نوشته ی هشتم ♡

2.1K 452 39
                                    

صبح بخیر هیونگ
خوبی؟ شبها حسابی خسته ای...اینو از صدای خر و پف هات میفهمم!
اتفاق خاصی نیوفتاده که بخوام تعریف کنم
فقط دیشب خواب اولین قرارمون رو دیدم!
یادته که شماره ام رو بزور از ته ته گرفتی و پیام دادن بهم رو متوقف نمیکردی؟ حالا چرا دیگه حتی به زنگ هام جواب نمیدی؟!
یاد پیام هامون افتادم...خوب بیاد دارم که من نمیخواستم باهات به قرار بیام چون نمیتونستم حرف بزنم...اما تو بهم گفتی
" چیه پارک چیم چیم؟ نکنه موهای خوشگلت ریخته و کچل شدی که داری ردم میکنی؟ نترس من حتی کچلت رو هم دوست دارم "
هیونگ یادته آخر قرارمون بهم گفتی عاشق سکوتم شدی و لب هام رو بوسیدی؟
یادته که وقتی با دکترم حرف زدی و فهمیدی با عمل خوب میشم برام یه شاخه گل خریدی ، گلوم رو بوسیدی و قول دادی که کاری کنی تا بشم خوشحال ترین پسر؟
یادته گفتی عاشق سکوتمی اما میخوای برات لالایی بخونم تا خوابهای رنگی رنگی ببینی؟

حالا چرا تو سکوت کردی؟ من عاشق سکوتت نیستم! ازش متنفرم! عذابم میده هیونگ...سکوتت منو تبدیل به غمگین ترین پسر روی کره ی زمین میکنه و قلب کوچولوم رو ‌میشکنه!
اصلا مگه عاشق سکوتم نیستی؟ بیخیال عملم شو!
تو همینجوریش هم عالی میخوابی...دیگه نیازی به لالایی های من نداری!!
تمومش کن هیونگ!
این سکوتت رو تموم کن!

***

جیمین اشکهاش رو پاک کرد و برگه نوت صورتی کوچک رو به در یخچال چسبوند...اینبار حتی اسمش رو هم ننوشت... مگه چه کسی بجز جیمین تو اون خونه برای دوست پسر خوابالوش یادداشت میذاشت ؟ کتش رو برداشت و قبل از خروجش به بدن خوابیده ی دوست پسرش خیره شد!
فردا دیگه حتما بیدارش میکنه!

Velleitie.Where stories live. Discover now