Spirit 1 [MAYBE]

947 134 66
                                    

سلام این اولین پارت این استوریه و امیدوارم خوشتون بیاد
حرف خاصی ندارم.
DNA - blackfield

●●●

" روان؛ این کلمه در گفتار استفاده ی زیادی دارد ولی اگر با دقت دید، اگر واقعا با تمام دقت دید می بینید که اطراف انسان و واقعیتِ اطراف چیزی جز روان نیست.
آدم ها و عکس العمل ها و تمامی اتفاقات تنها یک دلیل دارند و آن روان است،
روح و افکارات سر چشمه ای از اعصاب هستند که با توجه به شرایط، واکنش های متفاوتی دارند و اگر جلوی آن گرفته شود یا بیش از حد در یک مقطع بمانند به روان شما آسیب -جبران پذیر و یا جبران ناپذیر- خواهند زد.
به صورت کلی..."


با حس شنیدن اسم خودم با صدای فرد دیگه سرم رو بالا گرفتم و به طرف صدا برگشتم، کی جز اون میدونست من اینجام.

" شاید باید کمتر رو این نوشته تمرکز کنی و بیای پیش ما "

گفت و نگاهی به برگه کرد.
" کسی به روان اهمیت نمیده هرولد، شاید باید رو یه چیز دیگه کار کنی که یکم جالب باشه نه؟ کی درباره اینکه روانش چطور کار میکنه اهمیت میده وقتی نمیتونه جلوی اون عوضیو بگیره؟"

لویی گفت.
با این حرف احمقانش اخمی کردم، حقیقتا نمیخواستم نظری درباره نوشتم بده و یا... شاید هم اخمم برای حقیقت بود، که به چیزی که نمیتونه کنترلش کنه اهمیت میده.

بلند شدم و کت چرمم رو از روی دسته مبلِ آبی رنگ برداشتم.
شاید باید به ذهنم کمی آبی اضافه کنم و عوضش شدم. پسر! کاش به همین سادگی بود و با اضافه کردن رنگ، یا حتی با زدن یه دکمه ای چیزی می شد ذهن رو تغییر داد.

بدون حرف دیگه ای سمت حیاط خوابگاه حرکت کردیم، حقیقتا از این خوابگاه متنفرم.
یعنی پسر، کی از خوابگاه خوشش میاد که من خوشم بیاد؟ بی دلیل ما رو نگه می دارن و فکر می کنن در آینده کسی میشیم و می تونن با گذاشتن اسممون جزو تحصیل کننده های موفق این دانشگاه ، اعتبار این سگ دونی رو ببرن بالا.

سمت جمع همیشگی رفتیم، با چشم های آشنا و صدای همیشگی حرف میزدن و هیچوقت نفهمیدم؛
چرا همه چیز انقد آشنا.
هیچوقت نفهمیدم، چرا با تمام آشنایی غریب.

" هرولد، برنامه داریم "

چشم هام رو چرخوندم و سرم رو سمت اون دختر چرخوندم.

" مکس، من همیشه برای برنامه های مزخرفت هستم "

مکس؛ از ۱۶ سالگی می شناسمش و واقعا، دوست خوبیه! شاید از دور نشه دید و شاید به روی خودش نیاره. ولی همیشه هست بدون اون که متوجه بشی.

ما سیزده نفر بودیم، اره پسر نحس بودیم.
بعد از یه مدت طولانی، کم کم شدیم پنج نفر، هنوز هم نحسه ولی خب می دونی.
همه ی ما به پنج نفر وابستگی داریم.

این پنج نفر که میشه، من، لویی، مکس، آلن و لوشن.

تقریبا بعد از ده دقیقه گذشتن از زندگیم، به صورت چند تا موتور از خوابگاه دور می شدیم و با سرعتی که واقعا لازم به بودنش نبود، حرکت می کردیم.

شاید باید از لویی رد می شدم.
شاید اگه نمی شدم، تمام حواسم سمت باد بین موهای اون پسر می رفت.
شاید اگه نمی شدم، تو خاطرات گم می شدم.

- برگشت به 17,520 ساعت قبل -

اره،من می دونستم اون استاد عوضی به تمام عیاره ولی واقعا فکر نمی کردم جلوی تمام اون کودن های اشغال بگه، " صدات شبیه ناله های اسب آبیه"

بعد از رسیدن به حیاط دیدمش، اون تنها نشسته بود البته. مهم نیست
سمتش رفتم و بدون هیچ حرفی کنارش نشستم و بهش نگاه کردم و بهم نگاه کرد.
شاید نباید حرفی رد و بدل می شد، شاید اصل حرف، سکوت بود.

- بازگشت به 1 ثانیه قبل -

شاید اگه می شدم، این اتفاق نمی افتاد.

همه چیز بر پایه شاید.

Silence [ L.S ]Where stories live. Discover now