لان سیژوری خیلی آروم به سمت زندان قوم لان حرکت می کرد...
هنوز هم باورش نشده بود که این دستور رو بهش داده بودند...
باید یه اشتباهی شده باشه!
این فکری بود که توی سرش می چرخید اما دستور دستور بود و اون مجبور بود وارد زندان بشه...
همین که وارد شد شخص دیگه ای رو دید که انتظارش رو می کشه
-آ-یوان!
لان سیژوری با دیدن ون نینگ توی زندان انگار از خواب بیدار شده باشه...
احساس بدی داشت... انگار که دوباره ... بچه شده بود و توی زندان های قوم جین گیر افتاده باشه...
ون نینگ حالش رو از چهره ش میخوند...
اون خیلی سریع در آغوشش گرفت
لان سیژوری گریه می کرد...
برای دومین بار توی عمرش بی گناه و بدون اینکه بفهمه چرا به زندان افتاده بود...
-آ-یوان گریه نکن...
و سعی کرد با نوازش کردن آرومش کنه... انگار که هنوز یه بچه چهار ساله باشه...
یکم بعد... وقتی آروم شد پرسید
-چه خبر شده؟ عمو چرا ما اینجاییم؟
ون نینگ آروم گفت
-دقیق نمیدونم... ولی... انگار چند نفر ...از اعضای قوممون...به اینجا حمله کردن.. و ما دوباره... به جرم ون بودنمون... اینجا توی زندانیم... اگرچه... توقع داشتم با تو کاری نداشته باشن!آخه... تو... الان یه لانی...
سکوت...
لان سیژوری آهی کشید
-ما... باید مدت زیادی رو زندانی بمونیم... یعنی... امروز عصر... نمیتونم تو مراسم شرکت کنم... راستی... چرا اینجایی؟
ون نینگ سرشو پایین انداخت
-من...در حال... گشت زنی همین اطراف بودم... یه دفعه احساس کردم که... میخوام پیش... ارباب وی باشم...که بهم نیاز داره... اما وقتی به قوم لان رسیدم...
سکوت...
لان سیژوری توی افکار خودش غرق شده بود...
به دنیاش که به طرز وحشتناکی ازش گرفته شده بود فکر می کرد...
#
یی فان همراه بقیه ی اعضای باقی مونده قوم لان ... در حالی که برادر نوزادش رو تو بغلش گرفته بود توی اون مراسمی که تمام کشته ها رو با هم تشیع کردند شرکت کرد...
طی مراسم همه ساکت بودند و همه چیز...
خیلی سریع تموم شد...
یا شاید به نظر یی فان سریع گذشته بود...
بعد از مراسم... هرکی رفت جایی تا به کارها ی باز سازی خونه ش برسه...
اما یی فان همونجا موند...
نمیدونست چی کار باید بکنه...
حالا ...
فقط اون باقی مونده بود و...
بچه ی توی بغلش...
#
لان زیچن نگاهی به یی فان که هنوز همونجا وایساده بود انداخت ...
آهی کشید...
نمیتونست جلو بره...
چون میدونست اگه جلو تر بره خودش هم مثل یی فان مدت طولانی ای رو به اون مقبره ها زل خواهد زد...
پس به اتاقش برگشت...
عمارتی که توش زندگی می کرد اونقدر ها نسوخته بود...
هنوز وسایل هاش به خاطر اتفاقاتی که افتاده بود جمع بودند...
پس تصمیم گرفت حواسش رو با جا دادن وسایلش سر جاهاشون پرت کنه...
نمیتونست به این فکر کنه که دیگه بعد از این بعضی از شب ها...
آی به دیدنش نمیاد...
دیگه سونگ رو درحالی که سعی می کنه مهارت های شمشیر زنیش رو زود تر از بقیه هم سن هاش به سطح های بالا تر برسونه ببینه...
دیگه نمیتونست رن رو در حالی که توی عمارت کتابخونه در حال خوندنه ببینه...
و دیگه نمیتونست... برادرش رو ببینه...
