-اسم؟
-یونگی
-فامیل؟
-مین
منشی شرکت نگاهی از بالا تا پایینش انداخت. «خیلی خب آقای مین، بشینین تا نوبتتون بشه.»
یونگی با لپای قرمز از هیجان برگشت و نشست روی صندلی. با دستاش کلاهشو تنظیم کرد تا مطمئن شه گوشای پشمالوش نزدن بیرون. دمشم که صحیحو سالم تو شلوارش قایم شده بود.
خیلی وقت بود تصمیم داشت یه شغل پیدا کنه و وقتی آگهی باریستا شدن رو دید از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید.
اگه بتونه بره سر کار و پول دربیاره انقدر سر بار هوسوک نمیمونه.شاید حتی بتونه یه خونه واسه خودش اجاره کنه!
از این فکر انقدر ذوق زده شد که اول صدای منشی رو نشنید.
«آقای مین؟ با شما هستم، برین داخل.» منشی جور عجیبی بهش نگاه کرد.یونگی سر تکون داد و رفت داخل جایی که مصاحبه کننده منتظر بود.
مصاحبه روان پیش رفت بجز جاهایی که یونگی از استرس زبونش میگرفت و سرخ میشد. عادت نداشت با آدما جوری حرف بزنه انگار هم سطح خودشن.ولی با این حال نهایت تلاششو کرد و به نظرش شانس خوبی واسه قبولی داشت.
داشت با لبخند به سمت خروجی می رفت که خانم منشی جلوشو گرفت.
«ببخشید آقای مین؟» از بالای عینک مشکوک بهش خیره شد. نگاهش یونگیو میترسوند، با نگاه سرپرستای پناهگاهی که توش بود مو نمیزد.«ب-بله؟»
«یچیزی از شلوارتون زده بیرون.»
دنیا تو یه لحظه رو سرش خراب شد. قلبش توپ توپ زد و عقب عقب رفت. دسشتو پشت شلوارش برد و حسش کرد. دم لعنتیش زده بود بیرون.
«این-این چیزی نیست.» یونگی با التماس به چشمای منشی زل زد. باورش نمیشد به همین راحتی همه چیز خراب شه.
منشی با تاسف سرشو تکون داد. «لطفا از این جا برین و دیگه برنگردین.»
یونگی بغضشو قورت داد و محکم سرشو تکون داد. کلاهش کم کم کنار میرفت تا گوشاش رو نمایان کنه. «نمیتونین اینکارو با من بکنین. من فرقی با هر آدم دیگه ای که بخاد اینجا کار کنه ندارم.»
منشی صورتشو با حالت چندشی توهم برد. «لازمه پلیس خبر کنم؟»
وحشت وجودشو فرا گرفت. اگه سرو کله ی پلیس پیدا میشد به دردسر میفتاد. اونوقت پای هوسوکم به عنوان سرپرستش میکشیدن وسط و حتی ممکن بود برش گردونن پناهگاه.
«نه-نه لطفا،»«پس سریعاً اینجا رو ترک کن و دیگه برنگرد.»
یونگی با تنفر نگاه آخرو بهش انداخت و به خروجی دوید.
از همشون متنفر بود. از همه ی آدما.
YOU ARE READING
Honey
Fanfictionخلاصه: جانگ هوسوک همیشه شاد و خندان بعد از مرگ خواهرش به فردی تلخ و تنها تبدیل میشه. دوستانش برای سرحال آوردنش روز تولدش یه گربه براش میخرن. ولی هوسوک انتظار دیدن یه هایبرید (دورگه) انسان-گربه که رو مبل نشیمن نشسته رو نداره. پ ن: این داستان فقط فلا...