بهترین نقاش سال

45 15 0
                                    

_:قراره همینطوری بهش خیره بمونی؟...چند بار باید بگم؟اون عالی،محشر،باورنکردنی و هر کوفت دیگه ای که فکرشو بکنیه!

اماندا_خواهر کایلا درحالی که به دیوار پشتش تیکه کرده بود گفت.
کایلا تقریبا هر چند لحظه یک بار بر میگشت و به طرحش نگاه میکرد.درست بعد از دعوایی که با آنه کرد به خونه برگشت و شروع به کشیدن دوباره ی طرحش کرده بود
و الان فقط منتظر بود تا طراحیش رو به دانشگاهش ببره و تو مسابقه ای که تموم این چند ماه منتظرش بود شرکت کنه،مسابقه ای که برای تمام دانشجو های دانشگاهش فرصت بزرگ و مهمی بود،اونقدر مهم که کایلا تصمیم گرفته بود از خانوادش بخواد تا بخونه ش
بیان و اونو همراهی کنن.

بار دیگه نگاه ریزی به طرحش انداخت و سرش رو به سمت اماندا چرخوند.

کایلا:واقعا دیگه نمیدونم باید باهاش چیکار کنم!

اماندا:هیچکاری کایلا،هیچکاری!...بنظر من اون بی نقص ترین طراحیته!نباید انقدر حساس باشی...برای کسی مثل تو همچین موقعیت هایی زیاده.

کایلا:نمیدونم اماندا...دیگه مغزم کار نمیکنه!نزدیک یه هفته ست که خواب درستی نداشتم،
همش درگیر طرحم بودم و یک لحظم نتونستم بخوابم...میدونی چند تا از کلاسامو نرفتم!
میدونی،نه تنها برنده نمیشم بلکه از دانشگاهم اخراجم میکنن!

اماندا خنده ای کرد و به سمت کایلا رفت

اماندا:انقدر حرف نزن!مطمئنم دوست نداری فردا تو مسابقه بیهوش بشی!پس بهتره انرژیتو با چرت گوییات تلف نکنی،حالا بیا بریم بیرون،مامان و بابا برای خودت اومدن
نه خونه ت!

کایلا سر تکون داد و با هم از اتاق خارج شدن،بادیدن پدرش که روبروی مادرش نشسته بود لبخند زد و جایی رو برای نشستن انتخاب کرد .

پدر کایلا:چه عجب!بلاخره یادتون افتاد که اینجا دو نفر نشستن و منتظرن تا بیاین و باهاتون صحبت کنن

مادر کایلا:هی!اذیتشون نکن،اونا تازه همو دیدن...وایستا ببینم!کایلا زیر چشمات براچی سیاه شده؟

کایلا:خب...دیشب مجبور بودم بیدار بمونم تا بتونم طراحیمو کامل کنم

مادر کایلا:حتما دستاتم ذغالی بوده و غذا خوردی؟

کایلا نگاهی به دستاش که سیاه شده بودن انداخت.هیچ نمیدونست باید بگه نه یا اره،چون اصلا غذا نخورده بود و مطمئن بود که اگه اینو به مادرش میگفت حتما مادرش مجبورش میکرد که دانشگاهش رو ترک کنه و برگرده پیش خودش!

کایلا:نه مامان دستامو برای غذا میشستم

مادر کایلا:خوبه...ببین کایلا،منو پدرت واقعا نمیخوایم بلایی سرت بیاد،پس با خودت این فکرو که ما بهت سخت میگیریم نکن...چون همه اینا برای خودته،میدونی که ما برای خودت میگیم

پدر کایلا:مادرت درست میگه کایلا!تو داری ضعیف میشی و این چیزی نیست که ما نفهمیم،
باید بیشتر مواظب خودت باشی،درسته؟

کایلا با تکون دادن سرش حرف پدرش رو تایید کرد.خودشم اینو میفهمید ولی نه وقتی و نه میلی داشت که بخواد به خودش برسه،کایلا هیچ ایده ای نداشت که از کی انقدر نسبت به خودش بی تفاوت شده بود...اون فقط میخواست که فردا با خوشحالی از اون مسابقه بیرون بیاد...همین!

