« نبش قبر کردن چه فایده ای دارد وقتی که نه خودت به اسرار دفن شده اعتقاد داری نه
کسی که میخواهی با آن استخوان های پوسیده او را بترسانی یا شاید زنده کنی؟
وقتی خودت به چیزی اطمینان نداری، فکر نمیکنی استفاده کردن از آن یک دروغ و خریت
محض است؟ چیزی مثل یک سنگ روی یک باتلاق عمیق. از سنگ برای نجات خودت
کمک میگیری، ولی به این فکر نمیکنی که آن سنگ هم جزئی از باتلاق است! باتلاقی که
شاید خودت آن را آفریده بوده¬ای! »
*******
صدای قدم های محکم مرد باعث شد پیرمردی که در حال خواندن کتاب بود، سرش را بالا بگیرد و لبخند بزند: بکهیون! بالاخره اومدی! فکر نمیکردم سرت اینقدر شلوغ باشه که باید برای دیدنت وقت قبلی گرفته باشم!
لبخند روی لب بکهیون نشست. جلوی پیرمرد ایستاد: معذرت میخوام عمو جان. به منشی ها گفته بودم کسی از خانواده¬م خواست منو ببینه، بدون وقت دادن قبلی بهش اجازه بدن. ولی خودتون که میدونید. من خانواده ی آنچنانی ندارم!
قلب پیرمرد فشرده شد. کتابی که حالا تمام صفحاتش روی هم قرار گرفته بودند را روی میز گذاشت و بلند شد. برادرزاده¬اش را در آغوش گرفت: چقدر وقت بود ندیده بودمت؟ یک فصل؟ یا شایدم بیشتر؟
بکهیون دست هایش را دور پیرمرد حلقه کرد: همون شایدم بیشتر.
و صدای پوزخند صدادارش تاییدی بر کلمات زهردارش بود. خودش را از آغوش پیرمرد بیرون آورد و کت مشکی رنگش را از تنش خارج کرد: خب عمو جان... فکر کنم اتفاق مهمی افتاده که تصمیم گرفتین به بیون بکهیون سر بزنین!
کت را روی دسته ی صندلی انداخت. دکمه های سر آستین سفید رنگش را باز کردو رو به روی پیرمرد نشست: خب؟
نفس عمیق مرد باعث شد نگاه بکهیون رنگ تعجب بگیرد: انگار حرف های صلح آمیزی در انتظارمون نیست... درسته؟
مرد با افسوس به چشم های بکهیون خیره شد: بکهیون؟ خبرایی به گوشم رسیده. اون شرکت داروسازی داره افت میکنه، در حالی که تو سرت به طراحی لباس گرمه؟ جریان چیه؟ تو چیکار داری میکنی؟
پوزخند صدادار بکهیون باعث شد که مرد از حرف زدن دست بکشد. نگاهش را چرخاند و زیر چشمی به مرد نگاه کرد: نظرتون چیه همین الان تصمیم بگیریم که کی با کی طرفه؟
تعجب چشم های مرد را پر کرد: منظورت چیه؟
دست های بکهیون در همدیگر قفل شدند: شما.. الان به عنوان عموی بیون بکهیون اینجا هستین یا به عنوان دادستان پارک یونگ؟
نفس در سینه ی مرد حبس شد: چی؟
پوزخند بکهیون عمیق تر شد: بالا رفتن سنتون باعث زوال عقلتون شده؟ الان شما اومدین با برادرزادتون حرف بزنین یا با بیون بکهیونی که در به در به دنبال دادگاهی کردن و به زندان انداختنش هستین؟ اینا فرق داره باهم!
دادستان پارک با بهت به بکهیون خیره شد: فکر کردم فقط توهم اینو زدم که داری به خانواده خیانت میکنی... ولی انگار تو واقعا آدم دیگه¬ای شدی! تو حتی به پسر عموی خودت رحم نمیکنی بکهیون! بعد انتظار داری من به کسی که جون پسرم هر لحظه توی دست های کثیفشِ رحم کنم؟
بکهیون با شگفتی به مرد خیره شد: واو! شما عجب چیزی هستین! یک لحظه کاملا خونسرد و چند لحظه ی دیگه پر از خشم و نفرت! حالا میبینم یکم از خصوصیاتم رو از شما به ارث بردم عمو جان عزیزم! در ضمن...
