دستای کوچولوی ویلیام رو تو دستاش گرف و با انگشتش بی دقت نازش میکرد راه زیادی اومده بودن و به علاوه یادش نمیومد آخرین باری که غذا خورده کی بوده
داشت سعی میکرد ذهنشو از گرسنگی منحرف کنه و به پسر کوچولوش فکر کنه ویلیامِ اچ
گاهی یکی انقد سریع وارد قلبت میشن که چشم به هم میزنی میبینی شده همه دنیات
ویلیام شده بود تمام دنیای ناشناخته اچ
صدای عجیبی باعث شد از فکر و خیالش جدا شه
با تعجب به اطرافش نگاه کرد و اونجا یه ویلیام با گونه های سرخ شده بود که دستشو محکم رو شکمش فشار میدادهری نیشخندی زد و رو به روش ایستاد
+صدا رو شنیدی ویلی؟ به نظرت صدای چی میتونه باشه؟لویی با حرص نگاش کرد و گفت صدای یه اژدهای گرسنه که اگه به مسخره کردنش ادامه بدی میاد بیرون و میخورتت
هری دلش برای اون چشمای جمع شده و اخم ضعیفی که بین ابروهای لویی قرار گرفته بود ضعف کرد
نگاهی به اطراف کرد و لویی رو پرت کرد رو زمین و لباسشو بالا زد و پوف محکمی رو شکمش کشید
لویی اول با تعجب نگاهش میکرد جوری که انگار هنوز متوجه ماجرا نشده ولی وقتی نگاه کرد که چه جوری داره مثل بچها روی شکمش صداهای عجیب غریب در میاره از ته دل خندید و سعی میکرد سرشو جدا کنه
باز یه صدایی تو گوش هری وزوز کرد
عالی شد مگسِ مغز هم تشریف اوردنمگه هری میتونست برای اون پسری که اسم لی ام و و یا همچین چیزی بود پیدا کنه
دلیل خاصی که برای این نفرت وجود نداشت البته اگه این مورد که لویی پیش لیام هریو فراموش میکرد و گرم صحبت با اون میشد رو فراموش کنیم
بدون توجه به لیام کارشو ادامه میداد که لویی سرشو کنار زد و به حالت نیمه نشسته درومد و با خنده نگاه لیام کرد و گفت چیزی شده لیام متوجه حرفت نشدم دقیقا
لیام یه تای ابروشو بالا داد و گفت چیزی که نه ولی فک کنم خودت بودی که قرار اسب سواری رو برای این ساعت روز چیدی ویلیام تاملینسون
لویی لبشو گاز گرفت و سعی کرد هریو تکون بده تا از جاش بلند شه و گفت اوه باشه لیام حتما اچ لطفا یکم تکون بخور میخوام پاشم
هری با مخالفت سری تکون داد و وزنشو بیشتر روی لویی انداخت
لویی خندش گرفته بود و دستاشو توی فرفری نرم هری کشید و گف پاشو اچ من باید برم اسب سواری تو هم باید سرتو بشوری کثیف تر از این میتونی بشی؟
هری با اخم سرشو از زیر دست لویی خارج کرد و به لیام گف پرنسس گرسنشه و باید غذا بخوره
لویی با اخم گف پرنس ، هری!
بعدش دستی که لیام جلوش دراز کرده بود رو گرفت و گف عصر میبینمت به خدمتکارم سپردم که اتاقتو نشون بده اونجا حموم هست
هری بدون توجه بهش رو به لیام گف قبل از اسب سواری مطمئن شو که غذاشو میخوره پرنس....
زیر گوش لویی ادامه داد " ِس"لویی با حرص چشماشو بست و لباسشو تکون داد تا به سمت اسبا برن که هری زیر لب گفت
پرنسس؟
لویی با اخم برگشت ک انگشتش رو به حالت تهدید جلوش گرفت که هری بهش اجازه نداد و انگشتشو تو هوا گرفت و گردنبندی که از گردن لویی افتاده بود رو گذاشت کف دستش و با لبخند نگاش کرد و گفت
حالا همه اینا بهت بگن پرنس دلیل نمیشه که تو پرنسس من نباشی
***
حقیقتا استرس گرفتم نمیدونم چی بگمنمیدونم هنوزم هستین و میخونین یا چی؟
ولی به طرز عجیبی یهویی دلم خواس بنویسم
اگه دوس داشتین هم که ادامه اشو داریم :")
عال د لاو
تارا
YOU ARE READING
•harry in wonderland ~.~
Fantasyتو خیلی ظریفی لویی دلم میخواد انقدر ببوسمت تا جای لبام رو صورتت بمونه ولی میترسم یه روزی ازم خسته بشی خسته نمیشم هزی تو منو از دنیای نقاشیات بیرون اوردی و واقعیم کردی من بلد نبودم نفس بکشم و اوردیم تو دنیای خودت حالا که عادت به نفس کشیدن کردم منو...