حدود نیم ساعت بعد از رفتن اون افراد سیاه پوش بود که لان زیچن و افرادش به قوم لان برگشتند...
و خوب...
وقتی خونه شون رو درحال سوختن دیدند...
حسابی شکه شدند و با تمام وجودشون سعی کردند تا آتیش رو خاموش کنن...
لان زیچن سعی کرد آروم باشه و نگرانیش برای برادرش رو نشون نده و به سمت غار مخفی رفت تا امیدوارانه اونها و بقیه اعضای قوم رو اونجا ببینه...
تمام افراد غیر تعلیم دیده.. و بچه ها... اونجا بودند...
اما زیچن هی اثری از برادرش یا هیچ کدوم از برادر زاده هاش... بجز یکی از اون دوقلو های کوچولو ندید...
و اون لحظه ای بود که لان چیرن که همراه چند نفر بقیه قوم رو میگشتند... به سمتش اومد و ازش خواست تا همراهش بره...
به عمارت سکوت...
و وقتی زیچن فقط یکم با اونجا فاصله داشت...
تونست اجسادشون رو روی زمین ببینه...
و بعد از اون نتونست روی پاهاش بایسته...
لان چیرن...اون رو تنها گذاشت تا بتونه براشون توی تنهایی عزا داری کنه...
و زیچن... درحالی که بدن بی جون آی رو توی بغلش گرفته بود زجه میزد...
#
یی فان سر درد بدی داشت... نتونسته بود شب قبلو درست بخوابه... کابوس دیده بود...
کابوس اینکه خونه ش تو آتیش میسوزه...
که خانواده ش یکی یکی کشته میشن...
نفس عمیقی کشید...
خوشحال بود...
که همه ش خواب بوده...
نمیتونست حتی تصورشم بکنه که اگه خوابش واقعیت داشت...
از جاش بلند شد و لباس پوشید و به سمت کلاس رفت...
با اینکه هیچی از درس استاد نفهمید اما سعی کرد اصلا حال بدش رو نشون نده...
و واقعا هم هیچ کس نفهمید بجز تاعو...
تاعو مدت زیادی رو صرف شناخت کامل یی فان کرده بود و حالا میدونست که یی فان دقیقا از یه چیزی ناراحته...
چیزی که نمیدونست اینه که دقیقا چی!
یی فان سعی می کرد فاصله بگیره و زیاد به تاعو نزدیک نشه... و همین باعث گیج تر شدن تاعو شد و یه روز...
یی فان غیبش زد!
تاعو همه جای اسکله نیلوفر رو گشت اما هیچ اثری از یی فان نبود...
فقط هم اون نبود... یکی از ارشد های قوم لان هم نا پدید شده بود...
#
یی فان و سیزوری هر دو گیج بودند...
نمیدونستند چه خبر شده که رئیس قوم جیانگ خیلی یهویی ازشون خواسته همراهش به قوم لان برگردند...
حتی یه کلمه حرف هم در طی راه زده نشد...
و وقتی بلاخره به قوم لان رسیدند...
یی فان عموش رو دید که منتظرشونه...
اما یه چیزی عجیب بود...
یی فان هیچ وقت ندیده بود که عموش انقدر ناراحت باشه... اون حتی تو سخت ترین شرایط هم لبخند میزد...
پس چی شده بود؟
لان سیزوری احترامی گذاشت
-رئیس قوم...چیزی شده؟
لان زیچن به جیانگ چنگ نگاهی انداخت
-بهشون نگفتی؟
جیانگ چنگ نگاهشو به سمت دیگه ای داد
-نتونستم...
یی فان نگران پرسید
-عمو...چی شده؟
#
خونه های سوخته ... اولین چیزی بود که یی فان درحالی که دنبال عموش میرفت دید و بعد هم تابوت هایی که کنار هم قرار گرفته بودند و آماده ی دفن شدن بودند...
یی فان جلوی یه تابوت ایستاد...
نمیتونست باور کنه...
کسی که اونجا خوابیده پدرشه...
تابوت مادرش... و بعد برادر هاش...
باورش نمیشد حتی آی....
و یه تابوت خیلی خیلی کوچولو...
قبل از رفتن میدونست یه بچه ی دیگه هم در راهه و حالا...
حتی نتونسته بود ببیندش!
اگه توی قوم لان باز کردن تابوت یه مرده خلاف قوانین نبود یی فان تک تک اونها رو باز کرده بود تا ببیندشون!
تا برای آخرین بار ...ببیندشون...
درسته هیچ کس اونجا نبود...
باز هم نمیتونست... این کار آرامششون رو به هم میزد...
همون موقع صدای پایی شنید و به سمتش برگشت..
عموش درحالی که نوزادی رو توی بغلش گرفته بود به سمتش اومد...
یی فان نوزاد رو از بغل عموش گرفت...
نوزاد کوچولو بهش خیره شده بود...
کاملا آروم و بی صدا...
لان زیچن گفت
-این بچه... برادرته ...اسمش بوهی عه..
یی فان نگاهش کرد ...نوزاد رو به خودش چسبوند و اشک ریخت... لان زیچن فاصله گرفت و اجازه داد برادر زاده ش گریه هاش رو بکنه...
همونطور که یک روز قبل... خودش این کار رو کرده بود..
با فاصله ایستاده بود و به تابوت کوچیک آی نگاه کرد...
سعی کرد جلوی اشک هاش رو بگیره...
فعلا باید به یه کار خیلی مهم می رسید!
#
لان زیچن وارد اتاقی که رئیس سه قوم اصلی دیگه توش جمع شده بودند شد...
نیه هوایسانگ بلافاصله گفت
-برادر دوم...بابت اتفاقی که برای قومت افتاده...متاسفم...
لان زیچن سری تکون داد
-ممننون ...ولی...الان مساله مهم تری برای رسیدگی هست! اینو ببینید...
تکه پارچه ای که نماد خورشید قوم ون روش بود رو روی میز گذاشت...
-افرادم اینو تو جیب یکی از اجساد اون کسایی که بهمون حمله کرده بودند پیدا کرده...
جیانگ چنگ و جین لینگ نگاه حرصی شون رو به اون پارچه دوختند...
جیانگ چنگ بلافاصله گفت
-این فقط یه معنی میده! اونا باقی مونده های قوم ونن و میخوان ما رو که توی نبرد شلیک خورشید بودیم رو از بین ببرن...
لان زیچن سری تکون داد
-منم...همین فکرو میکنم... ولی اصلا چطور ممکنه؟ مگه همه اعضای قوم ون دستگیر و کشته نشدن؟
سکوت..
جین لینگ گفت
-خوب شاید اونها... اون زمان بچه بودند... یا مادر های ونی و پدر های خارجی داشتند و یه جا موقع حمله قایم شده بودند...
نیه هوایسانگ گفت
-اما چرا بعد از این همه سال؟! تقریبا چهل سال از اون زمان میگذره...
لان زیچن گفت
-هدفشون و اینکه چرا الان حمله کردن مهم نیست... باید همه آماده باشیم... اونا احتمالا به بقیه قوم ها هم حمله می کنن... پس...
هوایسانگ حرفش رو قطع کرد
-برادر دوم... اگه اجازه بدید... من یه فکری دارم...
YOU ARE READING
Blue moon
Fanfictionماه آبی داستان حدود بیست سال بعد از پایان mo dao zu shi شروع میشه منتها با یه کوچولو تفاوت😉 داستان ام پرگه ... پس اگه نمیپسنید ... لطفا نخونید امیدوارم خوشتون بیاد