به سقف خیره شده بود،تلاش میکرد چیزی به یاد بیاره،اتفاق هایی که در واقعیت افتاده بودن به خواب هاش گره میخوردن و توی ذهنش پازل های به هم ریخته ای رو به وجود می اوردن...اره اون خواب دیده بود ولی هیچی از خوابش به یاد نداشت،فقط میدونست درست نخوابیده بود و تمام مدت فقط چشم هاشو بسته بود.تصاویری رو میدید که باعث میشدن احساس خوبی نداشته باشه...گریه میکرد،داد میزد. توی اون تصاویر روی همین تخت ب"ود...توی همین اتاق...
شکمش درد میکرد و بدنش بی حس بود،سرش سنگین بود و پشت پلک هاش درد خفیفی داشت.سعی کرد از روی تخت خواب بلند بشه و وقتی ایستاد مجبور شد بخاطره سرگیجه ی خفیفش دستش رو روی دیوار بزاره.
اروم به سمت سرویس بهداشتی رفت.قبلا هم اونجا بوده...یا اونجا رو توی خوابش دیده، نمیدونست،مغزش اونقدر گیج بود که نمیتونست فکر کنه.درش رو باز کرد و با دیدن صحنه روبه روش تمام تصاویر گمشده ی تو ذهنش پیدا شدن.آروم آروم کنار بقیه ی افکارش قرار گرفتن و به صورت یه فیلم در اومدن.
کایلا ایستاد و تمام اون فیلم رو تماشا کرد...دید که توی بیمارستان بود،هیلی هم بود...کایلا گریه میکرد و هیلی اونو آروم میکرد...اونو از بیمارستان بیرون آورد و سوار ماشینش کرد...
وبعد کایلا خودش رو توی همین مکان پیدا کرد...به آینه ی جلوش نگاه میکرد و گریه میکرد...اونقدر گریه کرد تا دیگه اشکی از چشم هاش بیرون نیومد...و باز هم هیلی رو دید که اونو به سمت تخت خوابش میبرد و دیگه غیر از چند تصویر نامفهوم توی ذهنش چیزی باقی نموند.درد شکمش حالا بیش از حد شده بود و کایلا مجبور بود خم بشه،دستش رو جلو برد تا شیر آب رو باز کنه.دستش رو زیر آبی که از شیر میاومد گرفت،صورتش رو شست.متوجه کبودی روی دستش شد.اون دیگه برای چی بود؟
کایلا میخواست بره بیرون ولی بخاطره دردی که توی شکمش داشت نمیتونست راه بره،ناله ای کرد و روی زمین نشست.دست هاش رو روی شکمش گرفت و سعی کرد کسیو به یاد بیاره تا صداش بزنه.
این فکر که کسی نبود تا کمکش کنه کایلا رو دیوونه میکرد.تموم تلاشش رو کرد تا با صدای بلندی هیلی رو صدا بزنه،اما فقط با صدای خشداری تونست اسمش رو بگه.کایلا واقعا نمیدونست چه حالی داره...هیچ کلمه ای نبود،هیچ چیزی نبود تا اونو توصیف کنه.
خسته بود،درد داشت،ترسیده بود،ناراحت بود،تنها بود،و با این حال ضربان قلبش رو احساس نمیکرد...شاید مرده بود،شاید اینجا جهنم بود و این عذابی بود که بخاطره گناه هایی که کرده داره میکشه.
پنج دقیقه،ده دقیقه،بیست دقیقه،نیم ساعت...نمیدونست!...فقط موند و درد کشید و آروم گریه کرد.
_کایلا؟
سرش رو بلند کرد و زنی رو دید که مضطرب بود و داشت بهش نگاه میکرد.
BẠN ĐANG ĐỌC
bring me back to life
Hành động"زندگی میکنم و به زنده ماندنم ادامه میدهم تا تقاص گناهی را بپردازم که تو مرتکب آن شدی"