May 11th 2013

151 30 16
                                    

-بازگشت دردسر های عظیم-

***
"خانواده ی سم، کوپر"

من از جام پریدم و سمت دکتر رفتم.

"بله منم.. من خواهرشم"

"بیاین تو اتاقم لطفا"

"ب..بله"

من با پاهای لرزونم دنبال دکتر رفتم تو اتاقش

"بشینین خواهشا"

"م..ممنونم"

من نشستم و سعی کردم یه نفس عمیق بکشم

"خب.. من متاسفم که باید این خبر رو بشنوین"

من دستامو دور دهنم گذاشتم. از همین الان دارم گریه میکنم

"خواهش میکنم آروم باشین ببینین.."

دکتر عینکشو از روی چشماش برداشت و روی میز پرت کرد

"شما فقط دارین سخت ترش میکنین.. اون بیرون خانواده هایی هستن که وضع خیلی بدتری دارن و من باید امشب وضعیت رو برای همه توضیح بدم. پس ممنون میشم اگه یکم همکاری کنین باهام"

من ساکت شدم و منتظر موندم

"این.. نادره. تقریبا این مورد خیلی کم برای بچه هایی مثل سم پیش میاد. برادر شما تقریبا یه سکته ی مغزی رو رد کرد و الان، الان.. آه.. متاسفانه باید بگم به احتمال خیلی قوی.. دچار همی پلژی (فلج نیم اندام) هست میدونم که اون ورزشکار بوده و این باید خیلی دردناک باشه ولی حداقل ما تونستیم جونشو نجات بدیم. این فلج توی پاش احتمال داره با جراحی خوب بشه ولی همی پولوژی بیشتر دست رو تحت تاثیر قرار میده و متاسفم که اون نیمه ی راست بدنشه. همون دستی که باهاش بازی میکرد.. به هر ما تلاش میکنیم که وضعیت دقیق تر و راه درمان رو بهتون بگیم"

کلمه های اون مرد سی و چند ساله خسته مثل تیر روی من میبارید. من با صدای بلند گریه کردم و فقط خودمو ازونجا دور کردم. اون دنبالم اومد و منو از بازوم گرفت

"خانوم. خانوم کوپر خواهش میکنم آروم باش"

"آخه اینجوری.. شما نمیتونین همینطوری بیاین بهم بگین اون فلج شده اونم وقتی اون مسابقه فاکی رو برده"

"من میفهممت ولی تو الان.."

"میدونی، ای کاش میباخت. ای کاش به طرز مفتضحانه ای میباخت"

من دارم حرفامو به اون دکتر بیچاره میگم. دکتر شونه هامو گرفت

"درک میکنم این خیلی سخته. لطفا قوی باش. الان برادرت خیلی بهت نیاز داره و این حالت تو هیچ کمکی نمیکنه.. قوی باش دختر"

"من چجوری باید این رو بهش بگم؟ چی کار کنم ای خدا"

من از گوشه دیوار خودمو کشیدم رو زمین و یه دختر پرستار منو گرفت و منو بلند کرد.
کارای من دکتر و بقیه پدر مادرا رو حسابی به هم ریخت.

Good Years [Zayn Malik]Where stories live. Discover now