مهمونی های اون اجرا کرده بود.
"اوه! سلام نایل"
"شما اینجا چیکار می کنین؟"
نایل پرسید و نگاه کنجکاوی بهش انداخت."درواقع..."
لویی گفت و دستشُ تو جیبش گذاشت و بطری لوبُ لمس کرد.
" برای دیدن هری اینجام""هری؟ فکر کنم الان داره طرف میشوره، ولی در بازه"
"ممنون نایل، من میرم پیداش میکنم"
لویی وارد خونه ی یتیما شد و دوباره یاد حرفای دوست داشتنی که هری درموردش گفته بود افتاد. لویی کسی بود که یتیم ها رو بخاطر تجربه ی خودش پیدا کرد. چندین سال پیش، وقتی پدر مادر لویی مچ اونُ در حال بلوجاب دادن به یه پسر تو پذیرایی گرفتن، از اونجا بیرونش کرده بودن.
قبل از اون اتفاق مادرش عاشق خرید رفتن با پسرش و دیدن فیلم های عاشقانه باهم دیگه بود. گی بودن برای مادرش چیز عادی ای بود به جز وقتی که به رابطه داشتن میرسید. واقعیت جذب شدن و عاشق شدن به مردا براش زیادی بود. و این واقعیت که لویی دوس داره دیک ساک بزنه و مردا رو بکنه و کرده بشه برای بیردن انداختنش کافی بود.
لویی سریع سرشُ تکون داد. اون اینجا نبود که یاد همچین لحظه هایی بیوفته. اینجا بود که از دشمنش انتقام بگیره ، از تنها کسی که موقعیت اون به عنوان گی ترین آدم روی زمینُ به خطر انداخته بود.
لویی جلوتر رفت و سعی کرد همه احساساتشُ عقب برونه. گوشاشُ تیز کرد و به صداهای توی خونه گوش داد. اما تنها چیزی که شنید صدای ویر ویر ماشین لباسشویی بود. صدا رو دنبال کرد تا وقتی که به هری استایلز رسید.
![](https://img.wattpad.com/cover/189957018-288-k784092.jpg)
VOUS LISEZ
Magic Mirorr on the Wall [L.S]
Fanfictionروزی روزگاری ملکه ی زیبایی به اسم لویی ویلیام تاملینسون زندگی میکرد. لویی همیشه گی ترین، زیباترین و پولدارترین در کوییرلند بود. تا اینکه یه روز، آیینه ی جادوییش بهش گفت هری استایلز گی ترین پسره. و اینجوری شد که از حسادت، اون تصمیم گرفت هری استایلز...