Part 8

1.1K 243 8
                                    


*******
گاهی نیاز نیست فقط ذهنت در گذشته، جستجو کند.
گاهی باید با تمام وجود به گذشته بروی تا به همه چیز دست پیدا کنی.
*******




به دری که مثل چند روز قبل بسته و قفل شده بود، چشم دوخت. مگر بکهیون پلیس نبود؟ پس چرا هنوز هم زندانی بود؟ با شنیدن صدای قدم هایی که از پشت سرش می آمدند، چشمش را از در فلزی گرفت و برگشت: چی شده فرمانده؟
فرمانده اوه کمی در چشم های قرمز چانیول زوم کرد و بعد بدون هیچ حرفی درمورد قرمز بودنشان آرام گفت: امشب میخوان به اینجا حمله کنن تا بکهیون رو بکشن. انگار کسی بهشون گفته که بکهیون اطلاعات مهمی رو لو داده. اونا هم احساس خطر کردن.
چشم های چانیول لرزید: ولی اون آدم به بکهیون صدمه ای نمیزنه!
سهون دستش را روی شانه ی چانیول گذاشت: آدمای دیگه میخوان صدمه بزنن.
کاغذ تا شده را در دست پسر گذاشت و دستش را فشار داد: ببرش اینجا. تا فردا صبح باید توی این آدرس باشه. مکانش محافظت شده‌س. پس جای نگرانی نیست.
سرش را به معنی انجام دادن آن کار تکان داد و چرخید به سمت در که دوباره دستش توسط سهون گرفته شد. برگشت و به چشم های نگران فرمانده نگاه کرد: چیز دیگه ای مونده؟
-: دارم بهترین نیرومو بهت میسپرم. پس مراقبش باش.
چانیول نفسی از روی عصبانیت کشید و دستش را از محاصره ی دست فرمانده اوه خارج کرد: اون آدم قبل از اینکه بهترین نیروی شما باشه، بهترین آدم زندگی منه. پس لطفا...
با باز شدن در، حرفش را قطع کرد. سریع وارد اتاق تاریک شد و به سمت بکهیونی که آرام روی تخت در حال خواندن یک کتاب بود، رفت: بلند شو.
با لحن سرد و عامرانه ای گفت که باعث شد مرد با تعجب نگاهش را از صفحات کتاب به صورتی که در تاریکی به سختی میدید، انتقال بدهد: جریان چیه؟
با عصبانیت کتاب را از دستش گرفت و به سمت دیوار پرت کرد. بازویش را محکم گرفت و بلندش کرد: وقت نداریم.
قدمی سریع برداشت. ولی بکهیون با دست، جلوی سینه‌ اش را گرفت و از حرکت بیشتر، متوقفش کرد: سهون خبر داره؟
دندان های قفل شده ی پسر، نشان از عصبانیتی بود که هرلحظه بیشتر میخواست خودش را نشان بدهد، ولی سعی میکرد جلویش را بگیره: خودش گفت باید بری. بیا بکهیون.
-: قبلا احترام بیشتر میذاشتی. بکهیون؟ پس ادامه‌ش چی؟
دستی که هنوز روی سینه‌ اش بود را محکم گرفت. دست دیگرش را پشت گرد مرد برد و لب هایش را لحظه ای به لب های خشک مرد چسباند و جدا کرد: هیونگ. نمیخوام یبار دیگه از دستت بدم! دوباره دست بکهیون را کشید و اینبار بکهیون بدون هیچ ممانعتی و با یک لبخند روی لبش، اجازه داد چانیول هرکجایی میخواهد، با خودش ببرتش. آن آدم چانیول بود... پس میتوانست.
*******
با دیدن خانه ی قدیمی، لبخند تلخی روی لبش نشست. چانیول با دیدن صورت درهم رفته ی بکهیون، با تعجب نگاهش را بین صورت مرد و خانه چرخاند: می¬شناسی اینجارو؟
بکهیون نگاهش را از خانه گرفت و دستش را به سمت دستگیره ی دربرد: خونه ایِ که قبل از اینکه برم پروشگاه توش زندگی می¬کردم. با پدر... مادرم.
چانیول هیچ ایده ای درمورد عمو و زن¬عمویش نداشت و حتی نمی¬توانست آن دو نفر را به یاد بیاورد. ولی با دیدن صورت ناراحت بکهیون، می¬توانست کمی احساس گرفتگی در سینه ا¬ش احساس کند: بریم. برخلاف چیزی که چانیول درمورد آن خانه در ذهنش تصور کرده بود _ یک خانه با ملحفه های سفید روی تمام وسایل و گردوخاک روی دیوارها و زمین- وارد خانه ای شد که انگار هنوز هم یک خانواده در آن زندگی می¬کند. حتی میتوانست صدای حرف زدن و قهقهه های خنده ی اعضای خانواده و پسربچه ای که به این سو و آن سو می¬دوید را بشنود.
