Part 1

5.7K 459 41
                                    

« بنظر شما هیولاها چگونه هستند؟ صورت هایی کریه و زشت و دو شاخ روی سرشان؟ یا چیزهایی شبیه خون آشام ها که از گوشه ی لب های رنگ پریده شان، خون قرمز رنگ جاری است؟
به یاد می آورم که گفته بودم هیولاها که همیشه صورتی زشت ندارند. گاهی در پس یک چهره ی فرشته گون، باطنی ناپاک نهفته شده است.
و حالا میگویم، همه ی هیولاها شبیه هم نیستند. گروهی صورتی زشت دارند... گروهی دیگر باطنی زشت... و گروهی دیگر ذات فرشته گون خود را با چهره و باطنی زشت پنهان میکنند، و فقط یک نفر میتواند کریستال های پنهان شده در پس جسمی سنگی را بیابد... »

*******

بدون اینکه از روی صندلی مشکی رنگش بلند شود، دست هایش را در میان یکدیگر قفل کرد و روی میز گذاشت: خوش اومدین..دادستان پارک!
دادستان با لبخند روی لبش –که علامت همیشگیش بود– رو به روی مرد نشست: خوشحالم از ملاقات دوبارتون!
نیشخندی برروی لبهای مرد پدیدار شد. دوباره، بدون هیچ حرکتی پرسید: چیزی  میل دارین؟ قهوه یا..
دادستان پارک با عمیق شدن لبخندش، چشمکی زد: خودتون هم میدونید من برای چیز دیگه ای اینجام!
بالاخره از مجسمه بودن درآمد. دست هایش را از یکدیگر جدا کرد. به صندلی تکیه داد و دست هایش در جلوی سینه‌اش درهم قفل شدند: پس تحقیقات زیر دست هاتون به نتیجه نرسیده و اومدین برای بازدید.. نه اشتباه شد. خودتون چی میگید؟ تحقیقات میدانی؟
از نظر دادستان پارک، بیون بکهیون یک هیولای واقعی بود. همانطور که باطن زشتش در داخل چهره ی خوبش پنهان شده بود، آن زخم کریه روی سمت چپ صورتش، هیولای درونی آن آدم را نشان میداد. هیولایی که در تخیلات ساخته شده بودو به دنیای واقعی پا گذاشته بود!
دادستان جوابی نداشت که به آن آدم بدهد. شاید هم داشت؛ ولی قانون نانوشته ای میگفت، تلاش کن از دشمنت بیشتر حرف بکشی تا اینکه خودت بیشتر حرف بزنی!
با به صدا درآمدن ساعت روی دیوار، نگاه شاید خبیث بیون بکهیون، روی ساعت چرخید و از روی صندلی بلند شد: متاسفم که باید برم. اگه نیاز به تحقیقات دارین میتونید همه ی این اتاق و شرکت رو بگردید. رمز همه ی گاوصندوق ها و اتاق مدارک هم میگم در اختیارتون قرار بدن آقا!
اورکت کرمی رنگش را از روی چوب لباسی کنار اتاق برداشت و پوشید: ملاقات خوبی بود آقا. همیشه دوستام رو با جملات جالبی ترک میکنم؛ و اینبار شما. همیشه بدونید حیله و کلک زدن از آدم های ناتوان و نادان سرمیزنه... دادستان پارک یونگ. خدانگهدار.
نگاه پارک یونگ روی در نیمه باز خشک شد. حیله و کلک از آدم های ناتوان و نادان سرمیزنه؟ منظورش چه بود؟ بی حوصله دستی درمیان موهای جوگندمیش کشیدو از اتاق خارج شد.

*******
عصبانی نبود. فقط در فکر فرورفته بود. چطور میتوانست حواس دادستان پارک را پرت کند؟ بدزدتش؟ یا.. میتوانست او از بین ببرد! ولی مگر به خودش قول نداده بود دور از کشت و کشتار باشه؟!
سیب سرخ رنگی از روی سبد قهوه ای رنگ روی میز برداشت و نزدیک بینی‌اش برد. چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید. آرامش پیدا کرد! با لذت سیب را روی پوست چروک گونه¬اش کشید. صدای در باعث شد از خلصه ی دوست داشتنیش خارج شود. سیب را پایین آورد و دکمه ی قرمز رنگ زیر میز را فشار داد. راننده و خدمتکار شخصیش با لبخندی عمیق وارد اتاق شدو  احترام نصفه نیمه ای گذاشت: بگو چی پیدا کردم!!!
بی حوصله سیگاری روشن کرد و بین انگشت هاش بازی داد: قرار بود درمورد دادستان پارک یونگ تحقیق کنیو با خبر درست حسابی پاتو بذاری توی این اتاق. خب؟
تبلت مشکی رنگ جلویش، روی میز قرار گرفت: پارک یونگ. ۵ آگوست۱۹۶۷.‌ ۲۴ سالگی ازدواج کرده و ۲۶ سالگی صاحب دوقلو شده. یه دخترو یه پسر. دو سال بعد یعنی توی ۲۸ سالگیش دادستان شد و تا الان هم به کارش ادامه داده و جزء دادستان های موفق کره جنوبی هست!
سیگار نصفه شده را در زیرسیگاری شیشه ای خاموش کرد: خب... اطلاعات جذب کننده چی داری؟
نیشخندی روی لب " کیم هیونگ جون " نشست: دادستان پارک یه دختر داره! میتونی گروگان بگیریش!
اخم غلیظی تمام صورت بیون بکهیون را پر کرد: خیلی خوب میدونی از دخترا توی کارام استفاده نمیکنم. رو مخن!
نیشخند مرد عمیق ترشد: میدونم...ولی اینو ببین.
عکسی روی صفحه ی تبلتش باز کرد و سمت بکهیون گرفت. مرد با تعجب تبلت را بالا آورد: اینکه... پسره!؟
لبخند عمیقی زد: درسته...پسردختر نمای دادستان پارک... پارک چانیول!
صفحه را پایین برد: جالبه... طراح لباس! ساعت رفت و آمداشو داری؟
هیونگ جون سرش را تکان داد: بچه هارو بفرستم بیارنش؟
عکسی دیگر از پارک چانیول باز کرد. تبلت را روی میز گذاشت و روی آن خم شد. نیشخند خبیثانه ای رو لبش نشست: نه... اینبار خودم میرم دنبالش! آماده سازی یه سفر به انگلیس رو انجام بده. برای فردا شب. میدونی که باید چیکار کنی؟

My Girly Boy🍎Where stories live. Discover now