من گمشدم؟

21 7 4
                                    

ما شکسته میشیم.
به همین سادگی!... اون لحظه به نظر میرسه یه آدم پوچیم،یه آدم که حتی گذشته ای نداره، یه آدم که هیچ ثروت و اموالی نداره،هیچ هویت و شناسنامه ای نداره...

ما شکسته میشیم.
زیاد یا کم...اون لحظه فکر میکنیم بیچاره ترین آدم رو زمینیم،هر چقدر هم که کم باشه، ما غمگین میشیم،گریه میکنیم،داد میزنیم،دعوا میکنیم،سراغ خودکشی میریم و هزار تا کار میکنیم انگار دنیا به پایان رسیده...

و گاهی اوقات ما شکسته نمیشیم!
ما میمیریم...ما از درون میمیریم،از نظر روحی یا جسمی،ما به معنای واقعی میمیریم،انگار که خالی ترین آدم این دنیا هستیم،اونقدر خالی که نه بخندیم و نه گریه کنیم.بدون اینکه بتونیم هیچ کاری رو برای نجات خودمون انجام بدیم به مردن خودمون نگاه میکنیم.شاید جسممون رو بتونیم نجات بدیم،ولی روحمون نه...حتی شاید یه روح دیگه رو توی جسممون جایگزین کنیم،ولی ما هیچوقت نمیتونیم روحی که مرده رو زنده کنیم.

هر کسی اینو میتونه تجربه کنه و میکنه، درست همونطور که مرگ جسمی رو هر کسی تجربه میکنه...گفتنش ترسناکه،کسی چه میدونه!...کایلا هیچوقت فکرش رو نمی کرد قرار باشه یه صبح خبر مرگ خانوادش رو بهش بدن، چون اون همیشه یه آرزو رو میکرد...
آرزو میکرد اون اولین نفری از خانوادش باشه که میمیره! و خب این چیز احمقانه ای نیست که آرزوی مرگشو بکنه،خانوادش برای اون عزیز بودن و وقتی اونا نبودن اون هم نمیتونست زندگی کنه.

خانواده.
قوی ترین چیزی که تو هر زندگی ای وجود داره،چیزی که میتونه بیشتر از هر چیزی آدمو زنده نگه داره و بیشتر از هر چیزی آدمو بکشه.

و الان اون داشت میرفت تا بفهمه تنها چیزی که تو این زندگی داشت رو از دست داده یا نه!

و خب...این ترسناکه!

هیلی:کایلا

هیلی با صدای ارومی زمزمه کرد.اونقدر آروم که انگار دلش نمیخواست حرف بزنه ولی مجبور بود.کایلا سرش رو از میون دستاش بیرون آورد و به منظره ی روبه روش نگاه کرد.

خدایا اینجا چرا انقدر شلوغ بود،اونم دقیقا وقتی اونا انقدر عجله داشتن،چشماش که از شدت گریه تار میدیدن رو با دستاش مالید و سعی کرد تشخیص بده چه اتفاقی افتاده.

هیلی همونطور که سعی میکرد همراه با اشک ریختنش فریاد نزنه دستگیره ی در رو آروم باز کرد، انگار دوست بیچارش هنوز نفهمیده بود چخبره،یا شایدم فهمیده بود اما نمیخواست تا باور کنه!

هیلی:کایلا همینجا بمون.

کایلا سرش رو به صندلی تکیه داد و چشماش رو بست.هیلی سعی کرد از میون جمعیت عبور کنه و جان رو پیدا کنه،مامور ها جلوی مردم رو گرفته بودن و نمیزاشتن کسی به خونه ی اقای هادسون نزدیک بشه،خبرنگار ها با دوربین های پر سروصداشون دنبال کسی بودن تا بهشون موضوع جالبی رو برای تیتر خبراشون بده،و صدای هزار تا ماشین که خدا میدونست برای چه کارایی اومدن با صدای مردم یکی شده بودن تا هیلی رو تا مرز دیوونگی ببرن.

bring me back to lifeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora