1

158 19 14
                                    

هیلی:اصلا نمیفهمم چرا بجایه اینکه مجبورم کنی سه ساعت تویه همین حالت بمونم عکسمو نمیکشی؟

کایلا:بهتره دهنتو ببندی قبل از اینکه نقاشیم خراب شه و مجبور بشی سه ساعت دیگه هم اینجا بشینی!

میشل با لذت به بحث اون دو نفر خیره شده بود و ترجیح داده بود تافقط ساکت بمونه و به غر زدن های اون دو نفر بخنده.
و البته که برای اونا هیچ وقت این فضا تکراری نمیشد!

کایلا در حالی که زبونش رو زیر لب پایینش می کشید برای آخرین بار به طرحی که کشیده بود نگاه کرد و بعد لبخندی از روی رضایت زد.
نقاشی رو روبه دوستاش گرفت و فریاد زد:((تادااا!))

اما برخلاف صدای بلندش تنها چیزی که برای لحظاتی شنیده میشد سکوت بود.کایلا باشک به قیافهٔ اون دونفر که حالا انگار تبدیل به مجسمه شده بودن نگاه کرد.یک تار ابروش رو بالا انداخت و با شک پرسید:((میشه دقیقا بگین چه مرگتون شده؟))

صدای هوف مانندش رو بیرون داد وقتی دید این دوباره سکوت بود که جوابش رو داد.

میشل:یا مسیح!....این عالیه!

هیلی:نه...این محشرههه!

هر دوی اونا با عجله به سمت کایلا رفتن،چنگ زدن و نقاشی رو از دستای کایلا کشیدن.
هیلی در حالی که نقاشی رو از دستای میشل میکشید گفت:

هیلی:دختر واقعا چرا تو هنوز داری درس میخونی وقتی میتونی با نقاشی هات پول دراری؟

میشل بعد از اینکه نگاه طولانی ای به نقاشی انداخت بلاخره اون رو رها کرد و خودش رو روی مبل انداخت

میشل:هووف...من باید چیکار کنم؟

کایلا:چی؟

میشل:میگم من باید چیکار کنم؟...هر کدوم از همسنای من یه چیزیو دوست دارن،یا یه استعداد دارن...اما من هیچ استعداد کوفتی ای برا خودم ندارم...تنها چیزی ام که دوست دارم فوتباله ولی من هیچ ایده ای ندارم که چطوری تو فوتبال موفق بشم!

کایلا:من فکر میکنم تو همین الانشم یک_هیچ از خیلی از بازیکنای فوتبال بهتری...نمیدونم یادت هست یا نه ولی محض رضای خدا بهتره یکم فکر کنی و به یاد بیاری که همین دیروز بود که تو به تنهایی منو هیلی رو پنج_هیچ بردی... ببین من مطمئنم تو چند سال دیگه یکی از بازیکنای جهانی!

میشل:آخه این چیز خفنی به نظر نمیاد وقتی به این فکر کنی من با دو تا احمق که هیچی از فوتبال نمیدونن و از وسطای بازی میفهمن  که این هندبال نیست که از خط شش قدم دیگه نمیتونی بیای جلو...و اینکه این فوتباله و وقتی تو سعی داری با دستت گل بزنی در واقع داری خطا میکنی!

میشل اینو گفت و با چهرهٔ خونسردش به دونفری که با نفرت بهش نگاه میکردن نگاه کرد.

هیلی:به نفعته تا سه ثانیهٔ دیگه اینجا نباشی میشل نولاسکو...البته اگه دلت میخواد زنده بمونی!

میشل:هیلی هِرناندِز...تو واقعا باید یه پلیس بشی

هیلی یک تار ابروش رو بالا انداخت و به سمت میشل رفت

هیلی:پس احتمالا اولین کسی که دستگیر میکنم تویی میشل نولاسکو...چون فکر میکنم همین چند لحظه پیش بود که بهم گفتی احمق،درست میگم؟!

میشل هم به تقلید از هیلی یک تار ابروش رو بالا انداخت و گفت

میشل:فکر میکنی قرار از زندانِ مزخرفت بترسم؟!...یا مثلا قراره به پات بیافتم و بگو هیلی هرناندز عزیز...لطفا...لطفا منو ول کن بزار من برم،تو رو به خدا قسم میدم...

میشل در حالیکه مصنوعی گریه میکرد جمله ش رو تموم کرد و کایلا خندهٔ ریزی به اون دو نفر کرد.ناگهان متوجه لرزش جیب شلوارش شد.گوشی رو از جیب شلوارش بیرون آورد و با دیدن اسم مادرش دایرهٔ سبز رنگ گوشیش رو لمس کرد.

کایلا:مامان؟

_کایلا آماده شو داریم میایم دنبالت.

کایلا:چرا انقدر زود آخه؟

_چون فکر میکنم تو فردا مدرسه داری!حالا هم برو اماده شو.

کایلا:باشه مامان خدافظ.

بعد از شنیدن صدای بوق گوشی رو دوباره توی جیبش برگردوند و با کلافگی به دوستاش نگاه کرد.

کایلا:دقیقا دارین چیکار میکنین؟!

هیلی درحالی که با یک دستش یقهٔ میشل رو گرفته بود و انگشت دست دیگه ش رو به سمت میشل گرفته بود گفت

هیلی:اعتراف کن میشل نولاسکو...آخرین نفری که با پیتزای من تنها موند تو بودی،درست میگم؟... پس تو اونو خوردی!توئه خائن!...

کایلا:میشه یه دقیقه بس کنین!باید برم،دارن میان دنبالم.

..................................................
Eyesun_
امیدوارم از پارت اول خوشتون اومده باشه^.^

bring me back to lifeWhere stories live. Discover now