e4

1.9K 320 29
                                    

اروم آب دهنش رو قورت داد... نکنه اون اینجا بود تا مچ شاگردای بخت برگشته ای مثل اونو بگیره؟
تاعو نگران بود اما ووشیان بی خیال به نظر می رسید...
یه دفعه چشمش به صورت رگ پریده تاعو افتاد
-چی شده؟ آه...تو یی فانو میشناسی...درسته؟
-آ...آره....آخه... باورش سخته که ... اون پسر شما باشه...
ووشیان خندید
-آره‌... اون کلا ورژن بچه تر لان ژانه...
خوب دیگه... این ورای تحمل تاعو بود... دیگه داشت خل می شد...
یکم دیگه اونجا می موند کاملا خل می شد..
برای همین ...
تصمیم گرفت بعد از این کوزه ای که دستشه بلند شه...
ووشیان پرسید
- تو...همون پسری نیستی که یی فان رو دیوونه کرده بود با قانون شکنی هاش؟
تاعو ناخود آگاه گفت
- اون ... اون منو دیوونه کرده!
ووشیان خندید
-کاملا میفهممت...اون پسر...هعی... یه پاستوریزه ای عه که دومی نداره... آرزوم بود یکم مث بچگی های خودم میشد ولی متاسفانه فوتوکپی باباشه...
تاعو یه ذره خنده ش گرفت...
باور حرفای شخص رو به روش دیوونگی بود... ولی خوب... حرفاش بامزه بودن...
ووشیان یکم فکر کرد
-ببین... یه کاری کن... من که نتونستم... ترو خدا یه کاری کن این لان چیرن استعفا بده
تاعو خندید
-مثلا چی کار کنم؟
-هومم...لان چیرن از حاظر جوابی متنفره...درسشو جلو جلو بخون و هرچی پرسید جواب بده...
-تنبه ام می کنه...
ووشیان اهی کشید
-میدونم... ولی خوب‌...
تاعو فرصت رو غنیمت شمرد...
مشروبش تموم شده بود...
بلند شد...
- من دیگه میرم...
ووشیان لبخندی زد
-اگه از پشت کوهستان بری یه دیوار هست که شکاف داره و به راحتی میتونی ازش رد بشی... کسی هم نمیفهمه...درست تو خوابگاه تعلیم دیده های خارجی در میای‌..
تاعو باشه ای گفت...
همین که بیرون رفت با لان وانگجی رو به رو شد...
خشکش زده بود... صدای اون شخص رو شنید که لان وانگجی رو صدا زد
-لان ژان...
لان وانگجی هم به طرفش راه افتاد...
تاعو آب دهنش رو در حالی که به اونها نگاه می کرد آروم قورت داد...
بعنی این چیزایی که شنیده بود ...چرت و پرتای یه آدم مست نبودن؟
بهت زده آروم آروم به طرف مقر ابر راه افتاد...
#
لان زیچن در حال برسی چند تا از نقشه از محل هایی که برای شکار شبانه گزارش شده بودن بود که در اتاقش آروم و خیلی کم باز شد...
لان زیچن میتونست از سایه ی اون شخص به سادگی بفهمه اون کیه...
به علاوه...تنها کسی که این روزا زیاد به دیدنش می اومد فقط یه نفر بود...
نقشه ها رو جمع کرد و به طرف در رفت... جلوی در نشست و اونو باز کرد...
-سلام آی...
آی ذوقی کرد و خودشو تو بغل زیچن انداخت
-شلام عموو!!
زیچن محکم آی رو تو بغلش گرفت... آی... یه جورایی برادر زاده ی مورد علاقه ش بود... از همون اولین باری که بغلش کرده بود آی براش خاص شده بود...
درسته که یی فان و سونگ و رن رو هم دوست داشت...اما ای براش استثنایی بود...
آی... همه ی زندگیش شده بود...
آی رو از بغلش بیرون آورد و آروم سرش رو نوازش کرد...
-باز مامان و بابات رفتن بیرون ما دوتا تنها موندیم؟
-اوهوم!
لبخند عمیقی زد
و بلندش کرد و پشت میز نشوند...کاغذ و قلم جلوش گذاشت
-میخوای نقاشی بکشی عمو هم به کاراش برسه؟
-باشه!
در حین اینکه کار هاش رو می کرد آی هم نقاشی می کشید..کمی بعد از جاش بلند شد و به طرف عموش دویید...
-عمو...
زیچن نگاهش کرد
-جانم؟
-بیبین‌‌...من تولو...با خودمو کیشیدم...
و نقاشیش رو نشون داد...
زیچن تو دلش کلی قربون صدقه ی اون فسقلی رفت ...
بلندش کرد و روی پاش نشوند و بوسیدش...
-خیلی قشنگ کشیدی...
‌ای خندید و بعد خمیازه ای کشید...
زیچن بهش حق میداد... ساعت نزدیک نه بود...
آی رو جوری توی بغلش گرفت که راحت باشه ...اونم خوابش رفت...
زیچن پیشونی آی رو بوسید و همونطور که نشسته بود کاغذا رو جمع کرد...
قصد داشت امشب آی رو کنار خودش بخوابونه...
#
وانگجی ووشیانو که غرق خواب بود رو بغل کرد و روی تخت گذاشت...
حالا که ووشیان انقدر مشروب خورده بود... وانگجی هم دوست داشت بخوره اما می ترسید حالا که ووشیان نیست و اونها هم تو گوسو ان... کارایی انجام بده که دیگه هیچ جوره نشه جمعش کرد...
ووشیان چشماش رو باز کرد...آروم روی تخت نشست‌‌‌...
-لان ژان...
-هم؟
ووشیان خودشو تو بغل وانگجی انداخت...
-من...میخوام...امشب انجامش بدیم... همینجا...
وانگجی حرفی نزد...
-زود باش دیگههه....
وانگجی باشه ای گفت و ووشیان رو روی تخت خوابوند...
آروم لباس هاش رو از تنش در آورد ...
ووشیان منتظر بهش زل زده بود... وقتی آخرین تکه ی لباس وانگجی روی زمین افتاد ووشیان خودش پیش قدم شد و لب های وانگجی رو بوسید...
وانگجی هم بوسه رو ادامه داد...
در عرض چند دقیقه ...تمام قسمتای بدن ووشیان پر از کیس مارک های وانگجی شد...
ووشیان آهی کشید و گفت
-زود باش دیگه...من...
وانگجی انگار که منتظر این باشه آروم عضوش رو وارد ووشیان کرد...بعد از چند دقیقه ضربه هاش رو تند تر کرد و بلاخره..وقتی نزدیک بود ووشیان جلوش رو گرفت
-صب کن...
-چرا؟
-میگم... نریز داخلم...
-صب کن... تو مگه مست نبودی؟
-مستم...احمق نیستم که... حوصله یه بچه دیگه ندارم...
وانگجی خنده ای کرد
-نترس هیچی نمیشه...
-اگه حامله بشم میکشمت...
-باشه...
و بعد حرکاتش رو دوباره از سر گرفت و چند دقیقه بعد داخل ووشیان ارضا شد...

Blue moonDove le storie prendono vita. Scoprilo ora