Spirit 3 [ HE'S GONE ]

346 95 65
                                    

" روانه شدم در روزگار
پیاده شدم در بهشت

و من نخواستم این واقعیت را

برای بهشت
دنیا را از دست دادم
که نفس را به من هدیه؛
میداد.

دنیا اشک ریخت
دنیا بر نبود من اشک ریخت
ولی با دیوانگی خندید
و فریاد زد
-پایکوبی کنیم، عاشق به آسمان رفت-

و من اشک ریختم "

بعد از کنار گذاشتن دفتر قهوه ای رنگ، به منظره ی قاب پنجره خیره شدم.
ما همیشه مجبور به انجام کاری هستیم که دلمون نمیخواد!

ولی تو مجبور نبودی اون جمله ها رو بگی پسر.

- بازگشت به 11,640 ساعت قبل -

" هرولد تو ذهن تو، فقط مزخرفات می چرخه، تو تمام وقتی که با من می گذرونی رو صرف گفتن اراجیف می کنی"

لویی با لحن کشیده گفت و بعد از گفته هاش، خندید.
شاید الان دلت نمی خواست این حرف هارو بزنی ولی تو انجامش دادی

- بازگشت به دقایق آینده -

تو رابطه آدما مشکلاتی پیدا میکنن، تو با خودت مشکل داری پس چطور با یکی دیگه نداشته باشی؟
یعنی پسر، رابطه ما فقط مشکل بود.
اره خودم و لویی رو می گم ما با هم بودیم و الان، نه.

" هرولد "

دوست داشتم سال های قبل به این دنیا پا میذاشتم، یا شاید اصلا نمیذاشتم
سال های قبل مردم بدلیل فقر زیاد، نمی تونستن حتی به مسائل مزخرفی که این روز ها ذهن های ما رو درگیر کرده فکر کنن.

"هرولد"

دوست داشتم فقط بدوئم دور شم و برنگردم.

چند تا کاغذ بردار و دنبال مدادت بگرد، و برو!
فرار کن، مگه فرار چه مشکلی داره؟ برو سمت جایی که دوست داری
و مطمئن باش خواهی رسید

" هرولد "

مکس برای سومین بار گفت و با صداش، سرم رو سمتش برگردوندم، از تکرارِ اسمم خسته شدم.

" بله مکس؟ "

" میتونی برام یه مقاله بنویسی؟ پسر میدونم وقتت پره ولی نگاه کن... من هیچکاری برای اون استاد انجام ندادم "

به صفحه ی دفترش خیره شدم و سرم رو یکم کج کردم، شاید مقاله همین پوچی بود، شاید خالی بود.

" و باید بگم که..."

" نه تو نباید بگی، امشب ما همه میریم جایی که من میگم و هیچ برنامه ای نمیچینید، درسته هرولد؟ لویی؟ لوشن؟"

با حرف زدن آلن، صدای مکس قطع شد و دختر چشم هاش رو چرخوند، همیشه بیشعوری رو توی رگ های آلن حس می کنم و این باعث میشه بخوام دردو به صورتش هدیه کنم.

" چرا از من نمیپرسی؟ "

مکس گفت و مشتش رو محکم به بازوی آلن زد و اخم کرد و بعد دفترِ خالی از کلمات رو برداشت.

" چون تو جایی که من میرم، میای "

- رفتن به 8 ساعت بعد -

" If we'd go again
All the way from the start
I would try to change
Things that killed our love
Yes, I've hurt your pride, and I know
What you've been through
You should give me a chance
This can't be the end"

لوشنِ سرخوش خوند و دور خودش چرخید.
چرخید
فاصله ی چرخیدن تا ایستادن چقدر زمان میبره؟
لوشن ایستاد.
ولی اگه منم بچرخم، به همین سرعت می ایستم؟
اگه با لویی بچرم، ولی اون همیشه من رو چرخوند.
دور یک محور پوچی!
و من هنوز، به ایستادن فکر نمیکنم.

" I'm still loving you
I'm still loving you
I'm still loving you
I need your love
I'm still loving you
Still loving you baby"

لویی با صدای خاص خودش ادامه داد، همیشه صدای لویی رو دوست داشتم.
ولی هیچوقت بهش چیزی در این باره نگفتم، تا وقتی اون صدا دیگه برای من استفاده نشد.

خونه های بزرگِ شهر برام مثل ستاره شدن، منظره ی جلوی چشم هام فقط یک فضا با چند تا ستاره ست.
شاید برای ارتفاعه و یا شاید برای دور بودن، کدوم دور بودن؟

کم کم صدای ما پنج نفر فضای اطراف رو پر کرد، شاید اگه تاثیر الکل نبود هیچوقت اینطور نمی خوندم، ولی نگاه کن این موجود عجیب با ادم چکار ها که نمی کنه.

صبح روز بعد ما هنوز همون جا بودیم، تغییری نبود بجر آتشی که دیگه خاکستر شده بود و بطری هایی که خالی از قطره ها شده بودن.

و ستاره هایی که دیگه نبودن.

- بازگشت به 4,032 ساعت قبل -

" تو نمیتونی اینکار رو بکنی! "

بلند داد زدم و صدام رو رها کردم، من نمی تونم کنترلش کنم

" تو متوجه نیستی هرولد، ما دیگه بیشتر از این ادامه نداریم بیا فقط بیخیال بشیم نه؟؟ تا کِی می خوای ذهنت رو درگیر من نگه داری؟ ما به هیچ جایی نمی رسیم هرولد باور کن..."

صداش کم کم تحلیل می رفت و من با هرکلمه، مفهوم رو درک می کردم.
بعضی وقت ها ما به جایی نمی رسیم
بعضی وقت ها عصب ها برای از بین بردن احساس ، خودکشی می کنن.

" هرولد، مطمئن باش که دوستت داشتم و باور کن. این خواست من نیست ولی نگاه کن، چطور می خوای انجامش بدی؟ چطور می خوای بجنگی؟ اینجا رویا های ما نیست که جلوی اون جمعیت اشغال داشته باشمت "

صبر نکرد و رفت.
لویی رفت، ولی تا به حال به به کلمه -رفت- دقت کردید؟
چطور می تونه بره وقتی هنوز هست.
تو تک تک سلول های من.

- پایان گذشته -

Silence [ L.S ]Where stories live. Discover now