توی آشپزخونه بود. چشماش برق میزد و از هیجان این پا و اون پا میکرد چون داشت غذای مورد علاقه ی خودشو درست میکرد. دوکبوکی! امیدوار بود خوب دربیاد چون خیلی وقت بود نخورده بود. همینطور که کارشو انجام میداد چشمای هوسوک رو روی خودش حس میکرد. روی صندلی نشیمن نشسته بود و تظاهر میکرد داره تلویزیون میبینه ولی درواقع داشت یونگیو دید میزد و یونگی هم نگاهشو حس میکرد.
درواقع دو روزی میشد که رفتار هوسوک به طرز عجیبی عوض شده بود. از غر غر کردناش و عصبانیتاش خبری نبود و جاشونو سکوت عجیبی گرفته بود که هراز گاهی به نگاهای معنادار تبدیل میشد و هروقت یونگی نگاهشو پس میداد گونه هاش سرخ میشد و سریع به طرف دیگه نگاه میکرد.
و یونگی از این رفتار کلافه شده بود. چرا نمیشد مثل قبل از دستش عصبانی شه؟ چرا از دستپختش ایراد نمیگرفت؟ چرا واسه اذیت کردنش دمشو نمیکشید و گربه ی تنبل صداش نمیزد؟
یونگی با آشفتگی لب پایینشو به دندون کشید. امروز نقششو اجرا میکرد و مطمئن بود جواب میده! نخودی خندید و سمت هوسوک که طبق معمول بهش زل زده بود برگشت.
«غذا آمادست!»هوسوک زیر لب چیزی گفت که نشنید.
«چی؟»
«گفتم سیرم،» و توجهشو به تلویزیون برگردوند.
یونگی پوفی کرد و اخم صورتشو گرفت. اینجوری که نقشش عملی نمیشد!
مصمم سمت هوسوک رفت و جلوش ایستاد. دستاشو به کمرش زد.
«آقای هوسوک،» هوسوک غرغر کرد و صورتشو تو دستاش قایم کرد.
«آقای هوسوک!» یونگی دوباره گفت و این دفعه با اصرار دست هوسوک رو گرفت و با تمام قدرتش کشید.هوسوک یه اینچم تکون نخورد.
«میشه با این نیک نیم مسخره صدام نزنی؟» هوسوک با بدخلقی گفت. صورتش قرمز شده بود.
یونگی دست از تقلا برداشت و لب پایینشو داد جلو. دیگه نمیدونست چیکار کنه.
«خیلی خب، باشه میام. تمومش کن. همین حالا.» هوسوک با دستپاچگی گفت.
«چیو؟»
هوسوک با دست به لباش اشاره کرد در حال که به چشماش نگاه نمیکرد.
یونگی با تعجب به لبای خودش اشاره کرد.
«اه، دیوونم کردی!» هوسوک بلند گفت و مثل جن گرفته ها سریع بلند شدو به آشپزخونه رفت. یونگی گیج تر از قبل به رفتنش خیره شد. گوشاش قرمز بودن.
وقتی سر میز نشستن یونگی یه بار دیگه نقششو مرور کرد و به عاقبتش فکر کرد. ممکن بود هوسوک از خونه بندازتش بیرون. ولی یونگی واقعا دنبال یه ریکشن از هوسوک بود! حتی الانم هوسوک بهش نگاه نمیکرد و کاملا وجودشو نادیده میگرفت!
یونگی خسته شده بود.
YOU ARE READING
Honey
Fanfictionخلاصه: جانگ هوسوک همیشه شاد و خندان بعد از مرگ خواهرش به فردی تلخ و تنها تبدیل میشه. دوستانش برای سرحال آوردنش روز تولدش یه گربه براش میخرن. ولی هوسوک انتظار دیدن یه هایبرید (دورگه) انسان-گربه که رو مبل نشیمن نشسته رو نداره. پ ن: این داستان فقط فلا...