چشم هایش پر از خشم شدند: من دارم به خانواده¬ام خیانت میکنم؟ فکرنمیکنین این خودتون بودین که باعث شدین این کسی که الان جلوتون وایساده، ساخته بشه؟ چرا همیشه شماها تقصیر رو گردن نسل جلوتر خودتون میندازین؟ الان اگه من بیون بکهیون خوب مامان بابا بودم، همه چیز حل میشد؟ هیچ مشکلی نبود؟ پس شما چی؟ همه چیز باید توی سر بیون بکهیون خرد بشه؟
-: من منظورم این نبود بکهیون!
-: دقیقا همین منظور رو داشتین... درسته... من از وقتی یادم میاد هیچ پدرو مادری نداشتم.. فکر کنم قرار بود شما و همسرتون پدر و مادر من باشین ولی نمیدونم چی شد که یهو سرو کله ی اون دو قلوهای بی خاصیتتون پیدا شدو منم مثل یه تیکه آشغال افتادم گوشه ی اون پرورشگاه لعنت شده. تمام کارهایی که میتونستین برای من انجام بدین رو انجام ندادین و باعث شدین این کسی که الان جلوتون ایستاده ساخته بشه.
نگاه دادستان پارک پر از غم شد: تو از هیچی خبر نداری بکهیون!
لبخند تلخی روی لب های بکهیون نشست: شما هم از هیچی خبر ندارین عمو جان.. یا شایدم بهتره دیگه فقط اینطور بگم... دادستان پارک.
پیرمرد با کمر خم شده ایستاد و با لحن غمگینی گفت: مطمئنم پدرت یه زندگی نفرین شده رو برام آرزو میکنه. ولی بکهیون...
لبخندی که خیلی وقت بود روی لب های پارک یونگ ندیده بود، باعث شد قلبش به لرزه بیوفتد.
-: چانیول... این پسر احمق من... مراقبش باش. نمیدونم چرا رفتی سراغش... ولی مراقبش باش! بدون اون پسر..
بکهیون بغض گلویش را مثل همیشه مخفی کرد: تنها چیزی که میدونم، اینه که من با خودم رو راستم. قلبم یه چیز میگه و ذهنم یه چیز دیگه. منم همیشه سعی کردم یه تفاهمی بین اون دوتا ایجاد کنم. برخلاف شما که قلب و ذهنتون دو چیز متفاوت میگن و خودتون هم کاری انجام میدین که امکان نداره حتی ذره ای تفاهم با وجدان و افکار درونیتون داشته باشن. این دورویی دادستان پارک.
دست مرد روی دستگیره ی در قرار گرفت: از همون جمله هایی بود که همیشه بقیه رو باهاشون بدرقه میکنی؟
لبخند تلخی صورت بکهیون را پر کرد: این جمله مخصوص خودتون بود... آقای پارک!
*******
به قلمی که تا یک ساعت پیش در دست های همیشه گرم بک هیونگش قرار داشت، خیره شد و نفس عمیقی کشید. از عموی هیونگش متنفر بود. چون باعث شده بود که هیونگش او را رها کند تا آن آدم را ببیند. درضمن باعث شده بود دوباره چشم های مهربان هیونگش پر از عصبانیت شود و رنگش به قرمز تغییر پیدا کند.
بی حوصله صفحه ی ایمیلش را باز کرد و بدون هدف صفحه را بالا و پایین برد. ذهنش هنوز درگیر بود و هیچ کاری نمیتوانست انجام دهد. بک هیونگش الان داشت چکار میکرد؟ با عمویش مشروب میخورد و بگو بخند؟ یا اینکه یه دختر در تختش..
چشم هایش را محکم بست و سرش را به طرفین تکان داد. متنفر بود از فکرهای مزخرفی که فقط و فقط در مورد بک هیونگش به ذهنش خطور میکرد. فکرهایی که مطمئن بود نود و نه درصدشان مزخرف هستند و هرگز اتفاق نمی¬افتند!
