هم خونه ای جدید

10.5K 1.2K 230
                                    

•••

گفتن اینکه هوسوک سوپرایز شد دست کم بود. هوسوک جیغ زد، بالا پایین پرید، تلاش برای فرار کرد که نتیجه نداد و با سر به در کوبیده شد. پس نمیشه گفت هوسوک سوپرایز شد. هوسوک 'قلبش اومد تو دهنش'

با سری که الان توپ توپ میکرد برگشت ولی هرچی نگاه کرد کسیو تو نشیمن خونش ندید.

وات د فاک؟ توهم زده بود؟
یکم دقیق تر نگاه کرد که...

یه جفت چشم گرد شده ی وحشت زده رو دید که از پشت مبل بهش خیره شده.

هر دو درحالی که پشماشون ریخته بود چند ثانیه به هم نگاه کردن.

هوسوک میخاست دوباره جیغ برنه که...

"هیونگ چه خبره؟ چیشده؟؟"
پارک جیمین، هم خونه ایش، سراسیمه از اتاقش اومد بیرون.
"ج-جیمین، اون...اون چیه؟"
هوسوک با انگشت دو جفت چشم ترسیده رو نشون داد و جیمین سعی کرد منبع وحشت هیونگش رو پیدا کنه.
وقتی پیداش کرد با خنده گفت "اوه پس تو کادو مونو پیدا کردی! قرار بود فردا که روز تولدته ببینیش نه الان!"
"جیمین وات د فاک؟"
"چرا امروز زود از استودیو اومدی؟ سوپرایزمونو خراب کردی" جیمین با لب و لوچه آویزون گفت.

هوسوک نفس عمیق کشید و سعی کرد به اعصابش مسلط باشه. "پارک جیمین. من به تولد و سوپرایز و کادو اندازه تخم چپم اهمیت نمیدم فقط میخام بدونم چرا یه غریبه با یه جفت گوش گربه ای روی کاناپمون داشت بستنی توت فرنگی میخورد."
جیمین با اخم رفت سمت مبل.
"اه هیونگ چقد ضدحالی. یونگی؟ بیا بیرون کاریت نداره. نگا چجوری ترسوندی بچمو."

هوسوک با ناباوری سرشو تکون داد.
"بچت! این چن وقته اینجاس؟"

جیمین درحالی که موها و گوشای یونگیو نوازش میکرد چشاشو چرخوند.
"این اسم داره هیونگ. اسمشم یونگیه"

یونگی هنوز پشت مبل قایم شده بود ولی این بار داشت با چشاش به هوسوک چشم غره میرفت.

هوسوک پیشونیش رو مالش داد. میدونس داره مثل عوضیا رفتار میکرد ولی دست خودش نبود، امروز با یکی دیگه از مربی های دنس بحثش شده بود و اعصابش خرد بود.

"اسمش برام مهم نیست. بهم بگو اینجا چیکار میکنه."

جیمین با استرس لبشو گاز گرفت
"خیلی خب هیونگ آرامشتو حفظ کن بشین تا برات بگم"

هوسوک اصلا از تن صداش خوشش نیومد

جیمین نشست و اشاره کرد یونگی پیشش بشینه. هوسوکم روبروشون نشست.

الان که هوسوک روبروش بود با دقت بیشتری میتونست ببینتش. اون یه هایبرید گربه بود. از نظر جثه تقریبا اندازه ی جیمین ریزه بود. با پوست سفید موهای مشکی گوشای مشکی که رو سرش خوابیده بودن و دم مشکی پشمالو که بین پاهاش قایمش کرده بود.
هوسوک فهمید که داشت با انگشتاش با پایین هودیِ مشکیِ گشادی که پوشیده بود بازی میکرد. یعنی استرس داشت.

HoneyWhere stories live. Discover now