دستاشو تو جیب شلوارش برد و انگشتای شستس که بیرون مونده بود رو دایره وار تکون میداد و گاهی سرشو کج میکرد و به انعکاس نور طلایی رنگ خورشید که کم کم داشت طلوع میکرد ، روی دریا نگاه کرد
لویی باهاش حرف نمی زد و این سکوت دیگه داشت کلافه اش میکرد و از طرفیم دلخور بود و نمیخواست خودش سر صحبتو باز کنه
ولی زیر چشمی حواسش بهش بود و اگه گاهی شاخه ی درختی جلوی چشمش میومد که لویی متوجه نبود آروم با دستش کنار میزد و اونم زیر لب تشکری میکرد و دوباره سرشو پایین مینداخت
به پشت سرش نگاه کرد که متوجه یه خط ناپیوسته ی شبیه قطره های آب شد و بیشتر که دقت کرد متوجه شد که رنگه خونه
با وحشت سرشو به سمت لویی برگردوند و سعی کرد بفهمه که خون ریزی از کدوم قسمت بدنشه
ولی جای خاصی بنظرش نرسیدشونه ی لویی رو تو دستش گرفت و آروم صداش کرد
ویلیام؟
لویی سرشو پایین نگه داشت و با نوک پاش به زمین میزد و منتظر موند تا ادامه بده و وقتی چیزی نگفت سرشو آروم بالا اورد و پرسشی نگاهش کرد
لبای نازکش به خاطر تشنگی خشک و پوسته پوسته شده بودن و چشماش به خاطر خستگی زیاد پف کرده بود
بی اراده به چشمای آبی که نور کم خورشید براقشون کرده بود زل زده بود
هر کسی توی چشم هاش آیینه ای داره که راز پنهان صاحبشون رو لو میدن البته نه به هر کسی ، به کسایی که هیچ تاریکی جلوی چشماشون رو نگرفته باشه و حقیقت رو ببینه آدمایی مثل هری
ولی چشمای لویی چه چیزی رو پنهان کرده بود که زل زدن به اونا به جای اینکه به حقیقت نزدیکش کنه و رازشو بفهمه بیشتر گیجش میکرد
گیج بودن ، سردرگمی ، حس خالی بودن از هر چیزی از وقتی که چشم هاش رو باز کرده بود بهش فشار میورد و لویی تمام این حسا رو تشدید میکرد
لویی براش مثل یه راز ناشناخته بود ، یه نقشه ی گنج که اگه بتونه بخونه کلید رسیدن به تمام گمشده ها و از دست داده های هریه
هری آروم گفت بشین
لویی با خستگی نگاهش کرد که روی شونه اش فشار کمی وارد کرد تا بشینه
موقع نشستن چشماشو کمی جمع کرد از درد و مچ پاشو گرفتهری دستش رو رد کرد و مچ پاشو نگاه کرد
بریدگی که زیاد عمیق نبود و خون های خشک شده اطرافش و خون تازه ای که از زخم میومد و انگار قصد بند اومدن نداشت دل هری رو به درد اوردخواست با دستش کمی اون قسمت رو تمیز کنه که صدای نفس منقطع لویی باعث شد سرشو بالا بیاره و نگاهش کنه
پسر کوچولوی رو به روش چشماش پر از اشک شده بود و گوشه لبشو گاز گرفته بود و سرشو پایین انداخته بود
YOU ARE READING
•harry in wonderland ~.~
Fantasyتو خیلی ظریفی لویی دلم میخواد انقدر ببوسمت تا جای لبام رو صورتت بمونه ولی میترسم یه روزی ازم خسته بشی خسته نمیشم هزی تو منو از دنیای نقاشیات بیرون اوردی و واقعیم کردی من بلد نبودم نفس بکشم و اوردیم تو دنیای خودت حالا که عادت به نفس کشیدن کردم منو...