با صدایی که از اسپیکر به گوشش رسید، چشم هایش را باز کرد و به مانیتور که قسمتی از اتاق تاریک را روشن کرده بود خیره شد. چند ثانیه بعد با شوق و ذوق انکار نشدنی، شماره¬ی بک هیونگش را گرفت.
*******
سومین بطری مشکی رنگ مشروب را از روی سطح سرد سنگ های مرمر برداشت و به لب هایش نزدیک کرد. متنفر بود از همه چیز... از هرچیزی که به یاد خانواده ی نداشته¬اش مینداختش متنفر بود.نبش قبر چه فایده ای داشت؟ آن هم برای آدمی که هرروز داشت روز قبلی خودش را زیر خاک دفن میکرد و جلوتر میرفت؟
با صدای ویبره ی تلفن همراهش، انگشتش را به سختی روی ال سی دی حرکت داد و علامت سبز رنگ را به وسط صفحه کشید: الو؟
صدای وحشتناکی که لرزه به تنش می¬انداخت، در گوشش پخش شد: Nine... Twenty...
چشم های سرخش را بست و تماس را قطع کرد. پایین تنش را حرکت داد و کمی بیشتر داخل آب گرمی که اطرافش را پر کرده بود فرو رفت.
....
نفس عمیقی کشید.
....
سکوت.
....
خلاء
....
کلافه چشم هایش را روی هم فشار داد. چرا مست نمیشد؟ سوجو؟ شامپاین؟ شراب سفید؟ قرمز؟ چرا هیچ کدام رویش تاثیر نداشتند؟ چرا اجازه نمیدادند برای لحظه ای از دنیا خارج شود؟
چشم هایی پشت پلک هایش نقش بستند.. لبخند روی لب های خشک و بی رنگش نشست.. درست! خیلی وقت بود فقط نگاه های آن پسر کوچولوی دخترانه میتونست کمی او را از زمان و مکان خارج کند.
بطری سبز رنگ را به سختی روی سنگ های سبز و سفید سر دادو در دستش گرفت. صدای آهنگ مخصوص پارک چانیول از تلفن همراه به گوشش رسید. لبخند روی لبش نشست. این پسر کوچولو برخلاف تمام خانواده¬اش توانایی این را داشت که بتواند ذهن ناآرام و شلوغ بیون بکهیون را خلوت و ساکت کند. به طوری که انگار هرگز آنقدر شلوغ نبوده!
لبخند زد و تصمیم گرفت پسر کوچولویش را بیشتر از این با شنیدن صدای بوق منتظر نگذارد: الو؟فقط با شنیدن نفس ها و صدای چانیول میتوانست حدس بزند الان از خوشحالی در حال بال درآوردن است و قطعا تا چند ثانیه ی دیگه به آسمان پرواز میکند!
-: هیووووووونگ!!!! چیزی که بالاخره منتظرش بودم اوممممددد... باورت میشه هیونگ؟ باورت میشه؟ گوشه های لب بکهیون به بالا متمایل شدند و دندان های مرواریدیش به نمایش درآمدند: خب تا نگی نمیدونم که چی شده تا باورم بشه یا نشه!
-: هیوووننننگگگ!!!!!
چشم هایش را از درد بست: اینقدر جیغ و داد نکن چانیول! مثل آدم بگو چته!
-: هیووونننگگگ... به هفته ی مد میلان دعوت شدیممم!!! باورت میشه هیونگ؟ هیونگگ! ورساچه!!!! هیونگ! ووگ!
لبخند بکهیون عمیق شد: تبریک میگم پسرکوچولو! باید دعوتم کنی برای شام!
-: هیونگ؟ همین الان شام میگیرم میام خونه¬ت...قبول؟ هیووونگ!
چشم های خمارش را روی همدیگر فشار داد: چانیول!
صدای محکم بکهیون باعث شد لحظه ای قلب چانیول از حرکت بایستد: هی..هیونگ!
