ووشیان همین که از عمارت سکوت بیرون اومد افراد زیادی با لباس فرم قوم لان رو دید که روش شمشیر کشیدن...
اولش یکم جا خورد ولی خیلی زود متوجه شد قضیه چه خبره...
با توجه به طرح لباس اون افراد اونها یا شاگرد تعلیم یافته یا شاگرد مهمان بودند...
و این یعنی...
اونها یه جورایی نفوذی حساب می شدند...
ووشیان فلوتش رو بیرون آورد و اونو روی لبش گذاشت...
اون تعلیم یافته ها عقب رفتن...
یه تعداد کماندار با دیدن این صحنه شلیک کردن...
ووشیان نتی رو زد و تمام تیر ها رو هوا متوقف شدند...
#
وانگجی به اطرافش نگاه کرد...
توسط حدود سی چهل نفر از افراد سیاه پوش و چند نفر با لباس فرم قوم خودش محاصره شده بود...
بیچن رو بیرون کشید...
اونها هرکی میخواستن باشن...
وانگجی به هر قیمتی شده از قومش محافظت می کرد!
#
آی دستش رو از دست سونگ بیرون کشید
-من نیمیهام ...اونجا تالیکه ...من میتلسم...
رن بولین رو بغل سونگ داد و به سمت آی رفت
-آی... یادت نره ماما چی گفت! ما باید بریم تو غار تا ...
آی خودشو عقب کشید
-نه! من نیمیهام! من میلم پیش مامانی!
و بعد شروع به دوییدن به سمت عمارت سکوت کرد
رن و سونگ نگاهی به هم انداختند... سونگ بولین رو دوباره به رن داد...
-من میرم بیارمش ! تو برو به غار...
رن سری تکون داد
-ماما گفت از هم جدا نشیم!
سونگ کمی این پا اون پا کرد بعد شمشیرش رو در آورد
-باشه... پس از کنار من تکون نخور!
#
لان زیچن و افرادش بلاخره به اون قومی که درخواست کمک فرستاده بود رسیدند....
ولی وقتی با رئیس اون قوم صحبت کردند...
هیچ اتفایی که بخوان کمک بخوان نیفتاده بود!
لان زیچن خشکش زده بود...
اون حتی افرادی رو فرستاده بود تا چک کنن و مطمعن بشن...
یه دفعه فکری از ذهنش گذشت
-سوار شمشیراتون بشین! باید برگردیم مقر ابر! این ممکنه یه تله بوده باشه تا ما رو از قوم دور کنن!
لان چیرن سعی کرد برادر زاده ش رو آروم کنه
-نگران نباش...وانگجی اونجاست... حتی اگه حرفت درست باشه وانگجی و بقیه تعلیم دیده ها...
-عمو...لطفا بحث نکنید! داریم وقتو تلف می کنیم... حرفتون درست...وانگجی از اونجا دفاع می کنه... اما احتمالا الان به کمک نیاز داره!
بقیه حرف رئیس قومشون رو تایید کردند و سوار شمشیر هاشون شدند...
رئیس قوم دیگه پیشنهاد کمک داد اما زیچن رد کرد
ته دلش امیدوار بود اشتباه کرده باشه..
#
وانگجی به پشت سرش نگاه کرد...
آخرین تعلیم دیده ای که پا به پاش می جنگید زمین افتاده بود...
حالا وانگجی مونده بود و سیاه پوشانی که انگار نه انگار وانگجی از اونها حدود صد نفری رو کشته !
اما وانگجی نباید تسلیم یا خسته می شد...
اگه شکست می خورد ..حالا که زیچن اینجا نبود این به معنی سقوط قوم لان بود!
با تمام وجودش شمشیر می زد...
زندگی مردمی که الان احتمالا توی کوه مخفی پناه گرفته بودند...به شمشیر زنی و مبارزه اون بود !
#
ووشیان سعی می کرد نت هاش رو کنترل کنه... نباید حتی یه مرده رو هم احظار می کرد! در اون صورت همه چیز نابود می شد...
