دريا را به اغوش مى كشم و هر ثانيه خطر غرق شدنم را كتمان مى كنم ، جلو مى آيم ، جلو و جلوتر...
تا جايى كه دست مواج چشمان تو دور گردنم را ميگيرد و هر لحظه جرعه اى از اقيانوست را مهمان گلوى خشكم مى كنى...
سرفه مى كنم و چشمانم را مى بندم ، نمى دانم چرا نترسيدم،
نمى دانم چرا مشتاق غرق شدن در تو بودم مانند كسى كه دلش را در دامان آبى پر تلاطم وجودت گم كرده و به هر قيمتى مى خواهد پيدايش كند، اما خودش طعمه ى امواجت مى شود ، غرق مى شود، ميميرد...