بطری مشروب را در دستش تکون داد: چانیول! هیونگ تاحالا بهت گفته چقدر ازت متنفره؟
هیچ صدایی از پشت خط به گوش بکهیون نمیرسید. لبخند تلخی زد: میدونستی اگه زودتر اومد بودی ممکن بود چه بلاهایی سر هیونگت نیاد؟ میدونستی هیونگت ازت متنفره که چرا این همه مدت دور از اون سر کردی؟
نفس های سنگین چانیول دوباره شروع به رفت و آمد کردند. الان بک هیونگ بهش اعتراف کرده بود؟ یا...
با صدای تحلیل رفته ای بکهیون را صدا زد: بک هیونگ
صدای پر از بغض بکهیون به گوشش رسید: نمیخوای غذا رو بیاری بچه؟ گشنمه!
*******
پاهایش را روی زمین کشید. دستش را به سختی به در اتومبیلش رساندو در را باز کرد. به آرامی روی صندلی نشست و سرش را به فرمان تکیه داد. نفس عمیقی کشید. صدای بک توی گوشش پیچید.
-: چانیول! هیونگ تاحالا بهت گفته چقدر ازت متنفره؟
اجازه داد اشک هایش روی صورتش به راه بیفتند. متنفر بود از اینکه کسی فکر کند ضعیف است. ولی انگار همه او را یک پسر بچه ی ضعیف می¬دانستند! به غذاهای سرد شده ی روی صندلی کنارش نگاه کرد و صدای فریاد از روی درماندگی، در پارکینگ سرد و تاریکتر ازقلب بک هیونگش پخش شد.
*******
با سردرد وحشتناکی که نشان از مستی بی حد و اندازه ی چندین ساعت قبل بود، از خواب بیدار شد. همیشه وقتی در یک حالت میخوابید، موقع بیدار شدن هم در همان حالت بود. بدون کمترین حرکت! ولی حالا تخت همیشه مرتبش به صورت کاملا بی سابقه¬¬ای، در شلخته ترین حالت ممکن بود.
به سختی از حالت خوابیده درآمد و روی تخت نشست. دستش را به تاج تخت گرفت و پاهای بی حسش را روی زمین سرد گذاشت. چند قدمی بیشتر نرفته بود که با سوزش کف پایش، اخم غلیظی برروی پیشونی¬اش نشست. دوباره روی تخت نشست و به قطرات خونی که از کف پایش میریخت و خون خشک شده ی روی زمین نگاه کرد. دیشب در این اتاق لعنتی چه اتفاقی افتاده بوده؟!
نفس عمیقی کشید. نگاهش به نوشته ی قرمز رنگ روی پنجره ی اتاق کشیده شد.
9.19
*******
با تعجب از اتاق تاریک خارج شد و به سمت میز منشی رفت: رئیس پارک نیومده؟
منشی سرش را به نشانه ی منفی، تکان داد: احتمالا امروز نمیان. چون سابقه نداشت تا این موقع شرکت نباشن.
اخم ریزی روی پیشونی بکهیون نشست. دیشب چانیول قرار بود با غذا پیشش برود. ولی نرفته بود؟ و حالا هم نبود؟
دلهره ی وحشتناکی وجودش را پر کرد. به سرعت وارد اتاق تاریک چانیول شد. شماره ی چانیول را گرفت. چند ثانیه بعد صدای بوق اشغال در گوشش پیچید. چانیول تماس را رد کرده بود؟ ولی چرا؟ دوباره شماره را گرفت. اول رد کرد حالا هم خاموش؟
با عصبانیت تلفن نقره ای رنگ را به لبه ی میز کوبید. دیشب انگار واقعا اتفاقاتی رخ داده بود!
روی کاناپه نشست و سرش را بین دست هایش گرفت و محکم فشار داد. تصاویر و صداهای نامفهومی در مغز و جلوی چشم هایش پخش شد.
-: هی...هیونگ!
-: چیه؟ فکرکردی ازت خوشم میاد که این رفتارارو باهات دارم؟ با پسر دشمنم؟
-: منظورت چیه؟
-: منظورمو خوب میفهمی چانیول! خودتو به خریت نزن!
-: آ...آخخخخ...هیونگ!!!
