لان یی فان با حرص به اون شاگرد خارجی تازه وارد زل زده بود...
نمیتونست تحمل کنه!
اون پسر... یه موجود واقعا وحشتناک بود!
کابوس قوم لان...
البته...
مگر اینکه لان یی فان مرده باشه!
با ورود لان چیرن همه از جاشون بلند شدن تا ادای احترام کنن...
لان یی فان نا خود آگاه تو دلش پوزخندی زد... اون پسره ... اصلا ادای احترام بلده؟!
بلاخره نشستند...
لان چیرن نگاهی به شاگرد هاش انداخت و با چوب توی دستش ضربه ای به میز رو به روش زد تا توجه همه رو جلب کنه...
بعد کتاب قوانین رو باز کرد و رو به شاگردا گفت
-چون یه سری از شماها به خودشون زحمت ندادن قوانین رو از روی دیوار سنگی بخونن میخوام یکی یکی اونها رو بخونم ...
به شاگردی زل زد و گفت
-ببینم کسی از شماها هست که ندونه قانون شکنی مجازات داره؟
شاگرد جلوی روش آب دهنش رو قورت داد...
خوب قطعا اون شاگرد عزیز دردونه به استادش گزارش شب قبلو داده بود...
تاعو به شب قبل فکر کرد
وقتی که با دوتا خمره لبخند امپراطور ... با لباسای نا مرتب و بعد از ساعت خانوشی وارد مقر ابر شده بود و با اون شاگرد خشک رو به رو شده بود ... پیشنهاد رشوه داده بود... جنگیده بود و نا سزا گفته بود...
طبق حرف اون شاگرد اتو کشیده که حالا کنار دستش نشسته بود و کاملا جدی به صحبتای خسته کننده لان چیرن گوش میداد شب قبل شش تا از چهار هزار و پونصد قانون قوم لان رو شکسته بود...
اهی کشید
قوانین قوم لان از مو های سر آدم هم بیش تر بودند! واقعا مجبود بود اونها رو بشنوه؟
زیر چشمی بقیه ی شاگردا رو از نظر گذروند...
بجز شاگردای قوم لان بقیه هر کدوم مشغول یه کاری بودند ...
حتی یه سری ها همین اول کار که حتی به صدمین قانون هم نرسیده بودند چرت میزدند...
-....فروتن باشید... بیش از سه آویز به خودتون آویزون نکنید... بیش از سه کاسه در طول روز غذا نخورید... به استاد خود احترام بگذارید... نا سزا نگویید...
ضربه ی محکمی به میز زد که تمام شاگردای خواب رو از خواب ناز پروند...
-خوب....اینطور که پیداست هنوز چند نفر حواسشون نیست... عیبی نداره... چطوره یه سوال جواب ساده انجام بدیم تا ببینیم اطلاعاتتون چقدره...
از روی لیست شاگرد ها چند تا اسم صدا زد... اما همه بعد از دو سه تا سوال اول از جواب دادن میموندند...
لان چیرن هم عصبانی شد و همه رو تنبیه کرد ده دور رو نویسی از قوانین لان !
البته بجز شاگردای قوم لان... اونها به عنوان ناظر مراقب بودند تا بقیه از کار در نرن...
تاعو بی حوصله رو نویسی می کرد...
بقیه ی دوستاش هر کدوم به یه روش از زیر کار در می رفتند اما تاعو نمیتونست...
چون یه برج زهر ماری بالای سرش ایستاده بود...
و بلاخره... آخر شب بود که کارش تموم شد...
خسته تر از اونی بود که بخواد شیطنت کنه ... پس همراه بقیه تعلیم دیده ها به سمت خوابگاهش راه افتاد...
لان یی فان بعد از اینکه آخرین تعلیم یافته رو نویسیش رو تموم کرد و از عمارت کتابخوانه بیرون رفت در رو پشت سرش قفل کرد و به سمت خوابگاهش راه افتاد...
هنوز تا زمان خواب یک ساعتی باقی مونده بود پس فکر کرد خوب میشه که سری به پدر و مادرش توی بخش غربی مقر ابر بزنه...
جلوی عمارت سکوت ایستاد اما قبل از اینکه در بزنه در باز شد
-اوه... یی فان دا دا *!
برادر کوچیک ترش رن در رو باز کرده بود...
یی فان لبخندی به برادرش زد و سرش رو نوازش کرد
-چیزی شده گه گه؟
-پدر هست ؟
-آره...
و بعد کنار رفت تا برادر بزرگش داخل بشه... بعد خودش بیرون رفت
یی فان خواست بپرسه این وقت شب کجا میره اما ترجیه داد چیزی نگه ...
#
-گفتی یه قانون شکن؟
-بله... اون پسر... نیومده شش تا از قوانین رو شکسته! و فقط به بهونه ی اینکه از قوانین اطلاعی نداشته از تنبیه فرار کرده!
لان وانگجی سری تکون داد و زیر لب گفت
-شش تا...
بعد لبخند کم رنگی به خاطر یاد آوری خاطراتش زد
-خوب... این یه رکورد جدیده...
-منظورتون چیه؟
لان وانگجی سری تکون داد
-فراموشش کن... زیاد مهم نیست...
چند ثانیه ای سکوت ایجاد شد
-پدر... من... باید با این پسر چی کار کنم؟
-فقط صبر...
-ولی...
-نمیتونی مجازاتش کنی... اون یه شاگرد خارجی عه... و از اونجایی که میشناسمت... میدونم نمیتونی عصبانی نشی...اما تنها کاری که از دستت بر میاد صبره...
لان یی فان سری تکون داد
-دیگه نزدیک زمان خوابه... من بر می گردم...
و بعد بلند شد و بعد از ادای احترام به پدرش بیرون رفت...
لان وانگجی ولی با یه لبخند کم رنگ غرق در خاطرات خوش گذشته بود...
زیر لب گفت
-نمیدونم چرا احساس می کنم... تاریخ قراره تکرار بشه...
-بابایی...
لان وانگجی برگشت و به پسر کوچولوی سه ساله ش که بغل دستش نشسته بود نگاه کرد
-چی شده آی؟
-مامانی ... گفت ...بیهام شیدات کنم بلای شام...
وانگجی لبخندی زد و پسرش رو روی پاش نشوند...
-جدا؟ باز مامانت شام درست کرده؟
-اوهوم!
وانگجی خنده ای کرد
-باشه... برو ...منم زود میام...
لان آی بلند شد و بیرون رفت و وانگجی فکر کرد که امشب هم قراره تمام دهنش تا صبح بسوزه...
و بعد از جاش بلند شد...
حتی اگه اینطور هم باشه...وانگجی هیچ وقت دست پخت اونو رد نمی کنه!#
دا دا (dada) : توی لحجه گوسویی معنی برادر بزرگ تره... برادر کوچیک تر هم میشه دی دی (didi)😁
YOU ARE READING
Blue moon
Fanfictionماه آبی داستان حدود بیست سال بعد از پایان mo dao zu shi شروع میشه منتها با یه کوچولو تفاوت😉 داستان ام پرگه ... پس اگه نمیپسنید ... لطفا نخونید امیدوارم خوشتون بیاد