مادر کایلا:پس فهمیدی که باید چیکار کنی؟
کایلا:آره مامان فهمیدم...باور کن!غذامو میخورم،زود میخوابم،مسواک میزنم،دستامو میشورم...
اماندا:راستی،گوشیتم خاموش نکن
کایلا:باشه،ولی چرا؟
اماندا:چون قراره بهت زنگ بزنن
کایلا:کیا؟
اماندا:حالت خوبه؟همین الان گفتم دیگه!قراره بهت زنگ بزنن تا برای جایزه شون باهات صحبت کنن
کایلا سری تکون داد و تو دلش به اون همه حواس پرتی خودش خندید.خانواده ش حالا آماده رفتن شده بودن و دقایقی بعد کایلا بعد از بغل کردن و خداحافظی با اونا وارد خونه شد.
از خوشحالی شروع به رقصیدن کرد،براش مهم نبود که با اینکارش دیوونه بنظر میرسید یا هرچی!...فقط میخواست از پیروزیش که میدونست حقش بود لذت ببره
رفت و گوشیش رو برداشت و کمی اخبار دانشگاهش رو خوند.از دیدن عکسش تو سایت دانشگاه خوشحال شد و تصمیم گرفت اونو برای خواهرش بفرسته.وقتی خواهرش رو از میون شماره هایی که ذخیره کرده بود پیدا کرد عکس رو براش فرستاد،اما با دیدن اسم
دیگه ای تصمیم گرفت عکس رو برای اون شماره هم ارسال کنه.راستش خیلی وقت بود که باهاش صحبت نکرده بود و حالا دلش واقعا برای دوستش_
هیلی تنگ شده بود.عکس برای هیلی ارسال شد و تماس بلافاصله هیلی باعث شد کایلا
ذوق زده دستش رو برای پاسخ دادن به تماسش جلو ببره.هیلی:کایلا!
کایلا:هیلی!
صدای خنده هیلی از پشت تلفن باعث شد لبخند زیبایی روی چهره کایلا نقش بگیره.
هیلی:چرا انقدر کم صداتو میشنوم؟کم کم فکر کردم داری فراموشم میکنی!
کایلا:نه فراموشت نکرده بودم،فقط سرم شلوغ شده بود،باور کن هیلی چند بار میخواستم بهت زنگ بزنم ولی هر بار نشد...
هیلی:باشهه!نمیخواد بهانه بیاری،راستی چرا این عکسو فرستادی؟
کایلا:خب... امروز یه مسابقه مهم بود که توش شرکت کردم و اول شدم
هیلی:دمت گرم رفیق!تو از همون اولم...
قطع شدن ناگهانی صدای هیلی باعث شد گره ابروهای کایلا درهم بره.
کایلا:هیلی؟!
هیلی:...من صدام....نمیتونم...میشنوی؟...ببین تو
کایلا باشنیدن صدای بوق کلافه هوفی کشید و تصمیم گرفت که به هیلی پیام بده
کایلا:"صداتو نشنیدم رفیق!بعدا بهم زنگ بزن"
کایلا پیام رو ارسال کرد و خواست گوشیش رو کنار بزار اما بعد از کمی درنگ دوباره گوشیش رو روشن کرد و پیامی رو برای هیلی فرستاد.
کایلا:"آدرس خونمو برات میفرستم،کی میتونی بیای؟"
چند لحظه منتظر موند و بعد با روشن شدن صفحه گوشیش سریع پیام هیلی رو باز کرد.
هیلی:"فردا اونجام رفیق!"
.............................
کایلا:کایلا هادسون احمق!
کایلا کلافه نگاهی به تصویر جهمنی که تو اشپزخونهٔ کوچیکش درست کرده بود انداخت.
کایلا: چه مرگته کایلا؟این فقط یه کیک سادست.
نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت دوباره طرز پخت کیک رو بخونه.
کایلا:خب...امم...پودر کیک،تخم مرغ،پودر قهوه،شیر به مقدار لازم...هیی! من از کدوم جهنمی باید بدونم مقدار لازم چقدره؟!
بلند شدن صدای زنگ گوشیش باعث شد دست از تلاش بی فایدش برداره و به سمت گوشیش بره.آروم و با احتیاط از میون خرده شیشه ها و لکه های شیر روی زمین عبور کرد و گوشیش رو از روی میز برداشت و به شماره نگاه کرد.
اخم کمرنگی با دیدن شماره ناشناس کرد اما با به یاد اوردن حرف خواهرش فهمید اون شماره برای مسابقه زنگ می زد.از شدت ذوق دستش رو روی صورتش گذاشت و چند بار بالا و پایین پرید،درآخر جیغ خفه ای کشید و تصمیم گرفت جواب بده.
کایلا:بله؟
_کایلا هادسون؟
کایلا:بله،با کی صحبت میکنم؟
_من از بیمارستان تماس میگیرم،میتونید خودتون رو سریع تر به ادرسی که میگم برسونید؟
کایلا:....براچی؟
_متاسفانه امروز صبح جسد خانوادتون رو داخل خونه ای که زندگی میکردن پیدا کردیم،
کی میتونید خودتون رو برسونید؟...خانم هادسون،صدای منو میشنوید؟...خانم هادسون......................................................
علت کوتاه بودن این پارت این بود که قرار بود این پارتو همراه پارت قبلی بزارم ولی تصمیم گرفتم جدا بزارمشون:]
[لطفا ووت بدید اگه میخونید:*]
ESTÁS LEYENDO
bring me back to life
Acción"زندگی میکنم و به زنده ماندنم ادامه میدهم تا تقاص گناهی را بپردازم که تو مرتکب آن شدی"