-: من برادر تو نیستم بچه..
چشم های سرخ رنگش را باز کرد. نگاهش به دست های لرزانش افتاد. دیشب با چانیول چکار کرده بود؟ وسایلش را از روی میز برداشت و با عجله از اتاق خارج شد. صدای منشی که پشت سر هم صدایش میزد باعث شد از حرکت بایستد.
-: رئیس بیون؟ رئیس بیون؟
-: اتفاقی افتاده؟
منشی دو پاکت نامه ی سفید رنگ را به دستش داد: مدارک سفر به ایتالیاس! یکیش برای شما و این یکی برای رئیس پارک. اگه ممکنِ خودتون بهشون برسونین.
نگاهی به پاکت ها انداخت: خیلی خب.. فعلا!
و سریع از شرکت خارج شد.
*******
به ساختمان سفید رنگی که مطمئن بود چانیول در پنجمین طبقه ی آن در حال عذاب کشیدن بود، نگاه کرد. دستش ناخوداگاه بالا اومد و روی پوست چروک صورتش نشست.
-: زندگیم شده مثل شعله های آتش. یه لحظه آبی.. پره از سکوت و آرامش و فقط چند ثانیه ی بعد... نارنجی و قرمز... پر از درد و رنج. چیکار داری با من میکنی؟
گوشه ی پاکت را در دستش محکم فشار داد و رمز در را زد. قفل الکترونیکی باز شد. سریع در خانه را باز کردو با صدای بلند صدایش زد: چانیول؟ پارک چانیول؟
صدای فشار آب نشان میداد که احتمالا چانیول در حمام بود. سریع در حمام را باز کرد. بخار بیش از حد نمیگذاشت به طور واضح چیزی را ببیند. ولی به سختی توانست چانیول را که زیر دوش روی زمین خوابیده بود، تشخیص بدهد. با نگرانی به سمتش قدم برداشت. آب را بست و کنار پسر زانو زد: چانیول؟ چانیول؟
دستش را برروی پیشانی پسر گذاشت. هوای اطرافش فوق العاده گرم بود ولی بدنش سرد. به سختی بلندش کرد و دستش را دوره گردنش انداخت. از حمام خارجش کرد و آرام برروی تخت خواب، قرارش داد.
-: چانیول؟ پسر کوچولوی من؟ چانیول؟
صدای ناله های ضعیفش بلند شد. لباس های خیسش را از تن سردش خارج کرد. با حوله ی سفید رنگ بدنش را خشک کرد و لباس های جدید تنش کرد. دستش را زیر گلوی پسر گذاشت. هر لحظه سردتر میشد. دست های لرزانش را مشت کرد و چشم هایش را محکم فشار داد. مطمئن بود به چانیول تجاوز نکرده. پس حرف هایی که به یاد می آورد، از کجا بودند؟ حال الان چانیول برای چی بود؟
پلک های چانیول لرزیدند و آرام باز شدند. نفس عمیقی کشید و با نگرانی دستش را نوازش گونه برروی موهای خیسش گذاشت: چانیول؟ خوبی؟
چانیول با شنیدن صدای بکهیون، به سختی چشم هایش را نیمه باز کرد. نگاهش رنگ عصبانیت گرفت. تکان خورد و نیم خیز شد: برو بیرون. نمیخوام ببینمت. برو بیرون هیونگ.
با حرف های چانیول، بکهیون مطمئن شد که شب گذشته اتفاقاتی نچندان خوب رخ داده است. صدای فریاد ضعیف چانیول باعث شد تنش بلرزد: مگه نمیگم گمشو برو بیرون؟ نمیفهمی نمیخوام ببینمت؟ پاهای لرزانش را روی زمین گذاشت و از تخت فاصله گرفت.
-: برو بیرون.
دستش را مشت کرد: پاشو بریم بیمارستان.
سرفه های خشک چانیول به قلبش خنجر زدند: گمشو بیرون.
صدای زنگ در باعث شد نفس راحتی بکشد. صدای نگران خواهر چانیول بلند شد: چانیول؟ پارک چانیول؟ این در لعنتی رو باز کن بچه.
