Part 7 - My Favorite Part!

1.7K 258 36
                                    

خودم عاشق این پارتم... شمارو نمیدونم



میدانی آخرین بار که چشمانت را دیدم با خود چه گفتم؟ گفتم حتی اگر هم روزی صدایت را فراموش کنم، این چشمان را فراموش نمیکنم.
ولی حالا بعد از مدت ها... حالا که لبانت را دیدم... صدایت را... چشمانت را... همه را فراموش کرده بودم..
ولی لبانت...
*******





با سوزش دستش چشم هایش را کمی روی هم فشار داد و بعد بازشان کرد. اتاق تقریبا تاریک بود و بوی نم که به مشامش میرسید، مثل ناخنی بود که روی دیوار کشیده میشد. به سختی نشست. صدای قدم های محکمی که از بیرون اتاق تاریک به گوشش میرسید، مطمئنش کرده بود قبل از اینکه خودش کاری انجام بدهد، چانیول خیانت کرده بود. خیانت؟ دقیقا خیانت بود. زنگ خانه به صدا درآمده بود و قبل از اینکه بکهیون بتواند واکنشی نشان بدهد چانیول در را باز کرد و دست به سینه با پوزخندی که روی لبش نشسته بود، به چشمان ناباور بکهیون که بین آدم های سیاهپوشی که در حال وارد شدن به خانه بودند و چانیول، میچرخید، خیره شده بود.
حرکت کردن در فلزی اتاق باعث شد از دنیای افکار خارج شود. نوری که به داخل تابید، باعث شد چشمانش را ببندد. بعد از چند ثانیه، چشمانش را آرام باز کرد و به کفش های مشکی رنگی که جلویش قرار گرفته بودند، نگاه کرد. سرش را آروم بالا آورد و به صاحب آن کفش ها نگاه کرد. نمیتوانست باور کند. نمیخواست باور کند کسی که با اخم غلیظ جلوی پاهاش ایستاده و پوزخند اعصاب خورد کن روی لب هایش نشسته، کسی-ست که خودش تا ساعاتی پیش پیش قسم میخورد چیزی جز لبخند زیبا نمیتواند روی لبش بنشیند. ولی این آدم سردی که جلویش ایستاده بود... حس میکرد تنها اونیفورم مسخره ی سرمه ای رنگ باعث شده سردی در چشمان او رخنه کند.
چطور ممکن بود پسر کوچکش اینگونه اخم کند؟ چطور امکان داشت دست های همیشه لرزانش، حالا محکم مشت شده باشند و قدرت مسخره ای که تا یک روز پیش در دستان بکهیون بود را بدست بگیره؟ سرنوشت اینگونه خواسته بود؟
صدای چانیول، دیواره ی یخ زده ی نازک اطرافش را شکست: خب... بیون بکهیون... امیدوارم واسه ی بازجویی آماده باشی. امیدوار که نه... تو همیشه واسه ی همه چیز آماده¬ای... نه؟
نفس عمیقی کشید: چانیول
نیشخند روی لب چانیول نشست: فکرنمیکنم رابطه¬مون درحدی باشه که به اسم صدام کنی. کجای دنیا مجرم، پلیس رو به اسم صدا میزنه؟
در چشمان سرد مرد سرمه ای پوش رو به رویش خیره شد: همون جایی که عاشق خودشو معشوق میدونه ولی معشوق خودشو عاشق نمیدونه.
چند لحظه در چشم های بی حرکت بکهیون خیره شد و بعد بدون اینکه نگاهش را بچرخاند، فریاد زد: ببرینش اتاق بازجویی.
نیشخندی روی لب بکهیون نشست و به کسانی که بیرون از اتاق با ترس میخواستند وارد شوند نگاه کرد: نمیدونم زیر دستات از این صورت من میترسن یا از چیزایی که درموردم شنیدن... مثلا میترسن که اینجارو آتیش بزنم و مثه دوتای قبلی به راحتی فرار کنم؟ یا اینکه یهو یه تفنگ از پشت کمرم دربیارم و یکی یه تیر توی سر همشون خالی کنم؟ بنظرم بهتره بهشون بفهمی تا تو توی یک کیلومتری منی، هیچ کاری نمیکنم. میفهمی که منظورمو پلیس وظیفه شناس آقای پارک چانیول؟
چانیول دندان های قفل شده¬ اش را محکم روی هم فشار داد و بدون هیچ حرفی از اتاق تاریک خارج شد و باعث شد لبخند خشک شده ای روی لب بکهیون نقش ببندد.
*******
مچ دستانش را که در احاطه ی دستبند فلزی بود، حرکت دا: اَیشش... لعنتی. زیر چشمی به شیشه ی مشکی رنگی که مطمئن بود حدود ده نفر آدم پشتش ایستاده اند و تمام حرکاتش را کنترل میکنند، نگاه کرد. نفس عمیقی کشید. آن آدم ها حتی صدای این نفس رو هم میشنیدند. لبخند زد و مشغول چرخاندن مچ هایش شد. صدای باز شدن در به گوشش رسید. هیچ حرکتی نکرد. صدای قدم هایی که پشت سرش حرکت میکردند، لبخند روی لبش نشاند: فکر کردم الان بتمن میادو سرمو محکم میکوبه به میز... بالاخره جوکری هستم واسه خودم. توی پلیس کره از فامیل نزدیک یه نفر برای بازجویی ازش استفاده میکنن؟؟ چه پیشرفته! البته پیشرفت نیست... بیشتر پسرفته! پسرت نتونست چیزی ازم بیرون بکشه خودت اومدی؟
مرد رو به رویش نشست و لبخند زد: فکرکنم گفته بودی دیگه منو عمو صدا نمیزنی!
بدون اینکه به مرد نگاهی بکند، خندید: عمو؟ دادستان انگار یادتون رفته که حتی رابطه ی خونی دقیقی بین ما دو نفر نیست. فقط مادر شما و مادر پدر من یه نفر بوده. اونم از بخت بدش لال شد. بین شما سه تا برادر شما بدتر از همه بودین. پدر من که قبل از شروع گند کاریاش کشته شد... شما هم که هرلحظه منتظرین افراد خانواده¬تون رو دستگیر کنین.
اخم روی صورت دادستان پارک نشست: نميخواي تسليم بشي؟ تا کي ميخواي دووم بياري؟ فکرکردي اون کسي که پشتته به اين راحتيا مياد کمکت ميکنه و نجاتت ميده؟؟
بالاخره سرش را بالا آورد و به چشم های قرمز مرد نگاه کرد: شما از من چي ميخواين؟ ميخواين تمام کارايي که توي اين چند سال کردمو يک شبه به زبون بيارم؟ بنظرتون اين وظيفه ي شما نيست که تحقيق کنيد و گناهاي منو ثابت کنين؟ بنظرتون اگه قاضی مدارک مسخره¬تون رو کامل بررسی کنه، من بازم توی این گه دونی میمونم؟ اصلا اون جعبه ها رو کي براتون ميفرستاد؟ يه آدم ناشناس؟ حتما ميداد به يه بچه ی هفت ساله تا بهتون برسونه.. نه؟ همه ی بچه ها هم حتما یه تیشرت نارنجی پوشیده بودن.
نفس در سینه ی پارک یونگ حبس شد: تو ...
لبخند همچنان لب های بکهیون را ترک نکرد: من از خيلي چيزا خبر دارم دادستان پارک.. و البته اينو فراموش نکنين که کسي که رو به روتون نشسته دست پرورده ي همون آدميه که در به در دنبالشين و شايد هم اون مهره ي اصلي خوده من باشم.. از کجا معلوم؟
مرد نفس عمیقی کشید و چشم هایش را بست: چرا سعي ميکني با کلمه ها بازي کني؟
چشمک ریزی زد: چون دومين کاريه که به راحتي ميتونم انجامش بدم!
مستاصل به بکهیون خیره شد: اولينش چيه؟
کمی به جلو خم شد و آرام زمزمه کرد: خودتون بفهمين... چيزه سختي نيست... مطمئنن به راحتي ميتونين به ياد بيارين. بيون بکهيون توي چه کاري عاليه؟
دست های دادستان مشت شدند و غرید: بکهيون!
بدون اینکه نگاهش را از شیشه ی مشکی رنگ، جایی که حس میکرد چشم های چانیول به چشم هایش دوخته شده بردارد، زمزمه کرد: بله دادستان؟ عشق که بد نیست... خودتون عاشق شدین و به خاطر عشق، برادرزادتون رو انداختین بیرون.
لحن پر از افسوس دادستان به راحتی در اتاق پخش شد: نميخواي کاري کني که لااقل بتونم يکم بهت کمک کنم؟ ميدوني که ممکنه براي تمام عمرت حبس بشي؟
نگاهش را از شیشه گرفت و پوزخند زد: منظورتون چاپلوسيه؟ و شاید لو دادن؟
مرد گیج گفت: خب... تو بهش ميگي چاپلوسي... من بهش ميگم...
چشم های بکهیون که تا چند ثانیه ی پیش میخندیدند، حالا جدی شدند: نيازي ندارم که بدونم شما چي بهش ميگين. دادستان... من چاپلوسي رو هرگز ياد نگرفتم. نه توي مدرسه و نه خانواده اي که چندين سال پيش از دست دادمشون بهم ياد داده باشن. چاپلوسي خيلي کاره کثيفيه و بنظر من شما هم اونو رها کنين.
دادستان هرلحظه کنترلش را بیشتر از قبل از دست میداد و چهره ا¬ش به قرمز متمایل میشد: مسخره¬م ميکني؟
اینبار دوباره لبخند روی لب بکهیون نشست: نه.. به هيچ عنوان... فقط جمله اي گفتم که خواستم باهاش بدرقه¬تون کنم. ممنون ميشم بذارين توي اون سلول انفرادي برم و يکم بخوابم. از بعده اون آتش سوزي يه خواب راحت نداشتم. الان ميتونم بدون اينکه به چيزي فکرکنم بخوابم.
پارک یونگ بدون اینکه چیزی بگوید، از اتاق خارج شد و بکهیون را با لبخند مزخرفش تنها گذاشت. نگاهش به چانیول افتاد که دست هایش را روی میز گذاشته بود و محکم مشتش را فشار میداد. به سمتش رفت. دستش را روی شانه ی فرزندش گذاشت و آرام زمزمه کرد: ققنوس... اینکه توی آتیش تبدیل به ققنوس بشی اصلا کار آسونی نیست. جونگ سوک سوخت... روحش رو به آتیش فروخت. بکهیون هم سوخت... ولی روحشو از دست نداد، در برابرش روح آتیش رو هم جزئی از خودش کرد. چانیول سرش را بالا آورد و با تعجب به پدرش نگاه کرد. مرد لبخند زد. از او فاصله گرفت و چانیول را با ذهن درگیر تنها گذاشت.
*******
از زیر نوار زرد رنگ پلیس عبور کرد و وارد خانه شد. صدای حرف زدن هایشان... خندیدن هایشان... همه ی صداها و تصاویری که وقتی به این خونه می آمد و بکهیون چشم انتظارش بود، جلوی چشمهایش تکرار میشدند.
وارد اتاق مشکی رنگ شد. قدم های خسته¬ اش را به سمت تخت قرمز رنگ برداشت و بی توجه به خطر از بین بردن اثر انگشت و بقیه ی چیزهای مزخرف، خودش را روی تخت انداخت. به سیب هایی که از سقف آویزان بودند چشم دوخت و نفس عمیقی کشید. چگونه از بکهیون اعتراف میگرفت؟ چگونه آدمای پشت سرش را دستگیر میکرد؟
تکان خورد و روی سمت چپ بدنش خوابید. به سبدی که همیشه پر از سیب بود و حالا فقط یه سیب نصفه داخلش قرار داشت، نگاه کرد. میتوانست بازهم با نقش بازی کردن که یه عاشق است، بکهیون را
تسلیم کند؟ ولی بکهیون آنقدرها هم احمق نبود که نفهمد. احمق نبود.... ولی عاشق بود!
چشم هایش را بست. چهره ی بکهیون پشت پلک هایش نقش بست. بکهیونی که وسط آتش بود. چشمهایش را باز کرد و دوباره پلک هایش را روی هم قرار داد. ایندفعه صدای جیغ در گوشش پر شد و حس کرد تختی که رویش قرار دارد، آتش گرفته. عصبی روی تخت نشست و سرش را روی زانوانش قرار داد. بکهیون عاشق بود... فقط از راه عشق میشد وادارش کرد که تسلیم بشه.
زنگ تلفن همراهش از خلسه فراریش داد: بله؟
-: قربان... بیون بکهیون درخواست ملاقات با شما رو داده.
متعجب چشم هایش را باز کرد: این موقع شب؟
-: انگار مست شده... به هرکسی که نزدیکش میشه حمله میکنه.
نفس عمیقی کشید: الان راه میوفتم.
*******
جلوی در فلزی ایستاد و به سرباز نگاه کرد: جریان چیه؟
-: تا چند دقیقه پیش یه لحظه هم ساکت نبود و فریاد میزد. الان تازه آروم گرفت.
به در اشاره کرد. سرباز در را باز کرد و احترام گذاشت. وارد اتاق شد... میز، صندلی ها... با چشم دنبال مرد مورد نظرش گشت.
-: اومدی بالاخره؟
برگشت و به آدمی که کنار دیوار کز کرده بود و میلرزید نگاه کرد: اینقدر شلوغ کردن از بیون بکهیون
بعیده... نیست؟
صدای پوزخند بکهیون به گوشش رسید: بعید؟ بیون بکهیون از وقتی عاشق شد دیگه هیچی ازش بعید نیست. از وقتی دلش لرزید همه چیزایی که ازش بعید بود، به راحتی اتفاق میوفتادن.
به سختی بلند شد و کمی نزدیک آدم رو به رویش شد: داشتم فکرمیکردم چرا هیچ وقت دلم نلرزیده بود... چرا هیچ وقت عاشق نشده بودم... تا اینکه تورو دیدم... میدونی... اون موقع بود که فهمیدم هر آدمی توی زندگیش حداقل یبار عاشق یه آدم عوضی میشه. آدمای عوضی اسمشون روشونه... عوضین. با کوچکترین حرکاتشون دل آدمو میلرزونن... تو هم عوضی بودی چانیول... اونقدر عوضی که دل سنگ منو لرزوندی و خودت وایسادی و فقط نگاه کردی. تا وقتی ما دوتا نقاب هامون رو برنداریم... وضعیت همینه پسر کوچولوی من. ما نمیتونیم از نقاب هامون تا این حد مراقبت کنیم. چون قبل از اینکه کاری کنیم، اون نقابا خودشون شکسته شدن.
به چشم های غم زده ی مرد نگاه کرد و بعد نگاهش را چرخاند: انگار فقط وقتی خورشید غروب میکنه خود واقعیت رو به نمایش میذاری. اون آدم ضعیف... ترسو... کسی که حتی از نقاب پارک چانیول هم ضعیف تره!
پوزخند روی لب بکهیون عمیق تر شد: ضعیف؟ ضعیف تویی چانیول. من ضعیف نیستم چون میدون ضعفم چیه. میدونم خودم چه بلایی سره خودم آوردم. ولی تو چی؟ ما خیلی با هم فرق داریم چانیول! نقاب من شبیه درون توو درون من شبیه نقاب توه. چه جالب! حتی اینجوری هم همو کامل میکنیم! جالب نیست که دوتا آدم اینقدر شبیه هم باشن؟ ما دوتا...
فریاد چانیول باعث شد لب هایش به هم دوخته بشوند: اینقدر نگو ما... هیچ مایی وجود نداره. فقط من و تو... هیچ وقت هیچ مایی وجود نداشته.
قهقه ی بلند بکهیون قلبش را به تپش انداخت: هیچ مایی وجود نداره؟ هنوزم که هنوزه بچه ای چانیول!
نفس های عمیق و پشت سر هم چانیول به هردونفرشان نشان میداد، شاید در حد کمی، حرف های بکهیون کاملا درست بودند. دندان هایش را روی هم فشار داد. به طرف بکهیون خیز برداشت. یقه ی پیراهنش را در مشت فشار داد و محکم به دیوار کوبیدش که باعث شد پلک های بکهیون از درد روی هم بی¬افتند: آخخخ.
از بین دندان های قفل شده ا¬ش، در فاصله ی چند میلی متری صورت بکهیون غرید: تو میگی ما... من میگم من و تو. شاید اینا فقط بازی کلمه ها باشن... ولی توی ذهن من هر کدوم یه دنیا دارن... بازیای تو و نفرت من از بازی هات رو نشون میدن... تو منو به سخره میگیری و من به کابوس هایی فکر میکنم که از وجود نحست شبای روشنم رو تیره و تار کردن. هیچ وقت نخواستی بفهمی منم عاقلم... منم بزرگ شدم.. اونقدری که کنارت بزنم. ولی تو اونقدر بچه ای که هنوز هم نمیخوای دست از زجر دادن بکشی... برای همین میگم من و تو... چون فقط یه حرف ربط میتونه، مقدار کمی تنفر من از تو رو نشون بده.
با نفس نفس زدن بکهیون به خودش آمدو رهایش کرد. بکهیون آرام کنار دیوار سر خورد و روی زمین در خودش جمع شد و خونی که از بین بخیه هایش بیرون زده بود را به نمایش گذاشت. جریان هوا داخل بدن چانیول متوقف شده... با بکهیون چکار کرده بود؟ با دست لرزان آرام به جلو قدم گذاشت و مرد را صدا زد: هی...هیونگ... خو...خوبی؟
و چند ثانیه بعد که واکنشی از بکهیون ندید، فریاد زد: دکتر خبر کنین. زود باشین.
*******
کلافه به پزشکی که نمیگذاشت نزدیک بکهیون شود نگاه کرد. نگاهش را چرخاند و به دستبندی که دور مچ های قرمز شده ی بکهیون بود، زل زد. پزشک چرخید به پلیس پشت سرش نگاه کرد: تیر قبلا به
استخوان بازوش خورده بوده و حدود پنج روز همونجا مونده بوده. ما تیر رو درآورده بودیم ولی به خاطر ترک بزرگی که استخوانش برداشته بوده، ترمیمش سخت میشه. و حالا هم... بخیه باز شده و خودتون بقیه¬ش رو حدش بزنین. پس بهتره یکم با زندانیتون بهتر رفتار کنین!
سرش را بین دست هایش گرفت و چشم هایش را محکم روی هم فشار داد: تیر خوردی؟ به خاطر چانیول؟
*******
صداي ضبط شده که به پايان رسيد، دو مرد به یکدیگر نگاه کردند.
هيونگ جون: فکرنميکنين بين حرفاش ميخواد يه چيزي رو بفهمونه؟ بکهيون آدمي نبود که اينقدر پيچيده حرف هاش رو به زبون بياره. هميشه سعي ميکرد به ساده ترين حالت ممکن منظورشو بيان کنه. ولي حالا...
انگشت هاي دادستان آرام و به ترتيب روي ميز فرو مي¬آمدند: درسته... ولي الان از يه چيزي مطمئنم.. تو هيچ وقت نميتوني از توي چشم هاي بکهيون ترس رو ببيني.
-: بکهيون فقط درمورد من ميترسه.
هر دو نفر به سمت پسري که تازه وارد اتاق شده بود، برگشتند.
-: چانيول!
روي صندلي نشست و يک دور چرخيد: بيشترين ترس رو ميدونين کي تو چشماي بکهيون ديدم؟ وقتي که توي اون عمارت زنداني بودم. هيچ کاري نميتونستم بکنم... حتي نميدونستم پليس براي کمک بهم مياد يا نه... نميدونستم رديابم کار ميکنه يا نه... ولي از يه چيزي مطمئن بودم و همش با خودم زمزمه ميکرد... بکهيون اونقدر عوضي نيست که براي نجات دادنم نياد. حتي وقتي دود همه جارو گرفت و گرما
هرلحظه بيشتر ميشد، با اينکه نميتونستم کاري کنم... با اينکه مرگ رو داشتم به چشم ميديدم... ولي يه تيکه از قلبم همش ميگفت بکهيون مياد تا نجاتت بده. و بالاخره اومد. نميتونين تصور کنين توي چه شرايطي بود. همه ي لباس هاش پر از خون بود و تفنگي که توي دستش بود ميلرزيد. باورتون ميشه يه قطره اشک روي صورتش افتاد؟ فقط ميگفت خوبي؟ ميگفت ميتوني بلند شي.. آسيب نديدي... مني که هروقت آتيش ميديم کارم به بيمارستان ميکشيد، اون موقع هيچي نفهميدم.. فقط به هيونگ که چجوري خودشو به آب و آتش ميزنه تا منو نجات بده نگاه ميکرد. باورتون ميشه حتي به خاطر من تير خورده بود؟
سکوت اتاق را فرا گرفت. هيچ کدام به ديگري نگاه نميکردند و در فکر فرو رفته بودند.
-: فردا سومين جلسه ي دادگاهه!
-: و هنوز هم مضنون اصلي پيدا نشده.
نيشخندي روي لب چانيول نشست: بذارين اين دفعه من باهاش حرف بزنم. بکهیون هنوز فکر میکنه هیونگ جون بهش خیانت کرده.
لبخند روی لب هیونگ جون نشست: ولی خیلی خوب نقش بازی کردیا! منم تعجب کرده بودم که چجوری واکنش نشون میدی. نزدیک بود بزنم زیره همه چیزو بیخیال حرف رئیس بشم.
*******
دادستان پارک جلوی متهم ایستاد و شروع به خواندن برگه ی میان انگشتانش کرد: بیون بکهیون در تاریخ ۱5 مارس سال 2018 میلادی در ساعت ۱ بامداد از خونه ی خودش به همراه دو ون مشکی رنگ خارج شده و بعد داخل ساختمان درحال سوختن پیدا شده.

نگاه نافرمانش فاصله ی بین پدرش و متهم رو طی کرد. به چشم های متهم خیره شد. سومین جلسه ی دادگاه بودو هنوز همه چیز پیچیده. هنوز نتونسته بودن گناهکار بودن اون آدم رو ثابت کنن.
سر متهم چرخید و به نگاه سنگینی که رویش بود، چشم دوخت. نفس در سینه ی چانیول حبس شد. چشم های بکهیون خندان بودند! هیچ عصبانیتی در چشمانش دیده نمیشد. حالا آن قاب خشن از روی صورت متهم برای چانیول کنار رفته بود، درک نمیکرد چطور آن لب ها همیشه میتوانند به خنده باز باشند.
با صدای کوبش چکش و فریاد بلند قاضی، نگاهشو چرخوند: متهم بیون بکهیون. پاسخ بدین.
متهم از روی صندلی بلند شد. ولی نگاهش هنوز روی چشم های ناراحت چانیول بود. انگار میخواست چیزی را با نگاهش به کسی بگوید.
-: متهم بیون بکهیون !
چقدر بکهیون در آن لباس های زرد رنگ لاغر بنظر میرسید. یعنی هنوز آن عضله هایی که چانیول دوست داشت لمسشان کند، زیر لباس هاش وجود داشتند؟ نگاهش به دستبند نقره ای رنگی که دستهای متهم را به هم وصل کرده بود افتاد. نقره ای خیره کننده ی خانه ی آن متهم کجا و سردی و تلخی نقره ای این دستبند کجا. چشم هایش از فاصله ی دور، قرمزی روی مچ های متهم را دید. با نگرانی نیم خیز شد. ولی با نشستن دست همکارش روی بازویش، دستش را مشت کرد و نشست. دستش درد میکرد؟ چرا قرمز شده بود؟ نگاهش روی صورت مرد چرخید. زخم قرمز روی صورتش... لب های ترک خورده ای که هرچند لحظه یکبار زبان بی رنگ متهم بیرون می آمد تا خشکی اذیت کننده ی آنهارا کمی التیام ببخشد... نگاهش روی گردن مرد رفت. دکمه های بالای پیراهنش باز بودند. استخوان هایش بیرون زده بودند. مگر غذا نمیخورد؟
مرد زندگیش چقدر زجر کشیده بود. چرا اینقدر سنگدل شده بود؟ مگر در همین ۵ ماه، تمام اعضای بدنش، به خاطر آن مرد فعالیت نمیکردند؟ پس چرا حالا تنها نگاهی که به او می انداخت، اخم بود؟ تنها چیزی که لب هایش برایش باز میشد، پوزخند بود؟
چند لحظه متعجب شد. بکهیون داشت چکار میکرد؟ نامحسوس روی عضله های شکمش دست میکشید؟ نامحسوس گردنش را کج میکرد تا در دید باشد؟ نامحسوس سه دکمه ی بالای پیراهنش باز بود؟ بکهیون چکار میکرد؟ دهان چانیول خشک بود. ولی با دیدن دانه های عرقی که از شقیقه ی بکهیون پایین میریخت و روی گردنش آرام حرکت میکرد، چشم های سرخ رنگش را بست.
دادگاه تمام شد. باز هم هیچ! باز هم نتوانستند هیچ کاری از پیش ببرند. مگر مدارک برای دستگیر کردن بکهیون زیاد و قانع کننده نبودند؟ پس چرا کار از کار پیش نمیرفت؟ نفس عمیقی کشید و بلند شد. بی توجه به سنگینی نگاهی که تا در خروجی همراهیش میکرد، از سالن خارج شد و منتظر پدرش ماند. دادستان پارک با عصبانیت از سالن خارج شد و بی توجه به پسرش، در راهرو ناپدید شد.
تهدید کارساز بود؟ باید بکهیون را تهدید میکرد؟ تهدید به چه؟ خودش! چانیول نقطه ضعف بکهیون بود! چشم هایش برق زدند. از دادگاه خارج شدو به سمت بازداشتگاه رفت. باید قبل از رسیدن متهم، در انفرادی میرفت.
********
روی تخت کوچک ته اتاق تاریک خوابید. بکهیون یک هفته بود شب هایش را روی این صبح میکرد؟ این دیوارهای تاریک.. نمیترسید؟ پوزخندی به افکار خودش زد. مردی که زندگی را به بقیه زهر کرده بود، از همچین چیز ساده ای باید میترسید؟ پوست رنگ پریده ی بکهیون و گردنش و قسمتی از شانه ی چپش که با سخاوت جلوی چشم های چند صد نفر، یک ساعت پیش نمایان شده بود، اخمش را چند برابر میکرد. چرا بیون بکهیون چنین کاری کرده بود؟
صدای قدم های چند نفر از فضای سرد بیرون انفرادی به گوشش رسید. لبه ی تخت نشست و دست هایش را در هم قفل کرد. در نیمه باز شد و مرد آرام داخل انفرادی پا گذاشت. نگاه یخ زده ی چانیول از دیوار تاریک اتاق، به پاهایی که با زنجیر به هم دیگر بسته شده بودند عبور کرد و به برق نقره ای رنگ دستبند دور دست هایی که عاشقشان بود رسید. از روی تخت بلند شد. بدون اینکه نگاهی به در بسته بندازد، به سمت مرد قدم برداشت. قلبش فشرده شده بود و نفس کشیدن را برایش سخت میکرد. صدای خشدار مرد بلند شد: چرا اینجایی؟ فکرکنم توی دادگاه به اندازه ی کافی همه ی بدنمو دید...
فاصله ی کوتاه بینشان را طی کرد. بازوی مرد را گرفت و به دیوار کناریش که کمتر از یک متر فاصله داشت کوبید. دندان هایش را با حرص روی هم فشار داد و در صورت رنگ پریده ی مرد غرید: تو غلط کردی اون دوتا دکمه ی کوفتی رو باز کردی. یادت رفته بود نزدیک 20 تا دوربین داشتن فیلم میگرفتن؟
پوزخند اعصاب خوردکنی روی لب های مرد نشست: فکرنکنم اونقدر به همدیگه ربط داشته باشیم که بخوای روی حرکاتم حساس بشی پارک چانیول.
رفتارشان برخلاف رفتار دو شب قبل بود. حالا بکهیون انکار میکرد و چانیول التماس؟فضای اطرافشان کاملا تاریک بود. ولی چشم هایشان راه خود را پیدا کرده بودند و در هم خیره بودند. چانیول هرلحظه بیشتر بازوی مرد را فشار میداد و متهم هیچی نمیگفت. بیرون آمدن لحظه ای زبون مرد و لمس کردن لبهای خشکش، عقل نیمه هشیار چانیول را بیهوش کرد و قبل از اینکه لب های مرد بسته شوند، دستش را به پشت گردن رساند و لب هایش را به لب های ترک خورده ی پسر چسباند. نمیتوانست... دیگر نمیتوانست بازی کند... خسته شده بود... از نقش بازی کردن برای کسی که میدانست عاشقش شده خسته شده بود. از اینکه برای دیگران نقش بازی کند که عاشق بکهیون نشده، خسته شده بود. نمیدانست چند روز است بکهیون سیب نخورده. ولی هنوز هم میتوانست مزه ی سیب های قرمز رنگی که همیشه در نزدیک ترین مکان به او بودند را از روی لب هایش حس کنه... و چانیول عاشق سیب شده بود.
