زندگی

8.3K 1.1K 437
                                    



هوسوک غرق در دیدن رقص هایی که شاگرداش براش دیزاین کرده بودن بود که با حس چیز گرمی رو پاش به پایین نگاه کرد و یونگی رو دید که سرشو رو زانوش گذاشته و با خجالت بش نگاه میکنه.
هوسوک دستشو رو موها و گوشای نرمش کشید و یونگی چشماشو بست و از حرکات دستش لذت برد.
«چیشده کیتی؟»

«حوصلم سر رفته، توهم دوساعته از پای کامپیوترت جم نمیخوری.» یونگی لب و لوچشو آویزون کرد و بش چشم غره رفت. «اصلا به من توجه نمیکنی.»

هوسوک با صدای بلند خندید و یونگی شدت چشم غرشو بیشتر کرد. جدیداً خیلی لوس شده بود و هر فرصتی پیدا میکرد خودشو مینداخت تو بغل هوسوک و اگه هوسوک براش وقت نداشت کل روز اخم و تخم میکرد و باعث میشد هوسوک از شدت کیوت بودنش جیغ بزنه.

هوسوک خم شد و اون یکی لپ یونگی که رو پاش چلونده نشده بودو کشید. یونگی دادش به هوا رفت و خواست فرار کنه که هوسوک از کمر بلندش کرد و گذاشت رو پاش. یونگی  وول خورد
تا فرار کنه. هوسوک محکم گرفتش و شروع کرد به قلقلی دادن.

«سوکییی نکن! قلقلیم میاد.» صدای جیغاش به خنده های بلند تبدیل شد و دستاش رو گذاشت رو دستای هوسوک‌ تا جلوشو بگیره ولی زورش نرسید پس بیخیال شد.

«خب میخام قلقلیت بیاد.» هوسوک خم شد و یه ماچ گنده رو لپش گذاشت.

یونگی دماغشو جمع کرد و جای ماچشو مالید. «ایییی ولم کن میخام برم.»

هوسوک محکم فشارش داد و شروع کرد به بوسیدن کل صورتش. «تازه گیرت انداختم.» یونگی خندید و سعی کرد از بوساش فرار کنه، خودشو تو بغلش راحت جا داد و با کنجکاوی به صفحه ی کامپیوتر نگاه کرد. «اینا چین؟»

«رقصایی که شاگردام طراحی کردن واسه مسابقات آخر سال.» بالای سرشو بوسید. «یه چنتاشون باله کار میکنن میخام بیای واسشون پیانو بزنی.»

یونگی انگار که روح دیده باشه برگشت سمتش و چشماشو درشت کرد، هوسوک باز میخاست کل صورتشو ببوسه. «م-من نمیتونم.»

«چرا نه؟»

«ممکنه گند بزنم، تازه هی باید حواسم باشه گوشام معلوم نشه، دمم که دیگه هیچی. اگه یه نفر ببینه چی؟ اگه بم بخندن چی، اگه-»

«هانی.» هوسوک با ملایمت حرفشو قطع کرد. «گند نمیزنی، من بهت اطمینان دارم تازه من اونجا پیشتم نمیذارم کسی اذیتت کنه.»

یونگی لبخند سافتی زد و با خوشحالی به دستاش نگاه کرد. هوسوک اولین‌ نفری بود که به تواناییاش باور داشت. آروم سرشو تکون داد به خم شد و لب هوسوک رو بوسید. بعد سریع از رو پاهاش بلند شد و به اتاقش فرار کرد. هوسوک عین مجسمه خشکش زد،‌ یه دستشو رو لبش و یه دستشو رو قلبش گذاشت و به حالت دراماتیکی ادای مردن دراورد. «پیشی داری با قلب من چیکار میکنی؟»

HoneyWhere stories live. Discover now