اگه کنترل خودش رو از دست میداد معلوم نبود... ممکن بود خرابی های اون از اون مهاجما بیش تر باشه!
تمام توجهش روی این بود که اشتباه نزنه و فقط با ورد های ساده ضرباتشون رو دفع کنه و حمله کنه که سنگی به سرش خورد...
این باعث شد فلوت زدن رو متوقف کنه و با دست آزادش سرش رو بگیره ...
یه نفر از فرصت سو استفاده کرد و با شمشیرش دستی که ووشیان باهاش فلونش رو گرفته بود رو قطع کرد...
ووشیان سعی کرد به دردی که می کشید توجهی نکنه و سعی کرد فلوتش رو از روی زمین برداره...
اما ضربه ای از شمشیر درست کنارش خورد که باعث شد بیشتر موهاش بریده بشه.. اگه زود بی خیال فلوت نشده بود و عقب نکشیده بود اون شمشیر به جای موهاش...گردنش رو می برید...
پایی فلوت رو له کرد و فلوت با صدای نسبتا بلندی خورد شد...
شخص جلو اومد... اون تنها کسی بود که لباس مشکی یا لباس فرم قوم لان رو نپوشیده بود...
اون لباس قوم ون تنش بود...
ووشیان بلافاصله فهمید
قضیه انتقام شخصی بود...
مرد قهقهه ای زد:
-تعجب نکن! من ... احتمالا اگه شماها قومم رو نابود نکرده بودید ...الان رئیس قوم ون بودم! اما عیبی نداره... من دوباره قوم ون رو به جایگاه قبلش بر می گردونم!
ووشیان روی زمین نشسته بود... به حلقه ی اون افراد اطرافش نگاه می کرد...
اون فرد پوزخندی به ووشیان زد و ادامه داد...
-من پسر تنها دختر رئیس قوم ونم و وقتی شماها پدر بزرگمو کشتید فقط یکسالم بود! من و مادرم مثل بدبخت ها زندگی می کردیم... اما مادرم همیشه از شکوه و جلال قوم ون برام می گفت... اینکه شما چهار قم چطور خیانت کردید... من تصمیم گرفتم انتقام بگیرم و بلاخره... ییلینگ لائوزو به دست من به زانو در اومد!
ووشیان آروم گفت
-تو که قصد داری منو بکشی... پس چرا انجامش نمیدی؟چرا داستان میبافی؟
مرد خندید
-تو کافی نیستی! منتظرم اونو صدا بزنی...
-نه...
-هوم... چرا نمیخوای اون رو صدا بزنی؟ شنیدم اگه صداش بزنی پیداش میشه...هم اون لان وانگجی و هم سگ با وفات ون نینگ...
ووشیان بدون توجه به اون گفت
-نمیاد... بهش گفتم ... حق نداره بیاد... ون نینگ رو هم... سال هاست ندیدم...
شونه ای بالا انداخت
-ولی من شک دارم... به هر حال...
شمشیرش رو از غلاف بیرون آورد... وکمی بعد شمشیرش رو بالا اورد
-با اینکه دوست ندارم حالا بکشمت... اما فکر کردم میتونم از مردت بیش تر برای تحریک جفتشون استفاده کنم!
ووشیان چشم هاش رو بست ...
با صدای برخورد دوتا تیغه ی شمشیر به هم چشماش رو باز کرد...
وانگجی جلوش بود...
ووشیان به لباس وانگجی که قسمت های زیادیش خونی بودند نگاه کرد...
وانگجی با افراد زیادی جنگیده بود و زخمی و خسته بود اما برای دفاع از خانواده ش حاظر شده بود...
وانگجی به ووشیان نگاه کرد
دست قطع شده و مو های کوتاه شدش...
نگاهشو ازش گرفت
-متاسفم که دیر اومدم...
ووشیان نگاهش رو به زمین دوخت
-چرا اومدی؟ زود تر برو...
وانگجی اهمیتی نداد...
به مبارزه با افراد رو به روش پرداخت...
رئیسشون خنجری بیرون آورد.. به سمت وانگجی حمله کرد...
اون شخص فقط موفق شد یه خراش رو دست وانگجی بندازه...
اما راضی به نظر می رسید...
وانگجی در حالی که به خاطر دفع کردن ضربات بقیه نفس نفس میزد به اون نگاه کرد...
خنجر رو نشونش داد
-باید بشناسیش! این خنجر یز بزرگ ترین گنجینه های قوم ون بود! شماها پیداش نکردید چون دست مادرم بود!
ووشیان خنجر رو میشناخت...
یه زخم کوچیک ازش در عرض بیست دقیقه شخص رو کم کم و با درد می کشت...
به محظ ایجاد زخم هسته طلایی از بین میره ... و بعد در عرض پنج دقیقه حنجره فرد و بعد در طی یک ربع آروم آروم اعضای بدن رو از نک انگشتای پا فلج می کنه تا به قلب برسه...
این مراحل با درد وحشتناکی هم همراهن...خیلی ها قبل از تموم شدن بیست دقیقه خودکشی می کردند...
ووشیان نگاه نگرانش رو به وانگجی روخت...
شخصی از این غفلت ووشیان و وانگجی استفاده کرد...و قبل از اینکه وانگجی بتونه هشداری بده با شمشیرش از پشت سر سینه ووشیان رو سوراخ کرد...
وقتی شمشیرش رو بیرون کشید وانگجی بالای سر ووشیان رسید...
درسته همه میدونستند دیگه لان وانگجی کبیر هسته طلایی ای برای حمله نداره...
اما بازم جرفت نمیکردن نزدیک بشن...
وانجی ووشیان رو تو بغلش گرفت
-وی ینگ...
ووشیان لبخند کم رنگی زد
-بهت...که...گفتم برو... حالا... خوب شد؟
وانگجی درمونده نالید
-وی ینگ!
-متاسفم...که اذیتت ..کردم...این همه مدت...متاسفم که دارم...
و قبل از اینکه حتی حرفش رو تموم کنه تو بغل وانگجی جونش رو از دست داد...
وانگجی چند باری ووشیان رو صدا زد...
بعد بدن بی جونش رو به سینه ش چسبوند و تا زمانی که هنجره ش از کار افتاد اسم ووشیانو صدا زد...
وانگجی بعد از اون فقط به بدن بی جون وو شیان توی بغلش نگاه کرد... میدونست تا چند دقیقه دیگه اون هم میمیره... پس ...
حداقل میدونست که بچه ها جاشون امنه و از بابت اونه خیالش راحت بود...
یه دفعه یکی از اون افراد سیاه پوش چند تا بچه رو کشون کشون با خودش آورد...
وانگجی بهت زده به بچه هاش نگاه کرد... میخواست داد بزنه و بگه اینجا چی کار می کنید؟! اما نمیتونست کوچیک ترین صدایی از بین لب هاش در بیاره...
آی به پدر و مادرش نگاهی انداخت...
صدا زد
-مامانی....
و بعد از زیر دست اون شخصی که گرفته بودشون در رفت و سعی کرد به سمت ووشیلن و وانگجی بدوعه...
اما...
اون شخص شمشیرش رو داخل بدن کوچولوی آی فرو کرده بود...
رن و سونگ داد زدند و اسم آی رو صدا زدند...
اون شخص شمشیرش رو بیرون کشید...
آی چند قدمی به سمت پدر و مادرش برداشت و روی زمین افتاد...
و بعد از چند ثانیه چشماش بسته شد و دیگه تکون نخورد...
سونگ شمشیرش رو محکم توی دسش فشار داد...
اون لحظه تسلیم شده بود چون فک می کرد اگه این کار رو بکنه... وقتی پدر و مادرش اون عوضی ها رو از بین ببرن...اونها سالم و زنده می مونن... اما حالا...
اون عوضی ها آی رو بدون هیچ رحمی کشتند!
دیگه نمیتونست تحمل کنه...
با شمشیرش به اون افرادی که اونجا بودن حمله کرد...
از رن خواست فرار کنه اما رن سرجاش خشکش زده بود
توی بغلش محکم بولیح رو نگه داشته بود و به مبارزه برادر بزرگ ترش با اونها نگاه می کرد...
سونگ هنوز خیلی کم سن بود... موفق شد چند نفرشون رو زخمی کنه... اما خیلی زود شکست خورد...
شخصی که رئیس اون ها بود جلو اومد و شمشیرش رو روی گردنش گذاشت و بعد از چند دقیقه... بدن بی جون سونگ هم روی زمین افتاد...
رن یه قدم عقب تر رفت و بولین رو که توی بغلش با بلند ترین صدایی که میتونست گریه می کرد رو محکم به خودش چسبوند...
وانگجی سعی کرد از جاش بلند شه و نذاره اتفاقی که توی فکرشه بیفته...
رئیس اونها جلو ی رن ایستاد و به افرادش دستور داد بولین رو از بغلش بگیرن...
رن خیلی تقلا و التماس کرد کاری به کار اون بچه نداشته باشن ... اما موفق نشد نظرشون رو عوض کنه...
وقتی که داشتند شمشیر رو داخل قلبش ف رو می کردند دید که اون بچه رو هم سر بریدن...
وانگجی تنها کاری که میتونست برای بچه هاس بکنه اشک ریختن بود...
فقط پنج دقیقه تا اثر کرده زهر مونده بود... بدنش درد می کرد اما اصلا متوجه اون درد نبود... درد قلبش بیش تر بود...
خیلی بیش تر...
وانگجی دیگه نمیتونست قهقهه های از سر شادی اون مرد عوضی رو که به چهار تا بچه رحم نکرده بودند تحمل کنه...
بیچن رو که کنار دستش روی زمین افتاده بود به سختی بلند کرد...
چشم های خیس از اشکش رو بست و شمشیرش رو روی رگ گردنش کشید...
چند ثانیه بعد اونهم روی زمین یه همسر و بچه هاش ملحق شد
لان وانگجی وقتی که داشت جونش از بدنش میرفت قطره اشکی از چشماش پایین چکید ...
یه دفعه صدایی شنید
-لان ژان... چشماتو باز کن...
وانگجی چشماش رو باز کرد و ووشیانو جلوی خودش دید...
ووشیان کاملا سالم بود... دستش رو گرفت و بلندش کرد ...وانگجی بچه هاش رو هم جلوش دید ...
خواست برگرده و پشت سرش رو نگاه کنه... اما ووشیان جلوش رو گرفت
-به عقب نگاه نکن... ما از الان باید به جلو بریم...راه زیادی رو تا دنیای ارواح پیش رو داریم...
وانگجی سری تکون داد و بدون اینکه به بدن خودش و بقیه که روی زمین افتاده بود نگاه کنه همراه خانواده ش ... به سمت زندگی پس از مرگ حرکت کرد
#
ون کالون ( رئیس اون افراد سیاه پوش ) به اجساد جلوی پاش نگاه کرد و خنده ای کرد...
-قربان...
شخصی بهش احترام گذاشت...
-چیه؟
-تموم خونه ها و عمارت های داخل قوم الان در حال سوختن در آتش هستند
-خوبه... دیگه وقت رفتنه... اون چیه توی دستت؟
و به کیسه اشاره کرد
-قربان اینجا پر از خرگوش بود... اونها رو برای شام امشب شکار کردیم...
و خرگوش های مرده رو از گوش هاشون گرفت و از کیسه بیرون کشید...
خرگوش های سیاه و سفید..
و چهار تا بچه خرگوش کوچولو...
ون کالن سری تکون داد
-خوبه... حالا راه بیفتین... به زودی رئیس قومشون برمیگرده...
#########
خوب خوب... کیا بودن که میخواستن حلوای لان ژانو بخورن؟ حالا بفرمایید حلوا😂
YOU ARE READING
Blue moon
Fanfictionماه آبی داستان حدود بیست سال بعد از پایان mo dao zu shi شروع میشه منتها با یه کوچولو تفاوت😉 داستان ام پرگه ... پس اگه نمیپسنید ... لطفا نخونید امیدوارم خوشتون بیاد