نوشته ی اول ♡

3.1K 483 29
                                    

صبح بخیر هیونگ.
حالت چطوره؟ دیشب باز هم دیر برگشتی خونه.
دلم خیلی برات تنگ شده.
خیلی خسته بنظر میومدی بیدارت نکردم...برات صبحانه آماده میکنم تا بخوری.
لطفا بازهم با شکم گرسنه به سرکارت نرو.
میدونم که سرت خیلی شلوغه و وقت نداری اما باید به فکر سلامتیت باشی و جدی بگیریش.
بیشتر از این وقت ندارم تا به نوشتن ادامه بدم.
باید برم دنبال کوچولوی جین هیونگ و به مهدکودک ببرمش.
نمیتونی باور کنی که چقدر دختر کوچولوی زیباش بامزه شده...چون به حرفاش گوش میدم لذت میبره و کلی باهام حرف میزنه.
اوه ، ساعت ۸ شد...دیگه واقعا باید برم.
شب میبینمت هیونگنیم.

امیدوارم که روز خوبی داشته باشی.
دوستت دارم ♡
지민
(جیمین)




-------
سلاام! خب من اومدم و داستان جدیدم رو هم آپ کردم ^_^
خوشحال میشم اگر نظراتتون رو بدونم و باید بگم داستان حسابی به نظراتتون نیاز داره چون کامل نشده و اگر استقبال خوبی داشته باشه ادامه اش میدم 💕
مرسی 💜

Velleitie.Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt