Part 5

1.1K 246 17
                                    

« گاهی اوقات انسان تصمیماتی میگیرد که در عین احمقانه بود، بهترین تصمیمی است که در آن لحظه گرفته بوده است و شاید حتی تا آخرین لحظات زندگی اش هم به خاطر آن تصمیم احساس پشیمانی نکند.
تصمیم برای سکوت، تصمیمی احمقانه است؟ سکوت برای مدتی طولانی... شاید چندین ماه.. شاید چند سال... حتی تا ابد! فکرمیکنید کسی متوجه آن میشود؟ حتی اگر تا مدت ها قبل پر حرف ترین فردی بودی که هرکسی میشناخت.
سکوت! بهترین تصمیمی که هرگز برای گرفتنش از خودم دلگیر نمیشوم!»
*******




" -: هیونگ!
-: خفه شو چانیول! اینقدر مزخرف نگو. من کی همچین حرفایی بهت زدم؟
-: هیونگ... ولی خودت گفتی... خودت گفتی بیشتر از سیب هات دوستم داری!
-: و تو هم باور کردی؟ هنوز یاد نگرفتی به حرف های من موقع مستی گوش ندی؟
-: ولی تو مست بودی!
-: آدم مست راست میگه؟
-: نشنیدی میگن حرف راست رو از دو نفر بشنو؟ بچه و آدمی که مسته؟
-: تو یه بچه ای و منم یه آدم مست بودم! پس همدیگه رو خنثی میکنن.
-: هیونگ!
-: اینقدر با ناراحتی صدام نزن پسر کوچولوی من! متنفرم از این حالت هات!
-: ولی... من دوستت دارم هیونگ!
-: چرت نگو.
-: بک هیونگ! من واقعا دوستت دارم! نمیدونم از کی... ولی میدونم خیلی وقت شده که دوستت دارم. نه... عاشقتم هیونگ... نمیخوای باورکنی؟
-: این حس مسخره رو با عشق اشتباه نگیر پسر دخترونه ی من. تو فقط یه چیزی...یه چیزی مثه ترنس... نه...تو فقط تلقین میکنی که از من خوشت میاد!
-: هر چیز مسخره ای که میگی، هرچی هم که بگی تو ترنسی... هرچقدرم بگی من پسر دخترونه ی
توام... دخترا لجبازن! اگه اینطوره منم مثه دخترا لجبازمو از چیزی که میخوام دست نمیکشم. اونقدر میام جلوی چشم هات.. اونقدر سر راهت ظاهر میشم که خودت هم چند برابر عاشقم بشی. خودت مگه نگفتی دختری که واقعا عاشق بشه هرکاری میکنه تا به عشقش برسه؟ خودت مگه نمیگی من پسر دخترونه ی توام؟ پس منم میخوام اینجوری باشم.
-: چانیول! "
*******
به محض باز کردن چشم هایش به سقف یک دست سفید رنگ خیره شد. چه خواب مزخرفی بود که دید؟ نگاهش ثابت ماند. هرلحظه چیزهای بیشتری از حرف های دیشب به یادش می آمد که ضربان قلبش را بالاتر میبردند.
-: بک هیونگ جدی دیشب اعتراف کرد؟
زمزمه وار از خودش پرسید و با به نتیجه نرسیدن، چشم هایش را محکم روی هم فشار داد.
-: پسر کوچولوی من... میدونستی خیلی وقته حتی بیشتر از اون سیب های قرمزم دوستت دارم؟
لبه های پتو را محکم بین انگشتانش فشار داد. بک هیونگش واقعا اعتراف کرده بود!!!
-: چیکار میکنی با خودت چانیول؟ فکرکنم قرار امروزو یادت رفته! باید بریم رم! پاشو!
هیچ حرکتی به بدنش نداد. صدای هیونگش بود؟ پس چرا طوری حرف میزد که انگار شب قبل هیچ اتفاقی نیوفتاده؟ یک دفعه نیم خیز شد: هیونگ؟
بکهیون تکیه¬ اش را از دیوار کنار پنجره گرفت و به سمت چانیول برگشت: بالاخره تصمیم گرفتی از زیرزیرکی تکون خوردن دست...
با صدای تلفن همراهش، نگاهش را از صورت خواب آلود و موهای بهم ریخته و البته بامزه ی چانیول گرفت. وارد تراس شد و چانیول را با نگاه متعجبش تنها گذاشت.
-: چیشد؟
صدای مردد هیونگ جون باعث شد ترس به دلش رخنه کند: بکهیون... تاحالا کسی چانیول یا دادستان پارک رو تهدید کرده؟
چشم هایش را ریز کرد: نه... اون عددای مزخرف چی بود؟
-: جمله نصفه میشه بکهیون. یه سری عدد دیگه باید بهت بده تا بفهمیم منظورش چیه.
دستش را روی لبه ی تیز شیشه ی جلوی تراس گذاشت و محکم مشت کرد: چیه اونا؟
-: It is Your... در همین حد.
-: قطع میکنم.
*******
به چانيول که بي هدف قدم هایش را روي زمين ميکشيد و به دنبالش مي آمد خيره شد. انتظار داشت طبق معمول متوجه نگاه خيره ي بکهيون بشود و واکنشي از خودش نشان دهد، ولي نه تنها واکنشي از خودش نشان نميداد، بلکه به فضاي اطرافش و باراني که آرام روي سرش ميريخت کاملا بي توجه بود. سرعت گرفت و چند قدمي از او جلو زد و يکدفعه مقابل چانيول ايستاد تا متوقفش کند. ولي چانيول آرام از کنارش عبور کرد و باعث شد بکهيون در بهت فرو برود.
-: چانيول؟
با جديت صدایش زد و دست به سينه ايستاد. چانيول توقف کردو برگشت: هيونگ؟ چرا وايسادي؟
آرام چند قدم نزديکش شد: کجايي؟ حواست کجاس؟
پلک هاي چانيول، چشم هاي قرمز رنگش را پوشاندند: همينجا.
با شک به پسرک نگاه کردو دوباره به راه افتاد: انگار بايد با خودت کنار بياي تا بگي چه مرگته. بريم.
دوباره به راه افتادند. ولي اينبار چند قدمي بيشتر نرفته بودند که صداي مستاصل چانيول به گوشش رسيد: هيونگ.
بدون اينکه تغييري در جهت نگاهش ايجاد کند، زمزمه کرد: هوم؟
چانيول نيم نگاهي به هيونگش انداخت: ديشب...
-: خب؟
-: چيزي..
مرد با عصبانيت متوقف شد و به سمتش برگشت: چرا اينقدر من من ميکني؟
-: هيونگ
با عصبانيت چشم هیاش را لحظه اي بست و غريد: بگو حرفتو مثه آدم.
نفس عميقي کشيد و يکدفعه ايستاد: ديشب گفتي دوستم داري!
لحظه اي به چشم هاي پسر خيره شد. به راحتي ميتوانست غم را از تک تک ذرات داخل چشمانش بخواند: آره.
نور اميدي به قلب چانيول تابيد: ولي هيونگ.. رفتاراي امروزت اينجور نشون نميده!
نيشخند روي لب بکهيون نشست. به کوچه ي باريکي که در چند قدميشان قرار داشت نگاه کرد.
-: هيونگ؟
بازوي پسر را کشيد و همراه خودش داخل کوچه برد. ضربان قلب پسر بالا رفت. ساق دستش را روي سينه ي چانيول گذاشت و محکم به ديوار کوبيدش: حتما بايد بريم توي تخت تا مشخص بشه؟ اين هاليوود چه کرده با مغز شماها؟
به راحتي ميتوانست ضربان قلبي که هرلحظه زير دستش بالاتر ميرفت را احساس کند. پوزيشن تهديد کننده را تغيير داد. دستش را بالا برد و موهاي پسرک را نوازش کرد: من مشکلي ندارم با سکس... ولي بنظرم بهتره به گردش کاریمون برسيم...هم؟
و بوسه اي به زير گوش چانيول زد و از کوچه خارج شد. پسر مبهوت به ديوار رو به رویش خيره شد. پس خواب نبوده!
*******
مشکوک بود. آن عددها نميتوانستند فقط يه جمله را تشکيل بدهند. کسي که اين بازي را شروع کرده بود، مطمئنن آنقدر حرفه ای بود که کاري را بيهوده انجام ندهد. فقط يه جمله؟! تمام اتفاقات 15 سال پيش را از ذهن گذراند. اعداد هنوز ناقص بودند و تا وقتي کامل نميشدند، کاري نميتوانست انجام بدهد.
*******
براي صدمين بار آن فيلم کثافت بار را ديد. هرچه بيشتر ميديد، بيشتر از برادرزاده¬ش متنفر ميشد. بکهيون ميدانست که آن دختر، دخترعمویش است... ميدانست... ميدانست... ولي چرا؟ يعني اينقدر عوضي شده بود که به هم خون¬ خودش هم رحم نمیکرد؟ به راحتي ميتوانست سريع يک حکم بازداشت براي بکهيون بگيرد و دادگاهيش کند... ولي دليلي باعث ميشد که دست دست کند.
-: دادستان پارک؟
نگاه بي افقش را به دختر دوخت: چيشده؟
جعبه اي دست دختر بود که ميدانست با باز کردن آن دليل محکم تري براي دستگيري بکهيون پيدا ميکند. ولي... آن که بود که داشت اينگونه بکهيون را خراب ميکرد؟
*******
-: چانيول؟
سرش را کج کرد و به پسري که در فاصله ي زيادي از آتش نشسته بود نگاه کرد. به راحتي ميتوانست دانه هاي عرقي که از شقيقه هایش به روي گردنش راه مي¬افتادند را ببيند. پسرک جوابي نداد. از روي زمين بلند شد و به سمت پسر رفت و بالای سرش ايستاد: فکر کردم سردته... ولي الان با اينکه آتيش روشنه بازم داري ميلرزي.
سر چانيول بالا رفت و چشم هاي قرمز رنگش را به چشم هاي براق بکهيون دوخت: هيونگ!
ملتمسانه گفت و باعث شد قلب بکهيون به لرزه بي افتد. سريع کنار پسر زانو زد شانه هایش را گرفت: چي شده چانيول؟ چرا اينقدر سردي؟
دست هاي لرزانش را به کمر بکهيون رساند و خودش را داخل آغوش بکهيون فرو برد: آتيش...ميترسم.. حس ميکنم.. الان.. يه چيزي... ميريزه.. از صداش.. بدم مياد.
نفس در سينه ي بکهيون حبس شد: چانيول!
لرزش بدن چانيول کم بود ولي بکهيون مسخ شده محکم درآغوشش فشارش ميداد و به جرقه هاي آتش فکر ميکرد. نفس در سينه¬ اش حبس شده بود. به سختي چانيول را بلند کرد: پاشو...ميريم هتل... فردا صبح پرواز داريم... پاشو پسر.
*******
به چانیول که با آرامش کامل در دل خواب فرو رفته بود نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. دانه های عرقی که از کنار صورت چانیول راه افتاده بودند، هنوز هم جلوی چشم هایش بود و باعث میشد نتواند لحظه ای چشم روی هم بگذارد. چیزی که همیشه از آن میترسید کم کم داشت اتفاق می افتاد. شاید رئیس راست میگفت که روز موعود دارد سرمیرسه!
اتفاق های مربوط به آتش سوزی 15 سال پیش... پرونده ای که دادستان پارک هرروز داشت به قطرش اضافه میکردو منتظر روز موعود بود... وجود چانیول در زندگیش... آن تلفن های تهدید آمیز... آتش سوزی در هتل... و حالا هم حال بد چانیول بعد از دیدن شعله های آتش. تلاش میکرد چیزی که چند روز بود در ذهنش حرکت میکرد واقعیت پیدا نکند... ولی هیچ وقت ذهنش طبق خواسته¬ش قدم برنمیداشت!
نفس عمیقی کشید و پسرک فرو رفته در اعماق خواب را مخاطب قرار داد: میدونی... همیشه آخرین چیزی که میخواستم عاشق شدن بود. اونقدر رویاها و آرزو های بزرگ داشتم که عشق توی کمترین درجه از اهمیت بود و حتی گاهی به ذهنم هم خطور نمیکرد. ولی حالا حس میکنم از بین رفتم. عاشق شدم؟! نمیدونم... فقط میدونم یه حسی توی وجودم اومده که قبلا وجود نداشته. یک چیزی وارد بدنم شده که نمیشناسمش. شاید باورت نشه ولی همه ی این افکار و اون چیز تازه از وقتی اذیتم کردن که فهمیدم دیگه نمیتونم به اون چیزایی که آرزوشون رو داشتم برسم. مسخره¬س... نه؟؟ یک روز از خواب بیدار شدم و دیدم یک چیز دیگه¬م. تبدیل به سوسک نشده بودم... اگه اگه مثه گره-گوار تو داستان مسخ کافکا، تبدیل به سوسک میشدم خیلی بهتر بود. ولی بیدار شدم و دیدم یک چیزهایی واسم مهم شدن که تا قبل از اون اصلا نمیدونستم که توی دنیا وجود دارن. هرلحظه بیشتر درکش میکردم و هر لحظه بیشتر از خودم متنفر میشدم. چانیول تاحالا از خودت متنفر شدی؟ خیلی حس افتضاحیه. ولی میدونی... یه تصمیم خیلی جالب گرفتم. میتونم خیلی راحت اصلا به روی خودم نیارم که همچین حسی توی وجودم ریشه کرده. شایدم هم ریشه¬ش از خیلی وقت پیش وجود داشته و حالا شروع به رشد کردن کرده. تصمیم گرفتم سرد بشم.. سرد که نه... یخ بزنم. جوری یخ بزنم که حتی آتشی به گرمی اون آتش سوزی توی دادستانی هم نتونه ذوبم کنه. ولی میدونستی خودت تنهایی میتونی تمام قوانین منو نقض کنی؟
با جا به جا شدن چانیول، لبخند زدو به سقف قهوه ای رنگ نگاه کرد.
*******
مستاصل به درخواست در میان دستش نگاه کرد. با مدارکی که توانسته بود واقعی بودنشان را به راحتی اثبات کند، مجوز دستگیری بکهیون صادر شده بود... ولی هنوز هم دست دست میکرد. تمام حرف های شین سو در ذهنش مرور میشد. دخترش میگفت کسی که به او تجاوز کرده بود، بکهیون نبوده... ولی فیلم مدرکی کاملا قطعی بود. دادگاه به راحتی حکم بازداشت بکهیون را صادر میکرد. ولی چرا هنوز مطمئن نبود؟
*******
-: بکهیون چیکار میکنه؟
-: امروز پرواز برای برگشت دارن.
-: هنوز هیچ کاری نکرده؟
-: چانیول عاشقش شده.
-: خوبه... پارک یونگ با مدارک چیکار کرد؟
-: داره دست دست میکنه. تا الان میتونست بکهیون رو متهم کنه.
-: یعنی چیزی فهمیده؟
-: چیزی نفهمیده. ولی شک کرده. دخترش همه چیز رو واسش توضیح داد.
-: مرد.. تو خسته نمیشی طرف همه و طرف هیشکی نیستی؟
-: خاصیت کاره منه... هم طرف شما... هم پلیس... هم پارک یونگ... هم بکهیون. البته تنها کسی که
هرگز بهم اعتماد نکرد بکهیون بوده. رئیس.. بکهیون باهوش تر از چیزی که نشون میده. به راحتی میتونه یک کشور رو نابود کنه.
-: آره... ولی اگه عاشق نشه. عشق توی خانواده ی پارک و بیون مثل یه گاز سمیِ. همه جارو پر میکنه و وقتی میفهمی مسموم شدی که کار از کار گذشته.
*******
با چشم هایش عقربه ی ثانیه شمار ساعت را دنبال میکرد و در تلاش بود به افکار پیچیده و تقریبا سردرگم کننده ی ذهنش، شاید یک نظم کوچکی ببخشد. با روشن شدن لحظه ای فضای اطراف و بعد صدای بلندی که در گوشش پخش شد، چشمش را از ساعت روی دیوار گرفت و به پنجره ای که آرام آرام با قطره های باران ساحلی خیس میشد، نگاه کرد.
سیگار خاموش شده ی میان انگشتانش را در جاسیگاری پر شده انداخت و به مقصد بیرون از فضای داخلی، صندلی چوبی متحرک را رها کرد. ولی قبل از اینکه سومین قدم را بردارد، صدایی که مطمئن بود با آمدنش، تقریبا به نیمی از سوال هایش پاسخ داده میشود، به گوشش رسید.
عقب گرد کردو تلفن فلزی را برداشت: چی شد؟
صدای نفس های سنگین مرد به گوشش رسید: درست حدس زده بودی. بچه ی توی آتش سوزی پونزده سال پیش که نجاتش دادی، پارک چانیول بوده. تمام مدارک این موضوعو تایید میکنن. اون زخم به خاطر پسر دشمنت روی صورتت باقی...
بدون اینکه به ادامه ی حرف های مرد توجهی کند، تلفن را قطع کرد. لب پایینش شروع به لرزیدن کرد و یکی یکی اجزای دیگر صورتش هم درگیر شدند. صدای جیغ و گریه ی آن بچه همیشه در ذهن و تمام خواب هایش تکرار میشد و حالا چانیول... آن پسر بچه بود! فکرمیکرد گذشته قبل از آتش سوزی چیز خاصی نداشته. ولی انگار همه چیز به قبل از آتش سوزی برمیگشت... دلیل هر چیزی که بوده، قطعا حرف از یک کینه ی قدیمی در میان بود!
*******
مرد به دو قلوهای شبیه به همش که مثل یک سال اخیر ساکت کنار همدیگر در حال غذا خوردن بودند، نگاه کرد. نمیدانست چی شده... ولی میدانست از وقتی خانه¬ اش آرام شد که دخترش یک دوست پسر ناشناخته پیدا کرد و پسرش هم درگیر کارهای شرکتش شد.
-: چانیول؟ شین سو؟
نگاهش را بین دختر و پسر چرخاند. هر دو نفر دست از غذا خوردن کشیدند و به مرد نگاه کردند. لبخند عمیقی روی صورت مرد نشست: درمورد ققنوس براتون گفته بودم؟

.
.
.

راضیین؟ ناراضیین؟ مارا با نظرات خود شاد سازید😁😋🍁☔💙

My Girly Boy🍎Where stories live. Discover now