نمیتونست و نمیخواست به این افکار دامن بزنه...
اما ...
به محط باز کردن وسایلش... چیزی روی همه وسایلش بود...
باعث شد نتونه مقاومت کنه...
چند شب قبل رو به یاد داشت...
وقتی که داشت وسایل هاش رو جمع می کرد...آی مثل همیشه به دیدنش اومده بود..
اما اینبار...عروسک کوچولوش رو هم با خودش آورده بود...
زیچن اولش فکر کرد آی قصد داره شب رو پیشش بخوابه...
اما آی ازش پرسید
-عمو...اونجاهی که میهخوای بلی... کوجاست؟
-خوب... از اینجا خیلی فاصله داره... سه روز راهه...
-آها...خوب...عمو...میگم...نمیشه منم بیهام؟
زیچن خندید...
-هنوز خیلی زوده! باید خیلی بزرگ تر بشی...چرا میخوای بیای؟
-آخه...من...دیلم تنگ میهشه...
زیچن نتونست تحمل کنه...آی رو بغلش کرد و توی بغلش نگه داشت...و نوازشش کرد...
-منم دلم برات تنگ میشه.. ولی قول میدم زودی بیام پیشت...باشه؟
آی عروسکش رو سمت زیچن گرفت
-عمو...این لو میهدم بیهت...
-میدیش به من؟ چرا؟
-آخه...مامانی میهگه...اونجایی که میلی تلسناکه... اینو میهدم بهت که نتلسی!
زیچن خنده ای کرد و آی رو محکم به خودش فشرد...
حالا ... با یاد آوری این خاطره...
چیزی روی قلب زیچن سنگینی می کرد...
جلوی بقیه نمیتونست نشون بده که چقدر به خاطر این ماجرا... ناراحته... اما حالا که تنها بود...میتونست نه؟
عروسک رو به سینه ش چسبوند و اجازه داد اشکاش بچکن...
#
ون نینگ و سیژوری به قوم جیانگ برده شدند...البته کاملا مخفیانه...
اونها حالا توی زندان قوم جیانگ نشسته بودند...
ون نینگ میتونست حدس بزنه که جیانگ چنگ حالا که اونو دستگیر کرده از خوشحالی توی پوست خودش نمی گنجه ...
میدونست که اون مدت زیادیه که رویای شکار اونو توی سرش داره...
فقط نگران آ-یوان بود...
اون از شب قبل که رسیده بودند حتی یه کلمه حرف هم نزده بود و الان هم خوابیده بود...
فقط میتونست امیدوار باشه...
که آ-یوان به زودی آزاد بشه...
خودش باید خیلی وقت پیش از بین می رفت...
اما اون...
اصلا چه قصدی داشتند و چرا زندانیشون کرده بودن؟
و چرا اینجا...
چرا تو اسکله نیلوفر...
#
مسابقه یک ماه به تاخیر افتاد و جیانگ چنگ اجازه داد اعضای قوم لان به خونه برگردند... و بعد از یک ماه برای مسابقه بیان...
جینگ یی مدتی رو توی قوم لان سراغ سیژوری رو گرفت... اما کسی نمیدونست کجا رفته...
برای همین کم کم بی خیال شد چون سیژوری عادت داشت اینطوری غیب بشه...
بقیه ی شاگرد ها هم به عزا داری برای اعضای خانواده از دست رفته شون مشغول بودند...
از اون طرف توی اسکله نیلوفر... همه راجب اتفاقی که توی قوم لان افتاده بود حرف می زدند اما تاعو کوچیک ترین اهمیتی به این حرفا نمیداد...
اون فقط فکر می کرد... اینها باید یه شایعه باشن پس ارزش فکر کردن ندارند!
YOU ARE READING
Blue moon
Fanfictionماه آبی داستان حدود بیست سال بعد از پایان mo dao zu shi شروع میشه منتها با یه کوچولو تفاوت😉 داستان ام پرگه ... پس اگه نمیپسنید ... لطفا نخونید امیدوارم خوشتون بیاد