در بيابانِ سردىِ تو مثل تشنه اى پى آب به دنبال بهانه ها مى گردم، بهانه اى كه دست و زبانم را اشنا كند با حرف زدن با تو...
من از "گفتن"هراس دارم
مانند تمام دوستت دارم هايى كه در جان سلام هاى بى شمارى گنجاندم...
نميدانم چرا ، شايد غرور دامنم را گرفته و من براى رسيدن به تو دست و پا مى زنم، نهايت داد مى زند و سرزنشم مى كند و هر لحظه مرا بيش از پيش مى ترساند، هراسان از پاسخى كه شايد بدهى و ويرانم كنى، دل شكسته از پاسخى كه شايد ندهى!..
دوست دارم از خودت بپرسم ، چاره جويى كنم تا شايد راهى نشانم دهى، اما مى ترسم، اگرمرا ويران كنى چه كنم؟!..شايد درد ويران شدن از سردى تو كمتر از دل شكسته شدنم از پاسخ ندادنت باشد...ويرانم كن اما بى تفاوت رد نشو،
از من متنفر باش!..سرد باش، بى رحم ، بى تفاوت ، اما باش ، همين...