e14

1.5K 220 43
                                    

یی فان یک ماه بعد به اصرار عموش به قوم جیانگ برگشت...
نمیدونست چه خبره که نمیتونه سیژوری رو پیدا کنه و به جای اون یه ارشد دیگه اومده..
اما حال کنکاش رو هم نداشت...
تمام مدت کلاس سعی کرد ساکت بمونه و طوری رفتار کنه که انگار اتفاقس نیفتاده اما اصلا کار راحتی نبود...
مخصوصا وقتایی که تاعو دور و برش بود...
باعث می شد بیش تر دلتنگ خونه ش زمانی که هنوز همه چیز خوب بود بشه...
و بلاخره...
مسابقه شروع شد...
موصوع طبق انتظار یی فان شکار شبانه بود و اونها می بایست موجودی رو پیدا می کردند که ارزش شکار شدن رو داشته باشه...
یی فان خیلی تمایلی به برنده شدن نداشت.. تصمیم گرفت توی یه غار که اون نزدیکی بود بمونه تا مسابقه تموم شه... یعنی سه شب دیگه...
و از شانس بد یی فان... تاعو که خیال می کرد یی فان حتما متوجه سرنخی چیزی شده پشت سرش وارد غار شد..
کمی بعد بیرون غار یه سری درگیری پیش اومد که کاملا اتفاقی... دریچه غار بسته شد...
این دقیقا زمانی بود که یی فان متوجه حظور تاعو شد..
حالا چه میخواستند و چه نه... سه روز کامل رو توی غار گیر افتاده بودند...
یی فان اولش کمی غر زد که چرا دنبالش اومده و تاعو اهمیتی نداد و گفت که خیلی زود پیداشون می کنن...
اما با وجود گذشتن یک هفته... باز هم هیچ کس سراغشون رو نگرفت...
تاعو سعی می کرد امیدوار بمونه... اما هیچ راهی برای بیرون رفتن نبود...
یی فان اکثر اوقات ساکت یه گوشه مینشست‌... و اون دلیلی بود که تاعو رو لحظه به لحظه نا امید تر می کرد
تاعو دیگه نتونست این حجم از نا امیدی یی فان رو تحمل کنه
-انقدر نفوس بد نزن! من مطمعنم دارن دنبالمون میگردن... قطعا کمک میرسه... تازه... اگه خانوادت بفهمن که گم شدی میان اینجا... مطمعنا انقدر میگردن تا پیدامون کنن..
-امیدوار نباش... از جانب قوم من... کمکی نمیرسه...
-منظورت چی...
تازه به یاد شایعه ها افتاد و سکوت کرد...
-اون شایعه ها... حقیقت داشتن؟
-یه سری افراد ناشناس به خونه مون حمله کردن... بیش تر قوم تو آتش سوخته...
تاعو آب دهنش رو قورت داد
-همه...حالشون خوبه؟
قطره اشکی که از چشم یی فان چکید گویای همه چیز بود...
-پدر و مادرم... و برادرام... اونها رو از دست دادم... همه شون رو...
تاعو خشکش زده بود...
یی فان ادامه داد
-نمیفهمم چرا... باید این اتفاق می افتاد... اونها در نبود عموم... به مقر ابر حمله کردند... حتی به بچه هام رحم نکردن...منظورم اینه‌ که... یکی از برادرام نوزاد بود! آخه یه نوزاد... چه کاری میتونسته باهاشون داشته باشه؟
تاعو کنارش رفت ... سعی داش آرومش کنه...
اما یه دفعه... صدای وحشتناکی اونها رو از جا پروند...
یه دسته زامبی بهشون حمله کردند...
تاعو و یی فان ... با وجود اینکه به خاطر یک هفته غذا نخوردن ضعیف شده بودند... اما باز هم مبارزه کردند و اونها رو از بین بردند...
حتی یه شی عجیب رو هم به دست آوردند...
اما همین که تاعو اون شی رو لمس کرد... احساس کرد تمام بدنش گر گرفته ... روی زمین افتاد و حدود نیم ساعتی به خودش پیچید...
یی فان حسابی نگرانش بود...
اما وقتی درد تاعو ساکت شد هیچ علامت یا زخمی روی بدنش نبود‌..
انگار که از اول اتفاقی نیفتاده بود ...
فقط یه ماه گرفتگی پشت گردن تاعو ایجاد شده بود که یی فان قبلا اونو دیده بود و کاملا میدونست با چی سر و کار داره!
نفرین اومگا
میدونست که این نفرین... یه جور موهبت برای خانواده خودش بود اما تاعو چی؟
اون این موهبت رو میخواست؟
تا جایی که یی فان میدونست شخصی که این نفرین رو روی خودش داشت دیگه نمیتونست ازش راحت شه مگر اینکه تمام ریشه های تعلیم دیدگیش رو فنا کنه...
و وقتی این مساله رو برای تاعو توضیح داد... تاعو فقط ساکت تماشاش کرد...
شب شده بود...
تاعو این رو از وسیله عجیبی که زمان رو بهش نشون میداد فهمیده بود...
هوا سرد بود پس یی فان و تاعو کنار هم نشسته بودند تا گرم شن
اما یکهو انگار هوا زیادی برای تاعو گرم شد...
تاعو هم کم کم لباس هاش رو باز کرد و در آورد و فقط با لباس زیر نشست
یی فان بوی عجیبی حس می کرد... بوی بدی نبود و هرچی بیشتر اونو حس می کرد بیش تر میخواست... اما کم کم... احساس گرما کرد...
نمیخواست لباسش رو دربیاره‌‌...
نه...
نمیتونست جلوی تاعو در بیاره
یی فان اینو به خودش می گفت و با اینکه شر شر عرق می ریخت باز هم لباس هاش رو در نیاورد..
اما... وقتی نگاهش به تاعو افتاد بلاخره لباس هاش رو کم کرد
تاعو آتش رو خاموش کرد اما اصلا تاثیری نداشت... سعی کرد با دراز کشیدن روی سنگ های سرد دمای بدنش رو کم کنه...
یی فان احساس می کرد تحریک شده...
به خاطر اون بو بود؟
احتمالش زیاد بود...
نمیخواست کاری بکنه اما اون تاعویی که بدون لباس جلوش دراز کشیده بود...
انگار کاملا داشت بهش آمار میداد!
یی فان بلند شد  و به طرفش رفت
اون بو از تاعو می اومد...
نفهمید چی شد اما وقتی به خودش اومد داشت تاعو رو میبوسید و تاعو
پسش نمیزد!
نمیدونست چه خبره اما تا حالا تاعو به نظرش انقدر جذاب نبود و الان نمیتونست ازش دست بکشه...
تاعو هم وقتی شروع به باز کردن و در آوردن لباس های یی فان کرد هیچ ایده ای نداشت که چی کار می کنه... فقط میدونست بدن یی فان خنکه و اون میتونه گرماش رو از بین ببره‌...
یی فان بعد از مدتی دیت از بوسیدن و مارک کردن تاعو برداشت...
تاعو ناله می کرد... کسی نبود که مزاحمشون بشه...میخواست زود تر خنک شه...
و وقتی یی فان بلاخره واردش کرد ... تاعو بی تاب تر شد...
یی فان داخلش حرکت کرد... بدن تاعو حتی احتیاج به آماده شدن نبود و از هر لحاظ عالی بود ...
یی فان ضربه هاش رو تا زمانی که داخل تاعو به اوج رسید ادامه داد...
تاعو احساس می کرد دمای بدنش دوباره عادی شده‌...
این چیزی بود که احتیاج داشت...
حالا احساس آرامش داشت...
اما یکم سردش  شده بود... پس یی فان رو بغل کرد و به خواب رفت...

Blue moonWhere stories live. Discover now