یک هفته از حظور تاعو و بقیه شاگردا توی مقر ابر میگذشت...
اینجا... با کوهستان نیه جایی که تاعو بزرگ شده بود خیلی فرق داشت...
برای همین تاعو بیشتر وقت آزادش رو به گشت زدن توی فضای سر سبز اونجا می کرد...
توی این یک هفته تقریبا تمام قسمت های مقر ابر رو دیده بود ...
البته... فقط قسمت تعلیم دیده ها رو...
اجازه نداشتند به بخش های دیگه که مربوط به اعضای دیگه قوم بود پا بذارن...
اما تاعو کنجکاو بود...
اگه از این مرز های نا مرعی عبور می کرد یعنی زن ها یی رو میدید که رخت هاشون رو روی بند پهن می کنن ؟ یا بچه های کوچیکی که دنبال هم میدوعن ... یا افرادی که غذا می پزن؟
تاعو دوست داشت بدونه...
اما فعلا وقت ولگردی هم نداشت...
لان چیرن جریمه سنگینی رو بهش داده بود...
رو نویسی از قوانین چهار قوم!!
یعنی علاوه بر قوانین قوم لان باید قوانین قوم های برجسته ی دیگه رو هم رو نویسی می کرد اون هم ۱۰۰ بار!
و الان توی راه رسیدن به عمارت کتابخونه بود که متوجه شد قرار نیست بتونه از زیر این مسعولیت شونه خالی کنه
لان یی فان خیلی جدی مشغول نوشتن چیزی توی عمارت کتابخونه نشسته بود... اما معلوم بود هدف اصلی اونجا بودنش مراقبت از اونه...
اهی کشید و سر جاش نشست...
وقتی دومین رو نویسی رو تموم کرد ظهر شده بود... به لان یی فان که بدجور مشغول رو نویسی بود نگاه کرد... خوب بود که سر صحبت رو باهاش باز می کرد...
صداش زد
-لان ییفان...
جوابی نیومد...
اون پسر همچنان مشغول رو نویسی بود انگار که صدای تاعو مثل صدای یه پشه بوده باشه...
تاعو اینبار با ولوم بیش تری صداش زد ...
اما باز هم واکنش همون بود...
اینبار با حرص صدا زد
-لان ییبو!(شرمنده اسم دیگه ای به ذهنم نرسید 😁)
دستی که باهش می نوشت متوقف شد...
نگاه حرصی ای بهش دوخته شد...
تاعو حالت بی گناهی به خودش گرفت
-متاسفم... قصد نداشتم با اسم تولدت صدات بزنم... اما هرچی صدات زدم جواب ندادی!
لان یی فان بی توجه دوباره مشغول نوشتن شد...
اما تاعو یه بند راجب مساعل مختلف حرف می زد...تا اینکه احساس کرد نمیتونه لب هاش رو تکون بده...
اونقدر ها هم لازم نبود فکر کنه تا متوجه بشه گیر تلسم سکوت معروف افتاده...
توی دلش اهی کشید و یه نشونت میدمی گفت
تا شب ساکت سرجاش نشست و رو نویسیش رو کرد...
و شب بی هیچ حرفی بلند شد و بیرون رفت...
حتی با اینکه تلسم سکوت خیلی وقت بود باطل شده بود ...
تاعو فکرش بد جوری درگیر این بود که چه بلایی سر اون پسره ی عصا قورت داده بیاره...
سر همین وقتی به خودش اومد جایی بود که اصلا نمیشناخت...
خشکش زده بود...
تا جایی که میدونست راه رو درست رفته بود...
نمیخواست صد دور دیگه به رو نویسی هاش اضافه بشه...
برمیگشت؟
نمیدونست باید چطوری برگرده...
تصمیم گرفت همونطور به راهش ادامه بده ...
شاید به یه ادم خیر بر می خورد که راهو نشونش میداد...
جلو تر که رفت صدای عجیبی شنید...
صدای فلوت... یه نفر داشت فلوت میزد...
خیلی اروم دنبال منبع صدا رفت....
تا اینکه پیداش کرد...
یه نفر نشسته بود روی یه شاخه درخت و فلوت میزد...
تاعو نگاهش کرد... این موسیقی رو نمیشناخت یعنی یه موسیقی معنوی بود یا اون شخص اصلا تعلیم یافته نبود و اون موسیقی هم یه موسیقی معمولی بود؟
-کی اونجاست؟
تاعو آروم اب دهنش رو قورت داد...
اون شخص لباس قوم لان تنش بود...
اگه میخواست تنبیه ش کنه؟
به هر حال دیگه دیر بود...
جلو اومد
-آم...من...
-تو یه تعلیم دیده از قوم نیه ای ... اینجا چی کار می کنی؟
-راستش گم شدم...
اون شخص خندید...
به سمتی اشاره کرد
-اونجا رو میبینی؟ اونجا خوابگاه تعلیم دیده های خارجی عه...
-اوه... ممنون...
و بعد برگشت و به سمت اون محل دویید... اون شخص حتی اسمش رو هم نپرسید پس امیدوار بود نشناسدش... اونوقت خبری از تنبیه هم نبود!
#
ووشیان به رفتن اون شاگرد نگاه کرد و بعد دوباره کارش رو ادامه داد...
-وی ینگ...
ووشیان پایین رو نگاه کرد
-اه ...لان ژان!
-نمیای پایین؟
-نچ... تو بیا بالا...
چند لحظه سکوت...
-باشه...
-عه...بابا شوخی کردم وایسا...
و بعد از درخت پایین اومد...
توی سکوت کنار هم به سمت اتاق سکوت راه افتادند... ووشیان خمیازه ای کشید... بعد پوکر به وانگجی نگاه کرد
-اییی... عادت کردم این موقع بخوابم ...
وانگجی خنده ای کرد و حرفی نزد...
به آسمون نگاه کرد..
-امشب ... همون شبه...
-راجب کدوم شب حرف...آه... اره...
-اون موقع که نبودی....این شبا...برای من...
-زمان زیادی گذشته... بیا راجبش حرف نزنیم...باشه؟
-اوم...
و بعد توی سکوت کنار هم به سمت اتاق سکوت راه افتادند...
-راستی وانگجی...
-هوم...
-راجب اون شاگرد که یی فان رو حسابی عصبی کرده...
-خوب...
-تو هم احساس کردی... شبیه من قدیمه...
-اوم...
-یی فان هم که... میترسم... تاریخ تکرار بشه...
-منم... همینطور فکر می کنم...
-نگرانشونم... دوست ندارم چیزایی که ما تجربه کردیم رو...تجربه کنن...
وانگجی نگاهش کرد
-بیا امیدوار باشیم ...اینطور نشه...
YOU ARE READING
Blue moon
Fanfictionماه آبی داستان حدود بیست سال بعد از پایان mo dao zu shi شروع میشه منتها با یه کوچولو تفاوت😉 داستان ام پرگه ... پس اگه نمیپسنید ... لطفا نخونید امیدوارم خوشتون بیاد