یونگی با تعجب به غذایی که جلوش گذاشته شد نگاه کرد. دونه های گرد قهوه ای که هوسوک چند دقیقه پیش ریخته بود تو بشقابش. یکیشو با احتیاط برداشت و گذاشت تو دهنش. از مزش چهرش رفت توهم.
«چیه؟» هوسوک غذای خودش، که همبرگر بود رو گذاشت کنار و به یونگی نگاه کرد. «چرا نمیخوری؟»
یونگی یکم رو صندلیش وول خورد. نمیدونست چطوری بگه.
هوسوک ابروهاشو بالا انداخت.
«خب...این غذای گربس.»
«خب؟» هوسوک منظورشو نمیفهمید.
«من غذای آدم میخورم.» یونگی با خجالت گفت.چند ثانیه سکوت شد. یونگی با ترس به هوسوک زل زد. الانه که پرتش کنه بیرون.
با دستپاچگی گفت «نه اینکه خوشم نیاد از این! اتفاقاً خیلیم خوش مزس. !»
یونگی یه چنگ از غذا رو چپوند تو دهنش و به زور جویید.
هوسوک با قیافه ی توهم رفته بهش زل زد.
یونگی تند تر جوید.اصلا به غذای گربه عادت نداشت. خواست قورت بده که مزه ی تلخش باعث شد همه رو رو میز بالا بیاره. و کمی هم رو همبرگر هوسوک.
...
«تو چیکار کردی!»
«ببخشید! ببخشید تمیزش میکنم! ببخ-»
«مگه خنگی؟ خب چرا خوردیش؟ گربه ی احمق..»
یونگی به سرعت بلند شد که گندکاریشو تمیز کنه ولی وقتی برگشت دستش محکم خورد به لیوان هوسوک و پخش زمین تیکه تیکه شد.
از صدای بلندش پرید بالا و چشاش گرد شد.چند ثانیه سکوت... قلبش داشت توپ توپ میزد.
هوسوک از جاش آروم بلند شد. چشماش برق ترسناکی میزد.
تو این چند روزی که یونگی اینجا بود فهمیده بود که هوسوک بیشتر از هرچیزی از کثیف کاری و گندکاری متنفره. کاری که دقیقا الان انجام داده بود.هوسوک به سمتش اومد.
یونگی عقب عقب رفت. حواسش بود پاش رو خرده شیشه ها نره.
هوسوک دستشو اورد جلو که دستشو بگیره ولی غریزه ی گربه ی یونگی وادارش کرد جاخالی بده و برگرده فرار کنه. ولی هوسوک از پشت دمشو گرفت و کشید.
یونگی جیغ زد. مجبور شد از درد عقب عقب بیاد.
«روز اول بت چی گفتم؟» هوسوک دم گوشش گفت. هنوز داشت دمشو میکشید.
«خواهش میکنم ول کن، درد داره!» اشک تو چشاش جمع شده بود. دمش حساس ترین نقطه ی بدنش بود و جوری که هوسوک داشت میکشیدش درد زیادی داشت.
«چی گفتم؟» هوسوک فشارشو بیشتر کرد و یونگی جیغ کشید.
سعی کرد کرد ذهنشو جمعو جور کنه .ً
«گفتی...هین...گفتی از گندکاری بدت میاد.» یونگی چشماشو رو هم فشار داد. دلش جیمین مهربونو میخواست!
YOU ARE READING
Honey
Fanfictionخلاصه: جانگ هوسوک همیشه شاد و خندان بعد از مرگ خواهرش به فردی تلخ و تنها تبدیل میشه. دوستانش برای سرحال آوردنش روز تولدش یه گربه براش میخرن. ولی هوسوک انتظار دیدن یه هایبرید (دورگه) انسان-گربه که رو مبل نشیمن نشسته رو نداره. پ ن: این داستان فقط فلا...