Spirit 4 [ FREE ]

294 89 36
                                    

احساس کردن؛ خیلی از آدم ها فکر می کنن احساسات رو به خوبی می فهمن، ولی واقعا می فهمن؟
اونا مطمئنن که احساسشون، تنفر، عشق، نگرانی یا هرچیز دیگه ایه؟

پس چرا بقیه ی ما نمی تونیم درک کنیم که الان؛ دقیقا چه حسی داریم؟
دقیق تر بگم
-خود من-
هیچوقت نمی فهمم چه حسی دارم، لویی من هنوز تورو دوست دارم؟ شاید فقط به خاطر فکر زیاد به تو این حال پیش اومده!

فکر های مزخرف رو کنار گذاشتم و از اتاق رفتم بیرون.
شاید می تونستم لوشن رو پیدا کنم چون اون تنها آدمی بود که الان نیاز داشتم.
کجا برم؟ اون پسر کجا پیدا میشه؟

تو راهرو های بلند دانشگاه قدم می زدم و به صدای کفش هام گوش دادم.
تق.
تق.
تق.
اگه صدا می تونه با ادم ها حرف بزنه، چرا همراهیش نکنیم؟
تق تق.
تق تق.
تق تق.
به خودم اومدم و دیدم دارم با پاهام یکی از آهنگ هایی اون گروه رو می زدم، پسر، اسمش چی بود؟
نیروانا؟ ناروانا؟
هرچیز. مهم نیست!

" به خودت بیا! "

صدای خودش بود، تماماً برای خودش بود.
تا حدی که بتونم بهش نگاه کنم چرخیدم و لبخند زد.

" هیچوقت از نیروانا خوشم نمیومد "

جوابی بهش ندادم و اضطرابش رو به راحتی حس کردم، چیشده عزیزم؟ چرا نگرانی که دیگه جواب حرف هات رو ندم؟

" دنبال کسی می گردی؟ شاید بدونم کجاست. "

" اره، دنبال لوشن می گردم "

بهم گفت لوشن کلاس داره و واضحه نمیتونست کلاس استاد دنیلسون رو نره، پس برگشتم تا سمت اتاقم برم.

" هرولد "

صدام نزن!
ازش دور شدم و سرعت قدم هام رو سریع تر کردم، صدام نزن لطفا! فقط با اون صدا من رو -هرولد- صدا نزن.

- بازگشت به 5,280 ساعت قبل -

" هی، به من نگاه کن اون کتاب دریای تو نیست! "

با خنده کتاب رو بستم و به چشم هاش نگاه کردم
راست میگفت، کتاب ها دریای من نیستن.
خودم رو بهش نزدیک کردم و سرم رو کنار صورتش بردم.
کنار گوش هاش اروم زمزمه کردم

" از کجا می دونی من به دریا نیاز دارم؟ "

" همه ی نویسنده ها به فضا برای نوشتن نیاز دارن، و تو به دریا نیاز داری! "

سرم رو به طرف پایین خم کردم و سر انگشت هام رو، آروم روی رگ های دستِ راستش کشیدم.
شاید راست می گه، شاید چشم هاش فضای منه و شاید، چیزیه که باید ازش دور شم تا بتونم بنویسم.

انگشت هاش بین انگشت هام قفل شد و با لبخند بهم نگاه کرد و زمزمه کرد

" انتخاب کن "

- الآن -

" من احساس زنده بودن ندارم. "

قطره های اشک روی صفحه های دفتر ریخته می شد و با کشیدن خط دور هر قطره، حق آزادی رو ازش می گرفتم.
دست هام می لرزن و من نمی تونم کنترلشون کنم. شاید اونا هم از شکستن قانون - استواری- خوششون میاد.

" سوختن را حس می کنم، با تمام وجود آتش را حس میکنم.
سلول های باقی مانده از روح من با جرقه ای کوچک از بین می روند و به پوچی می رسند، و من به کمک نیازمندم.
خستگیِ روحم را پس می زنم و با بازمانده های وجودم به جلو پیش می روم، ولی در اخر چه می ماند از من؟"

دفترم رو با تمام وجود به جلو پرت می کنم و صدام رو آزاد می کنم.
فریاد می زنم و فریاد می زنم.
به آزاد شدن نیاز دارم!

- بازگشت به 4,152 ساعت قبل -

با خنده اشک هام رو پاک می کردم و دنبال اون دفترِ مزخرف می گشتم و وقتی پیداش کردم، صفحه ای متفرقه باز کردم.

" امروز بعد دیدنش با اون دختر، فهمیدم لویی جدی بود
این پایان ما بود و ما به جایی نمی رسیم.
هیچوقت"

Silence [ L.S ]Where stories live. Discover now