با سرعت به سمت در رفت و دستگیره را به پایین هدایت کرد. نگاه متعجب دختر روی صورت بکهیون چرخید: ش..شما...
چشم های لرزانش را بست و آرام زمزمه کرد: مراقبش باش. حالش خیلی بده.
دختر کنارش زد و داخل خانه دوید.
*******
-: حسابی داغ کردی. چته؟ توی خونه ی چانیول چی شد؟
نوشیدنی سرد در مقابلش قرار گرفت. دست هایش را دور لیوان حلقه کرد. چشم هاش را بست: نمیدونم. همه چیز پیچیده شد.
لبخند روی لب مرد نشست: پس عاشقش شدی. فکرنمیکنی رئیس اگه بفهمه چیکار میکنه؟
سرش را تکون داد: من فقط نگرانشم. هرچی باشه اون بچه پسر عمومه!
صدای پوزخند مرد باعث شد نگاهش را از یخ های غوطه ور در لیوان بگیرد: میخندی؟
گوشه های لب مرد بالا رفتند: آره. میدونی خبرش بپیچه چی میشه؟ رئیس بیون سرد و خشک عاشق شده. فکرش دیگه درگیر کار نیست و فقط به یه پسر 25 ساله فکر میکنه که اتفاقا رفتار کاملا دخترونه داره!
اخم غلیظی روی پیشونی بکهیون نشست: اشتباه نکن. یه مرد 32 ساله به تنها چیزی که فکر نمیکنه، عشقه!
دست های مرد روی میز چوبی نشست و کمی به جلو خم شد: ولی تو فکر میکنی. خیلی وقته تنها چیزی که بهش فکر میکنی عشقه!
دست هایش را محکم دور لیوان فشار داد: چرا میخوای منو قانع کنی که عاشق شدم؟
دست مرد داخل جیب کتش رفت و عکسی از بکهیون و چانیول جلویش گذاشت. بکهیون به پارک چانیول نگاه میکرد و لبخند روی لبش، انگار قرار نبود هیچ گاه محو شود. بکهیون در سینه¬ش حبس شد.
-: چون عاشق شدی و نمیخوای قبول کنی. چون وقتی بهش فکر میکنی قلبت تند تند میکوبه. دروغ میگم؟
دندان هایش را محکم روی یکدیگر فشار داد و سرش را تکون داد: دروغ نمیگی. ولی... واسه ی کسی که نخواد قانع بشه، دلیلت اصلا قانع کننده نیست.
ابروی مرد بالا رفت: پس نمیخوای قانع بشی؟
نگاهش را از روی عکس چانیول گرفت و به چشم های هیونگ جون خیره شد: میخوام.. ولی نه با حرفای تو!
نگاه هیونگ جون جدی شد: رئیس گفت توی ایتالیا باید کارا رو به مرحله¬ی آخر برسونی!
نیشخندی روی لب بکهیون نشست: مرحله ی آخر نقشه ی خودم یا نقشه ی اون؟
قهقهه ی بلند هیونگ جون توی کافه پیچید. نیشخند بکهیون عمیق تر شد. لیوان را به لب هایش نزدیک کرد و کمی از مایع سرد درونش را نوشید.
-: رئیس بفهمه هرکاری دلت میخواد میکنی... بنظرت واکنشش چطوره؟
انگشت هایش را در همدیگر قفل کرد و زیر چانه اش گذاشت: نمیدونم... شاید... آتشم بزنه؟
و قهقهه ی هر دو نفرشان بلند شد.
*******الیرا: چیز خاصی نیست... فقط همهی خوانندههای این فیک، روحن!:/☠
YOU ARE READING
My Girly Boy🍎
Fanfiction- پسر دخترونهی من🍎 - جنایی🖤رمنس🍁 - بکیول؟! خلاصه✒ -: دادستان پارک یه دختر داره... میتونی گروگان بگیریش! +: خیلی خوب میدونی از دخترا تو کارام استفاده نمیکنم. -: میدونم. ولی اینو ببین! +: اینکه.... پسره؟!!! -: درسته... پسر دختر نمای دادستان پارک...