سلام وقت بخیر.
ممنون از کسایی که پارت قبل رو خوندن و حمایت کردن ♡
●●●" به صورت کلی، احساسات ما به رگ ها و ریشه های عصب وصل است، و اگر عشق ناگهان قطع شود، رگ ها قطع می شوند و جزو ضرر های جبران ناپذیر است.
احساسات بخش عجیبی در منطق دارند و اگر بخواهی از آن فرار کنی؛ آن را بر ریشه ای از دین وصل خواهی کرد."- بازگشت به 20,400 ساعت قبل -
با خنده خودم رو روی تخت پرت کردم و به خاکسترهای مرده ی سیگار، اهمیتی ندادم.
پسر میدونی، دارم به خنده اش نگاه می کنم، زیبا.به موهاش نگاه می کنم که چطور با حالت خاص، روی بادِ سبک حرکت می کنن.
برخلاف آهنگ راکی که اعصاب و روان اون رو بهم ریخته، ظاهرش خیلی آرومه.فکر هام رو با نزدیک شدنش بهم پس میزنم و با خنده به چشم هاش خیره میشم و سعی می کنم حد عاشقی رو فراموش کنم
" تاملینسون، بالاخره از پنجره دل کندی؟ من واقعا باید "به اینجا بودنت افتخار کنمگفتم و با صدای خندش سرم رو به عقب خم کردم و چشم هام رو چند ثانیه بستم و بعد، باز کردم
به سقف سفید نگاه کردم، اون شاهد کار های مائه.
اون تنها شاهد منه، وقتی شب ها بهش خیره میشم و صادقانه از لویی میگم." هرولد، پنجره ازم خسته شد "
- بازگشت به ذهنی خسته در ثانیه ی حال -
" شاید اگه نیچه فکر نمی کرد، حال ما بهتر بود "
با حرف آلن سرم رو آوردم بالا و فکر کردم، فکر و فکر.
شاید اگه هولدن همون شب به خونه برمی گشت، هیچوقت متوجه نمی شد.
شاید اگه مورسو نمی کشت، هیچوقت خودش زنده نمی شد.
" من به حرف های نیچه و هر چیزی که بهش مربوطه حتی فکر هم نمی کنم، اون کسی بود که همه حس می کنن حق با اون بود، ولی نمی فهمم چطور حق میتونه فقط با یک نفر باشه؟"
مکس با مکث گفت، حق با کیه؟ مکس؟ آلن؟ نیچه؟!
شاید هیچوقت حقی در کار نیست، شاید وهمه و حق تماماً دروغ ذهن برای باوره.بلند شدم و سمت میز رفتم،رو صندلی پشت میز نشستم و صندلی رو جلو کشیدم،
نمی تونم خوب بنویسم
نمی تونم ببینم نمی تونم بخونم.
من نمی تونم!لویی سمتم اومد و از پشت سمتم خم شد و زمزمه کرد.
" شاید من بتونم برات بنویسم "
و اون همیشه می فهمید.ولی نه به اندازه کافی!
"برو عقب، باید تمرکز کنم "
- برگشت به 168 ساعت آینده -
" نوشتن بخشی از ذهن رو فعال میکنه که هیچوقت نبوده! هیچوقت نخواستند تا باشه، فقط از یک نفس شروع میشه، بیدار شو و نفس عمیق بکش و بگو امروز روز خوبی برای نوشتنه، ولی این فقط شروع داستانه، چطور می خوای خوب بنویسی؟ چطور می خوای با علم بگی، این نوشته ی منه!
اینه که نوشتن رو سخت می کنه، نوشتن خاطرات روزانه کار هر کسیه، ولی نوشت چیزی که اتفاق نیوفتاده کار هر کسی نیست"استاد گفت و صدای کشیده شدن گچ روی تخته ی سیاه، ملودیِ گفته هاش بود.
چشم های مصمم، حرف های محکم.
ولی استاد، برای چی انقدر اصرار داری؟ چیز هایی که با مرگت از ذهنت پاک می شن؟به رد نور روی دیوار نگاه کردم و رد نور رو رفتم، به خورشید رسیدم و خیره شدم.
به نور خیره شدم.
وقتی به خورشید نگاه می کنی، به دلیل نور زیاد اطرافت سیاه میشه، سیاه شد.
حرف هایی که با لحن استوار گفته می شد کم کم برای عصب های گوشم محو شدن و از بین رفتن.
حس می کردم مویرگ های چشمم داره می سوزه و از بین میره، ولی همه چیز روشن بود جز فرعِ ماجرا.اگه به نور نزدیک شی، کور می شی!
●●●
ممنون میشم به بقیه معرفی کنید.
YOU ARE READING
Silence [ L.S ]
Fanfiction1980 "My SILENCE was my LOUDEST cry for help" متعلق سال ۹۸