اماندا:نظرتون چیه که شام بخوریم؟منکه دلم نمیخواد امشب از گشنگی بمیرم!
................................................................
اماندا:چقدر حرف میزنه!.....دهنتو ببند دیگه.

اماندا کلافه گفت و نگاهی به ساعت و بعد نگاهی به خواهرش که حالا مضطرب تر از همیشه بنظر میرسید انداخت.این حالت خواهرش رو بیشتر از هرکسی میشناخت،چون اون تنها کسی بود که وقتی خواهرش تو دردسر میافتاد باهاش میموند،خوب میدونست که اینطور مواقع دستهای خواهرش عرق میکنن و میلرزن.

دستش رو جلو برد و روی دست کایلا گذاشت.کایلا همونطور که اخم ریزی داشت به اماندا نگاه کرد،لبخند محوی زد  تا اماندا رو نگران نکنه.
به اماندا قول داده بود که نگران چیزی نباشه ولی از وقتی طرحش رو تحویل داده بود و حالا باخانوادش روی صندلی های سالن نشسته و منتظر نتیجه مسابقه بودن،نمیتونست اروم باشه،قلبش به طور وحشتناکی خودش رو به قفسه سینه کایلا میکوبید و کایلا رو
مجبور میکرد تا پاش رو با ضرب تندی روی زمین بکوبه.

_همونطور که میدونید هرسال ما سه برنده داریم که به اونا با توجه به رتبشون جوایزی
داده میشه، جایزه نفر اول که بهترین نقاش سال دانشگاه نام میگیره...

اماندا:محض رضای خدا انقدر چرت نگو و فقط اون برنده لعنتی رو اعلام کن...

_خب حالا میخوایم بریم سراغ بخش هیجان انگیز مسابقه...بـــخش اعـلام نتـایج!

مجری برنامه اخر جمله ش رو با صدای بلندی گفت و جمعیت شروع به دست زدن کردن،
اماندا نفسش رو با حرص بیرون داد و کلافه دست زد.

_خب،بزارید از نفر سوم شروع کنم...جایزه سومین طراحی برتر میرسه به جید‌...

کایلا چشماش رو بست و سرش رو به صندلی تکیه داد.فقط میخواست این مسابقه
سریع تر تموم بشه و برگرده خونه، به خودش که اومد نفر دوم رو روی صحنه دید که برای گرفتن جایزه بالا میرفت.

_و حالا جایزه بهترین نقاش سال میرسه به...ک...امم ببخشید...

جمعیت در سکوت منتظر موندن تا اون مجری احمق نوشته رو بخونه،البته اگه واقعا نمیتونست!
ناگهان اماندا از میون جمعیت فریاد زد:

اماندا:کایلا...کایلا هادسون!

و در کسری از ثانیه همه نگاه ها رو به سمت خودش کشید،اماندا کلافه به صندلی تکیه کرد وتصمیم گرفت خودش رو کنترل کنه.

_خب فکر میکنم درست گفتی ...جایزه بهترین نقاش سال میرسه به کـایـلا هـادسون!

و چند لحظه بعد این کایلا بود که خودش رو از میون بغل خانوادش بیرون میکشید
و به سمت صحنه میرفت.احساسات فراوانی که دورنش بود داشت خفه اش میکرد و این حقیقت که نمیدونست باید چجوری خودشو خالی کنه داشت دیوونه ش میکرد.

وحالا اون اونجا بود...روی صحنه و داشت به مردمی که اونو تشویق میکردن نگاه میکرد و حاصل تلاشی که این همه مدت کشیده بود رو میون دستاش گرفته بود.

bring me back to lifeOnde histórias criam vida. Descubra agora