با کوبیده شدن کمرش به دیوار و قفل شدن لب هایش بین لب های مردی که تا چند ثانیه ی پیش نزدیک پنج متر با او فاصله داشت و حالا تقریبا داشت چانیول را بین خود و دیوار له می¬کرد، از فکر و خیال درمورد آن خانه دست برداشت. دست هایش را به گردن مرد رساند و بوسه ی عمیق یک طرفه ای  که بکهیون شروعش کرده بود را دو طرفه کرد و کم کم کنترل مرد را بدست گرفت.
بعد از چند دقیقه که عطش هر دو نفرشان کمی فروکش کرد و میتوانستند طعم لب های یکدیگر را از روی لبهایشان بچشند، فشار لب هایشان را کاهش دادند و لبخند مهار نشدنی و عمیقی روی صورت هردو نشست.
با صدایی که به راحتی میشد اثر خنده را در آن حس کرد، از یکدیگر فاصله گرفتند: پس واسه همین چانیول گفت بهترین آدم زندگیم! چجوری نفهمیدین اینجام؟ بکهیون پیر شدی!
چانیول با تعجب به فرمانده اوه که به دیوار تکیه داده بود و انگار از ابتدایی که آن ها وارد خانه شده بودند در آنجا حضور داشته و شاهد همه ی اتفاقات بوده، نگاه کرد. بعد از چند ثانیه به بکهیون که ریز و با لبخندی مرموز به سهون زل زده بود، نگاه کرد: هیونگ؟
مرد به سرعت از چانیول دور شد و با پشت پا، ضربه ی محکمی به شکم سهون شد که باعث شد روی زمین پرت شود و ناله ی ضعیفی از بین لب هایش خارج شود. جلوی پایش نشست و دستش را نوازش گونه روی موهای پسر کشید: اول اینکه فهمیدم اینجایی. فقط خواستم بفهمی نباید فضولی منو بکنی. دوم هم اینکه تو یعنی فرمانده این نیروهایی؟ واقعا که! از نظمشون که هیچی نمیگم. منو کشیدی از اون بازداشتگاه بیرون؟ نمیگی مشکوک میشن؟ مختو با گچ پر کرد؟ احمقی؟ کی اجازه داده فرمانده بشی؟
-: بک...
دستش را زیر گلویش گذاشت و دوباره هل داد: همین الان منو برمیگردونین. من اگه میخواستم با برنامه های شما این چند سالو طی کنم، تا حالا صدبار آبکش شده بودمو جسد جزغالم رسیده بود دستتون. از تو بعید بود سهون!
از روی زمین بلند شد و بی توجه به فرمانده، رو به چانیول گفت: همین الان برمیگردیم.
و چانیول مسخ شده، بدون هیچ حرفی، مانند یک جوجه اردک به دنبال بکهیون راه افتاد. سهون به سختی روی زمین نشست و به دست های قفل شده ی دو مردی که هرلحظه بیشتر از او فاصله می¬گرفتند خیره شد.
یک پرونده ی جنایی که در درونش یک پرونده ی عاشقانه باز شده! تکراری تر از هر پرونده ی حوصله سر بر تکراری! یک عاشق و معشوق... یک عشق مخفیانه که جوانه زده! پایان این پرونده چه می¬شود؟ تلخ؟ خوب؟ ولی یک چیز قطعی است... وقتی پرونده تموم شود، همه حس رهایی پیدا می¬کنند... رهایی از...
*******
با عصبانیت، گوشی تلفن را روی میز کوبید و غرید: یعنی تنها کاری که الان می¬تونیم بکنیم، منتظر موندنه؟
سهون با لبخندی حرص آور زمزمه کرد: آره. منتظریم که یه بمب یک جایی منفجر بشه و توی سلول بکهیون غلغله بشه.
به حرص به سهون که ریز ریز میخندید، نگاه پر از عصبانیتی انداخت و نفسش را با صدا بیرون داد: لابد اگه هم دزدیدنش هم همینجوری میشینی و میخندی؟
ابروان سهون این بار در هم فرو رفتند: تاجایی که هیونگ جون گفته، هیچ تصمیمی ندارن که بدزدنش. فقط میخوان مطمئن بشن که بکهیون زبونش رو باز نکرده.
با صدای بلند که از بلندگو داخل اتاق پخش شد، نگاه هایشان به سمت مانیتورهایی که از چهارجهت سلول بکهیون را نشان میدادند، خیره شد.
*******
بدون توجه به سروصداهای بیرون از سلول، کتاب را ورق زد و کلمات اول صفحه را خواند:« لیلی بریسکو با خود گفت پس معنی¬اش چیست؟ همه¬ی این ها چه مفهومی میتوانست داشته باشد؟ حالا که او را تنها گذاشته بودند در این فکر بود که....»
-: برای یه نفر که بیشتر از سی روزه توی این سلوله، زیادی بیخیالی!
لبخندی روی لب بکهیون نشست. کاغذ را بین صفحه های کتاب گذاشت و از روی تخت بلند شد. کتاب را روی میز رو به روی تختش گذاشت و بدون نگاه کرد به مرد، اون را مورد خطاب قرار داد: شاید اونقدری از زندگیم لذت بردم که این سلول دوازده متری...
به طرف مرد برگشت: مثل اون اتاق نود متری توی خونه ی شماست که اولین بار دیدمش!
بعد از مدت ها بود که مرد را در روشنایی نیمه تاریکی میدید. با این تفاوت که مثل همیشه، در روشنایی، نقابی طلایی رنگ صورت مرد را پوشانده بود. تنها میتوانست برق چشمانش را ببیند.
مرد نگاهش را از چهره ی خندان بکهیون گرفت و سلول را از نظر گذراند: اگه میخوای، این سلول میتونه با اتاق بزرگتر از اتاق قبلیت عوض بشه. شرطش فقط گذاشتن دوتا خشاب توی کلت و شلیک کردنشون توی سر عمو و پسر عموته!
چشم های بکهیون ریز شدند: آهان... منظور توی سر خودتون و پسرعموی ناتنی عزیزم، هیونگ جونه؟
صدای خشمگین مرد در سلول پیچید: بکهیون!
لبخند روی لب بکهیون، عمیق تر شد: بله عمو جان؟
مرد احساس کرد که صدای ضربان قلبش، به گوش بکهیون میرسد: عمو جان؟
نفس عمیقی کشید و به بکهیون نزدیک شد: آخرین باری که عمو جان صدام کردی، فکرکنم پونزده سالت بود... نه؟ حالا چیشده تصمیم گرفتی که "عمو جان" صدام کنی؟
ابروهای بکهیون به بالا پریدند: شاید... چون... میخوام احساسات شمارو برانگیخته کنم؟
مرد نفس حبس شده در سینه¬اش را به سختی از میان لب¬هایش بیرون داد: فکرکنم دوباره شدی همون بکهیون کوچولو. داری اجازه میدی احساساتت کنترلت کنن!
گردشی به مردمک چشمانش داد و کلماتی که در ذهنش رفت و آمد می¬کردند را به زبان آورد: خیلی وقته با ذره¬ای احساس قدم برنداشتم.. همشون عاقلانه. فکرکنم برخلاف انتظار شما، من بالاخره بزرگ شدم!
اینبار نفس سنگین مرد، با حرص از میان دندان های قفل شده¬اش به بیرون رانده شدند: مغرور شدی بیون. فکرکردی نمیدونم داری چیکار میکنی؟ فکرمیکنی اگه اون پسر عموی احمقت بفهمه به خواهرش تجاوز کردی، هنوزم عاشقت میمونه؟ این غرورتو بذار کنار!
بکهیون با نگاه متعجب و خندان یک قدم به جونگ سوک نزدیک شد: تجاوز؟ مطمئن باش خیلی قبل تر از اینکه حتی تو به فکر این بیوفتی که اون جعبه های مسخره رو واسه ی پارک یونگ بفرستی، اطلاعات مهمتری به دستش رسیده بوده که اونا واسش پشیزی نمی¬ارزیده "عموجان"! حواست باشه من بی گدار به آب نمی¬زنم! درضمن...
نگاهش جدی شد: غرور؟ واقعا فکرکردی دیگران واسشون مهمه که رفتار من تغییر کرده؟ نه! حالا حتی اگه هم اهمیت بدن به من ربطی نداره. مشکل خودشونه! کسی که منو دوست داره، با هرشخصیتی که دارم¬و خواهم داشت دوستم داره. آهان... یک چیزی رو فراموش کرده بودم!
پلک هایش کمی به هم نزدیک شدند. از کمر کمی به مرد نزدیک شد و در چشمانش که میان نقاب طلایی رنگ قاب شده بودند، خیره شد: هیچ¬کسی تورو دوست نداره... هیچ-کس!
بکهیون شکستن شیشه های پشت مردمک های چشم مرد را دید و عقب کشید: بهتره برید. چون نه من اطلاعاتی دارم که از بابت لو رفتنشون نگران باشین، نه مایلم دیگه حتی یک لحظه اینجا ببینمتون.
حس کرد صدای شکستن تکه های قلب مرد بلندتر از هرصدایی که تا به حال شنیده بود، در گوشش پخش شد. چشمانش را بست و روی تخت فلزی نشست. سرش را بین دستانش گرفت. صدای قدم های محکم ولی کشان کشان مرد، صدای قدم¬هایی که سریع به همراه قدم¬های مرد به حرکت درآمدند، تنالیته¬ی آرام دور شدن قدم¬ها و چند ثانیه¬ی بعد صدای قدم¬های سریع یک نفر که می¬دوید. نفس عمیقی کشید و چشمانش را به چهارچوب در که در فاصله ی چند متری آن اندام چانیول در آن یونیفورم سرمه¬ای رنگ در حال دویدن بود، دوخت و لبخند زد: عشقت دیوانه می¬کند... حتی منه دیوانه را.
لبخند را به سختی از روی لبانش زدود و با جدیت به چانیول که نفس نفس زنان در چند قدمی¬اش ایستاده بود، نگاه کرد: پلیس احمق¬ترو خنگ¬تر از تو ندیدم پارک چانیول. هیچ میدونی چقدر هیونگ ازت متنفره؟
نفس در سینه ی چانیول حبس شد و با درک کردن تک تک کلمات بکهیون، غم در چشمانش نشست: بک...
با نفرت به چانیول خیره شد: میفهمی نمیخوام ببینمت یا باید بدتر از این باهات رفتار کنم؟ کی میخوای بزرگ بشی؟ اوه سهون میشنوی؟ پای پارک چانیولو از توی پرونده ی پوسیده ی من بکش بیرون. نمیخوام دیگه هرروز مجبور بشم چشمای گنده و زشت و نحسشو ببینم.
با وضوحی هزاربرابر، صدای شکستن و خرد شدن قلب چانیول را از شانه های خم شده که از اتاق خارج میشد شنید و لبخند تلخی زد: انگار هنوزم دست پرورده ی جو جونگ سوکم. اون همیشه میگفت قلبارو بشکن... قبل از اینکه کسی قلبتو بشکنه. معذرت میخوام... چانیول.
*******
به سیب قرمزی که طبق معمول شش ماه قبل در کنار ظرف غذایش بود نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. آرام زمزمه کرد: کی میخوای زجر دادن منو تموم کنی چانیول ؟
سیب را به داخل سطل آشغال کنار سلولش انداخت و مشغول خوردن غذایش شد.
-: هردوتاتون از اون یکی احمق تره!
بدون توجه به دهان پر از غذایش غرید: خفه شو سهون!
سهون نگاهی به سطل آشغال پر از سیب انداخت: نمیخوای آدم بشی؟ جونگ سوک یه ویدئو آپلود کرده و اعتراف کرده همه چیزو. آتیش سوزی دادستانی و همه ی کارای کثیف قبلی و بعدیش. پارک یونگ فردا صبح برای دستگیریش میره و تو هم آزاد میشی. بعد از اون میخوای چجوری چانیول رو نبینی؟ هان؟ فکرکردی به همین راحتی تو این سلول مسخره و نمادینه؟
با عصبانیت سینی غذا را کنار زد. به سهون نزدیک شد و یقه¬اش را در مشت گرفت. فریاد زد: آرزوم بود یه روز صدام کنن بگن زندانی بیون بکهیون ملاقاتی داری. آرزوم بود توی این شش ماه با اینکه خودم ردش کردم، ولی یکبارم که شده بود به جای اون سیبای مسخره ی سرخ خودش میومد سراغم. اون همه سال الکی به یاد بوی تنش اون سیبارو بو نکردم که الانم که میتونم داشته باشمش، نتونم عطر تن خودشو بو بکشم. میتونی تک تک این کلمه هارو درک کنی سهون؟
دستش را روی دست مشت شده ی بکهیون گذاشت و با فشار آرامی که به مشتش آورد، مجبورش کرد مشتش را باز کند. به چشم های پر از اشک بکهیون که اجازه نمیداد صورتش را خیس کنند نگاه کرد و دستش را روی شانه¬اش گذاشت: فکرکردی نمی¬اومد؟ فکرکردی دستش تا روی قفل این سلولت... بکهیون... آخرین کسایی که واست موندنو نگه دار. از دستشون نده. پدر و مادرت رفتن. نذار چانیولو هم دیگه نداشته باشی. نمیگم همین حالا... ولی به خودتون ظلم نکن. آره من هیچی از این عشقی که بین شما دوتاس نمیفهمم، ولی می¬دونم آدم اگه به چیزی که میخواد نرسه، تا آخر عمر و حتی توی تابوت و قبر هم حسرت به دل میمونه.. میفهمی؟
*******


My Girly Boy🍎Where stories live. Discover now