دست های بکهیون بسته بودند. ولی به سختی کمی بالا آوردشان و یقه ی کت مشکی رنگ چانیول را محکم در مشت هایش گرفت و به خودش نزدیک کرد. برخلاف بوسه های رمانتیک قبلی، چانیول هیچ اجازه ای به بکهیون نداد تا بوسه را کنترل کند. لب پایینی بکهیون را بین لب هایش قرار دادو محکم بوسید. دست دیگرش را هم بالا بردو سر بکهیون را کاملا در دست هایش گرفت. لب هایش را عمود بر لبهای مرد قرار داد و بوسه های محکم تری روی آن لب های صورتی خشک به جا گذاشت. بوسه ها از روی شهوت نبودند. فقط و فقط دلتنگی... دلتنگیی از روی حسرت نداشتن... از روی فشرده شدن قلب.. از.... چانیول میخواست تا آخر عمر آن لب ها را ببوسد. نمیخواست لحظه ای از آنها جدا شود. آن لب ها باعث میشدند که چانیول بتواند نفس بکشد...بتواند زنده بماند... آن لب ها دلیل زنده بودن چانیول شده بودند...
مشت های بکهیون باز شدند و پسر را به عقب هل دادند: چرا اینکارو کردی؟
عصبانی نبود. فقط دلتنگ بود. فقط میخواست آن کلمه ها را دوباره بشنود. میخواست بشنود کسی هست که فراموش نمیکند بیون بکهیونی وجود داشته. کسی هست که بیون بکهیون را حتی با اون پوست چروک و کریه صورتش، بازهم دوست دارد. قاب خشنی که خیلی وقت بود برای چانیول معنیی نداشت، دوباره روی صورت بکهیون نشست: حس ما به همدیگه هرگز عشق نبود. من میخواستم کارای پدرتو زیر نظر بگیرمو از تو به عنوان یه طعمه استفاده کنم. تو هم میخواستی وظیفه ای که روش قسم خورده بودیو انجام بدی. هیچ کدوممون این بازی رو نباختیم. چون هم من تونستم کارام رو لاپوشونی کنم، هم تو تونستی منو گیر بندازی. به این فکرکن اون چیزی که به اسمش همدیگه رو بوسیدیم، قسمتی از نقشه‌مون برای دستیابی به هدفمون بود. توی این رقابت، ما با آدمای زیادی آشنا شدیمو اصلا هم به این فکرنکردیم که چرا اونا وارد زندگیمون شدن. مهم این بود توی این رابطه ی سرد و یخ زده، کمی تونستیم روی دیگران اثر بذاریم. و صد البته که خودمونم تاثیر زیادی گرفتیم. ولی برخلاف هرچیزی که
فکرکنیم، زندگی همدیگه رو تغییر ندادیم. فقط تونستیم اون قابی که هرکدوممون روی صورتمون کاشته بودیم رو برداریم. و البته که خودمونم میخواستیم هرچه زودتر اون قاب کنار...
اینبار دست چانیول روی کمر مرد نشست. به خودش فشارش داد دوباره لب های مرد را بین لب هایش کشید. چند ثانیه بی حرکت ماند. فاصله ی کمی به لب هایشان دادو مرد را محکم درآغوش کشید: حتی اگه بنظر تو تا چند دقیقه ی قبل چیزی بینمون نبودو همه چیز برای رسیدن به هدف بود، از بعد از این بوسه همه چیز تغییر کرد. حالا هدف من نجات دادن تو از اینجاس. هدفم حسادت کردن به اون سیب هاییه که با لب هات باهاشون عشق بازی کردیو منو نادیده گرفتی. هدف من از این به بعد تویی بیون بکهیون. مهم نیست کی بودی. مهم نیست کی هستی. مهم اینه تو همون بیون بکهیونی هستی که من هرلحظه آرزو دارم توی زندگیم داشته باشمش. هرلحظه میخوام طعم سیب رو از روی لب هاش بچشمو به اون سیب ها حسودی کنم.
صدای قدم های محکمی از بیرون در فلزی به گوششان رسید. قبل از اینکه بتوانند از هم جدا شوند، در باز شد و محکم به دیوار کنارش برخورد کرد و صدای محکم مردی باعث شد چانیول به گوش هایش شک کند.
-:فرمانده بیون!!
*******
چانیول گیج بود. هنوز نمیفهمید چه اتفاقی افتاده است. فرمانده که بود...آن مرد که بود؟ فقط فهمید بکهیون از آغوشش خارج شد.. آن مرد و مردهای پشت سرش به او احترام گذاشتند... بکهیون نیشخندی به چانیول زد... کنار گوشش چیزی زمزمه کرد... دست ها و پاهایش از قفل ها رها شدند... و از انفرادی بیرون رفتند.
حس میکرد اتاق کارش، حتی از آن سلول انفرادی هم سرد تر شده. نمیفهمید... چه بود؟ بکهیون فرمانده بود؟
-: هنوزم هستم!
