كاش خطى بودى كه مى توانستم بخوانم
رازى كه مى توانستم بدانم
كاش فراتر از مرز ها و در اعماق ترس ها
جايى ميان اغوشت منتظرم بودى
كاش كمى در تب ، با تبسمى بر لب
ميان هياهو و بى خوابى ها
مرا طلب مى كردى؛
كاش اگر اخرش نرسيدن بود، شروعش نديدن بود
مهم نيست اگر مى مردم
يا در ارزوى كسى همچو تو غصه ميخوردم
حال هستى و در اين هستى با هركه هستى ، شاد مى خواهمت ،
اى ثروتى كه نخواهم داشت؛
با تو هيچ چيز نمى خرم
از تو هيچ چيز نمى برم
قلب من از اسمان تو كوچك تر است
تمام تو در قلب من جا شده و در اسمان تو جايى براى من نيست...
انقدر كوچكم كه نمى بينى و تو انقدر بزرگى كه جز تو نمى بينم...
در ميان اين صندلى هاى خالى ميشينم
به صحنه خيره مى شوم و هيچ را تماشا مى كنم
فكر نه ، فقط نگاه مى كنم
در سرم چيزى رشته افكارم را مى برد
صداى تو، خنده هايمان..
آرى ، ما در سرم زندگى مى كنيم