«یک-تهوع»
«طلایی-سومشخص»
دور خودش چرخید... سهبار،چهاربار،دهبار،صدبار... کاری که انجامش میداد نهتنها سردرد لعنتیشو بهتر نمیکرد بلکه به درد کشندهی شکافهای مغزش دامن هم میزد. دردی که دلش میخواست با بیرون کشیدن یا حتی بالا آوردن مغزش ساکتش کنه! توی گوشاش صدای پچپچ مزخرفی میپیچید که قصد داشت از اینی که هست بدترش کنه. چشماشو به سقف دوخت؛ همون دو قطره جوهر طلاییو... همون دوتا دایرهای که اعصاب مغزشو وادار میکردن که بیشتر و بیشتر ببینه و بفهمه... کوچولوهای عوضی!آدما به سه دسته تقسیم میشن: ۱.خوششانسا ۲.خنثیها ۳.بدشانسا! اگر صبح با صدای آلارم گوشیت یا بوسه عاشقانهای روی گونه از خواب بیدار بشی درحالی که بوی بیکن و نون تست از آشپزخونهی پایین پلهها مشامتو نوازش میکنه، تبریک میگم تو یکی از اعضای گروه بیست درصدی مردم جهان؛ یعنی آدمای خوششانسی.
اما اگر چشمات به صورت خودکار سر ساعت چهار و نیم صبح که تقریباً وقت خواب مرگگونه بقیهی اعضای جهانه باز میشه و بدون توجه به سوزش خطای روی دستت سراغ یه مشت برگهی مچاله شده و خودکاری که احتمالاً آخرای عمرشه میری تا نامهی خداحافظیتو قبل از خودکشی بنویسی چون این حقیقت که امروز به طور قطع جون خودتو میگیری و صاف توی جهنم میفتی مثل کرم توی ذهنت تکون میخوره و رد لزج و خیسش راهشو از توی چشمات، روی گونت و در آخر روی کاغذ باز میکنه، تسلیت میگم! نه چون آدم خنثیای هستی... چون داری میمیری! تعجب نکن که بدشانس صدات نکردم؛ مرگ الزاماً نمیتونه بد باشه... نه توی اکثر مواقع!
و در آخر، تو بدشانسترین آدم روی کرهزمینی اگر صبح بیدار بشی و طبق عادت لیوانتو پر از قهوه کنی و درحالی که به کابوس دیشبت فکر میکنی، اون مایع سیاه رنگو جرعهجرعه سر بکشی و رفتهرفته از خواب بیدار بشی و بیشتر و بیشتر توی بدبختی ندونستهای که تا چند ساعت دیگه خبرش به گوشت میرسه غوطهور بشی!
«طلایی-زین»
با صدای ناقوس کلیسایی که به صورت بیمارگونهای روی رینگتون گوشیم گذاشته بودم به خودم اومدم؛ تقریباً دوساعت بود که بدون ذرهای خواب آلودگی، گیج و منگ از کابوس دیشب، بدون حرکت روی تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم و هرچی بیشتر بهش فکر میکنم، جزئیات کمتری رو ازش بهخاطر میارم!بدن کرخت و خشکمو از تخت بیرون کشیدم و درحالی که به هرچیزی که دم دستم میومد برای پوشیدن چنگ مینداختم، چشم بسته راهمو به طرف آشپزخونه پیدا کردم. قهوهسازو به کار انداختم و تا مخدر قهوهای رنگمو آماده میکرد رفتم تا آبی به صورتم بزنم.
مشت آبی به صورتم زدم، اونجا بود که هجوم حس بدو توی رگ به رگ تنم حس کردم... حس خفگی، صدای فشار آب، در ماشین و کمربندی که قفل شده و شیشهای که نمیشکنه تا از خفگی حتمی توی چند ثانیه بعد نجاتم بده... حس آبی که وارد مجرا های تنفسیم میشه، حس درموندگی و در آخر... مرگ! به خودم که اومدم گنگ به دیوار تکیه زدهبودم... یعنیچی؟ چرا این کابوس تکراری؟ چرا انقدر آشنا؟ سوالهایی که جوابی واسشون نبود...
تلاش موفقیت آمیزم در آخر باعث شد تا اون کابوسو از یاد ببرم و حالا پشت میز آشپزخونه درحالی که به بخار قهوهی تلخی که مهمون ماگ سفید رنگ سرامیکیم بود خیره شدم، دارم از صدای سکوت لذت میبرم! یک جرعه از مایع قیرگون رو به رومو میچشم و فوراً اعتیادم خودشو نشون میده و توی گوشم زمزمه میکنه:«بیشتر»! دو جرعه، سه جرعه،چهار،پنج و تلفنم که زنگ میخوره و اسم «لویی» روش چشمک میزنه! با تعجب دکمه سبز رنگو فشار میدم:
-چیه که نتونستی بزاریش وقتی میام بهم بگی؟
+ زین متأسفم که باید از من بشنویش اما... ابیگل مرده!
سلولای مغزم شروع به تحلیل کردن جملش میکنن و از اونجایی که پردازش درست اون جمله لعنتیو بلد نبودن میرن سراغ آخرین استراتژی همیشگیشون یعنی «درد».
+من... من میام دنبالت واسه تأیید هویت. بمون خونه زین!
و صدای بوق ممتدی که مثل زنگولههای جهنمی تنمو به رعشه وحشتناکی وادار میکرد و سردردی که حالا بیشتر و بیشتر میشد...
YOU ARE READING
Kiss & Cry |Zarry|
Fanfictionساعت دقیقا ۲۳:۴۰ رو نشون میداد. درحالی که روی تخت نامرتبش نشستهبود با مدادی که توی دستش داشت روی برگهی روبهروش با خط ریز و مورچهوارانه نوشت «مقدمه». انگشتاشو سه بار متوالی به گوشه برگه کوبید و عصبی یه گوشه پرتش کرد. نفسشو تلخ بیرون داد و با صدای...