بلند فکرکرده بود! سرش را بالا آورد و به مردی که حالا با اونیفورم نظامی جلویش ایستاده بود، نگاه کرد. ۲۰ روز پیش چانیول با غرور جلوی بیون بکهیونی که کف سلول انفرادی نشسته بود، حرکت میکرد.. و حالا این بکهیون بود که از بالا نگاهش را به چشم های مبهم چانیول دوخته بود. بعد از شش ماه شناخت پسرک روبه رویش، میتوانست حتی کوچکترین حالاتش را هم بررسی کند. چانیول گیج بود. سرش درد میکرد. شکسته بود. غمگین بود. دلسرد شده بود. بکهیون همه ی این ها را میدانست. و میدانست که دلیل همه ا‌ش کسی نیست جز خودش!
جلوی پسری که خودش را پشت میزش پنهان کرده بود و پاهایش را در سینه‌ اش فرو برده بود، نشست. لبخند محوی روی صورتش نشاند و دست سرد و لرزان پسر را در دستش گرفت: با اینکه جذبه‌ت رو هم دیدم.. با اینکه عالی بودنت رو هم دیدم.. ولی من پارک چانیولی رو دوست دارم که خودم لوسش کنم. با اینکه از لحاظ هیکل و قد ازم بزرگتره، ولی درآغوش بگیرمشو موهاشو نوازش کنم. من پارک چانیولی رو دوست دارم که فقط برای من قاب دخترونه میزنه.
چشم های چانیول قرمز شده بودند. لرزش دست هایش چند برابر.. بکهیون جلو رفت. پسر کوچولویش داشت میلرزید.. آن وقت چطور میتوانست به راحتی فقط دستش را بگیرد؟ کنارش نشست و سرش را در آغوش گرفت: پسرکم... چته؟ منکه اینجام...مگه همینو نمیخوای؟
*******
مرد محکم دست هایش را روی میز کوبید و کمی خم شد: نمیفهمم... این همه سال بکهیون جاسوس بوده؟ چطور ممکنه؟ این همه سال جاسوس بوده و نه تنها من، بلکه جونگ سوک هم چیزی نفهمیده؟ مردی که پشت میز نشسته بود و کاملا مشهود بود دو دهه ای از مرد کوچکتر است، لبخند زد: فقط تعدادی از مقامات بالا و بعضی از اعضای اینترپل از وجود یه جاسوس قوی خبر داشتن. ولی هیچ کس به جز من و فرمانده ی قبلی نمیدونست اون فرد بکهیونه. وقتی هم که فرمانده رو ترور کردن، مجبور شدیم هویت کیم هیونگ جون رو یکم لو بدیم تا کسی به بکهیون شک نکنه. البته بازی همه عالی بود. الان هم تنها کسایی که از هویت واقعی بکهیون خبر دارن، به جز من و هیونگ جون، شما و پارک چانیول هستین. و البته یه دختر هم خبر داره. فکرکنم میتونین حدس بزنین کی.
دادستان پارک با بهت روی صندلی نشست: امکان نداره... شین سو؟
لبخند صورت فرمانده اوه را پر کرد: درسته. پارک شین سو تنها کسی بود که از همه ی اتفاقات خبر داشت. البته خود بکهیون بهش گفت چون باید کاملا همراهش میشد. دوست پسر نمادین شین سو که شما هرگز ندیده بودینش، بکهیون بود. شین سو بیشتر شبیه یه جاسوس و البته منشی بود تا دوست دختر. برای وارد شدنش به خونه ی جو جونگ سوک، نیاز بود که با بکهیون رابطه داشته باشه تا جونگ سوک باور کنه واقعا دوست دخترشه. البته فقط شین سو نبود. دخترای زیادی توی کارای بکهیون دخالت داشتن. ولی شین سو کسی بود که خودمون وارد قضیه کردیمش. و البته که همه ی اون مدارکی که از شین سو واستون میفرستادن کاملا دستکاری شد و دروغ بودن.
-: پس بکهیون آزاد میشه؟
-: نه. چون هنوز جونگ سوک از قضیه خبر نداره.
-: اونو دست کم گرفتین.
-: همونطور که شما بکهیون رو دست کم گرفته بودین دادستان. بکهیون از ۱۸ سالگیش به طور رسمی جاسوس پلیس کره و اینترپل شد و اطلاعات با ارزشی بهمون میداد. حالا هم میبینین تصمیم گرفته همه ی حقیقت بر ملا بشه، به خاطر بیماری مادر بزرگش و البته پسرتونه.
-: بکهیون میدونه اون زن، مادربزرگشه؟
-: بکهیون از کوچکترین چیزا خبر داره. از تمام اتفاقاتی که چندین سال قبل از تولدش وجود داشتن، تا تمام حرکات همه ی آدمای زیرنظرش توی این بیست و چند سال. میتونم بگم بکهیون بزرگترین جاسوسیه که دنیا تاحالا به خودش دیده. سازمان های بزرگ جاسوسی دنیا از وجود همچین کسی باخبر شده و هر روز درخواست عضویت براش میفرستن، ولی بکهیون قبول نمیکنه. دلیلشو هیچ کس نمیدونه. شما هم بهتره جوری رفتار کنین که انگار امروز هیچ حرفی توی این اتاق رد و بدل نشده.

My Girly Boy🍎Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt