یه خواب ترسناک!

15 4 0
                                    

_ممکنه دست عفونت کنه...بزار الان درستش میکنم.

_انقدر تکون نخور دیگه...

_آماندا بهت میگم تکون نخور

_صدای چی بود؟...شنیدیش؟

_میدونم!...ششش!...اره میدونم صدای شلیکه

_الان میره خوب؟...این دیگه صدای چیه؟!...کدوم احمقی داره زنگ خونه رو میزنه؟!

_فقط..‌.فقط میرم ببینم کیه!همینجا بمون خب؟

صدای زنگ در بیشتر میشد و اون در حالی که سوزشی رو تو دستش احساس میکرد از اتاق خارج شد...خودش دردی داشت که بزور تحملش میکرد ولی داشت زخم خواهرشو میبست...چیزی که اذیتش میکرد این بود که نمیدونست دردش بخاطره چی بود.

از اتاق بیرون اومد و با دیدن صحنه ی روبه روش نفسش داخل سینش حبس شد.زمین پر از خون بود و اونجا...دوتا جنازه بود؟

میخواست بشینه و گریه کنه و داد بزنه،ترسیده بود...خیلی!اونا رو میشناخت و همین باعث میشد قلبش دیوانه وار خودشو به اینور و اونور بکوبه...انگار میخواست فرار کنه...درست همونطور که خوده کایلا میخواست فرار کنه،همونطور که صدای زنگ بیشتر میشد به سمت در دوید.

انقدر تند فرار کرد که متوجه ی دردی که تموم بدنش رو گرفته بود نشد...و فقط چند لحظه مونده بود...چند قدم لعنتی که از اون خونه ی لعنتی بیرون بره!

کایلا با شنیدن صدای جیغ خواهرش ایستاد...نه قلبش میخواست که ادامه بده و نه ترسش میزاشت که برگرده...پس فقط اونجا ایستاد...ایستاد و حتی نمیتونست گریه کنه...اکسیژن کمی بهش میرسید و کایلا میتونست حس کنه داره همه چیز سیاه میشه...تنها چیزی که تونست برای اخرین بار بفهمه یه صدای بلند بود...یه صدای اشنا...و همین صدای اشنا که اسمشو فریاد زد باعث شد کایلا از خواب بپره.

انقدر صدای بلندی بود که با اینکه کایلا از خواب بلند شده بود بازم میتونست بشنوتش...

کمی به اطرافش نگاه کرد،سعی کرد وضعیتی که توش بود رو تحلیل کنه...نگاهی به زمین که با شیشه های شکسته پر شده بود انداخت و نگاهی به اتاقی که پر شده بود از بومای شکسته و رنگایی که با بستشون روی زمین ریخته شده بودن...کایلا میخواست خداروشکر کنه بخاطره اینکه در همه ی رنگا بسته بوده و مجبور نیست رنگیو تمیز کنه اما وقتی به زمین بیشتر دقت کرد متوجه ی لکه های خون شد و فهمید اتفاق بدتری افتاده.

هنوزم اون صدارو میشنید با این تفاوت که صدا مال یه شخص دیگه بود،با احتیاط از سر جاش بلند شد ...حالا کمی واضح تر صدارو میشنید.

هیلی:کایلا درو باز کن میدونم خونه ای...درو باز کن مگه نه میشکنمش!

و همین کافی بود تا کایلا سراسیمه از بین شیشه ها رد شه و از اتاقش بیرون بره،هیلی همونطور که فریاد میکشید زنگ خونه رو هم میزد و کایلا نمیدونست که هیلی همزمان داشت به گوشیشم زنگ میزد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 09, 2019 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

bring me back to lifeWhere stories live. Discover now