«سه-پیچیدگی»
«طلایی-زین»
-دو هفته بعد-
اولین چیزی که دم دستم اومدو برداشتم و چنان روی زمین کوبیدم که هزاران تکه شد، چیزی درست شبیه روح خودم.
-اون دختر لعنتی نامزد من بود!
چشمام بسته و ریههام پر از هوا شد. «آروم، ابیگل اونارو دوست داشت.» این تنها جملهای بود که میتونست هیولای درونمو آروم، توی قفس آرامشم نگهداره و اجازه نده تمام اعضای این خانوادرو به قتل برسونه.
-اون همهچیزم بود اینو متوجه میشید؟ دوستم، خانوادم... و شما چیکار کردید؟ اجازه دادید بدنشو تکهتکه کنن! چقدر میتونید بیرحم باشید؟
تسا که تاحالا ساکت بود از جا پرید شبیه انبار باروتی که با اخرین جملم کبریت زده باشم به زمینش:
+روزی که واسه تأیید هویت رفتیم، روز امضای اون رضایت نامه، روز جدا کردن دستگاهها، روز عملش، روزی که بالای تابوتش ایستادیم و برای آخرین بار باهاش خداحافظی کردیم کجا وایساده بودی با رحم همهکاره؟ بذار خودم حدس بزنم... نبودی! کدوم جهنمی بودی رو نمیدونم ولی چیزی که به من و خانوادم مربوطه اینه که تو... اونجا... نبودی! پس دیگه هیچوقت جرأت نکن راجع به محبت خانوادم نسبت به خواهرم مزخرف ببافی!ساکت شدم، حرفی نداشتم، هیچی. مرد همیشه محکم خانوادشون حالا ساکت روی صندلی نشسته بود و با سر افتاده آروم واسه دخترش اشک میریخت. بلند شد و به سمتم اومد:
~بعضیها میمیرن که از یاد برن، بعضیها میمیرن تا به خاطر آورده بشن. من فقط نمیخواستم مرگ، دخترمو... خاطرات و عطرشو توی ذهنم بُکشه.
-کجاست؟
~ویرجینیا.
و اونجا، فقط همونجا جایی بود که میتونستم رد کوچیکی از آرامشو به روح چهلتکم هدیه کنم.«سبز-هری»
بعد ازدو هفته حالا، بالاخره اجازهی استفاده از لوازم الکترونیکی بهم دادهشده و این زندانو به جای قابل تحمل تری تبدیل کردهبود. با اصرار زیاد موفق به گرفتن اسم اهدا کنندم شده بودم؛ ابیگل مونتگومری. مرگ مغزی در اثر تصادف و اهدای اعضای بدنش درست یک روز بعد. تراژدی پشت تراژدی...دکمهی پاور لپتاپو زدم و بلافاصله بعد از روشن شدنش، فیسبوک رو باز کردم و سرچ کردم «ابیگل مونتگومری». صفحشو که باز کردم عکس دختری با چشمها و موهای قهوهای رو دیدم که نور لبخندش نشونهای بود از خوشبختی و خوشحالی بیاندازش. پایین تر که رفتم آخرین عکسی که یکهفته پیش پست شدهبود رو دیدم. از طرف خانوادش. با همون لبخند، نه به دوربین بلکه به شخص مقابلش زل زدهبود انگار متوجه نبود که داره ازش عکس میگیره. لبخندی که حالا بیشتر از هر هقهقی غمانگیر بود. «متاسفم، نمیخواستم بهخاطر من بمیری!» از پیوست ده کلمهای پایین عکس درد و آه چکه میکرد. _همیشه در قلبما خواهی ماند، در آرامش استراحت کن_ نظراتو باز کردم؛ یکی نوشته بود ابیگل روح روشن و زیبایی داشت، مسیح محافظش باشه. یه نفر دیگه نوشته بود واقعاً متاسف شدم، اون بیست و سه سالش بیشتر نبود. دیگه ادامه ندادم فکر اینکه اون به خاطر این مُرد که من توی لحظات آخر عمرم درخواست معجزه کردم، مثل گروهی از موریانه که به خونهای چوبی حمله میکنن، روحمو میخورد.
تصور میکردم که اگر اون دختر نمردهبود این کلمات توی پیوست آخرین عکس من نوشته میشدن. احتمالاً اون عکس توسط خواهرم پست میشد و یقیناً همونیو میذاشت که توی عید شکرگزاری ازم گرفتهبود. میتونم اظهارات تأسف رو خیلی خوب در قالب کلمات مجسم کنم. اینا همه برای من بود اگر فقط اون دختر نمردهبود. نمیتونستم خوشحال یا شکرگزار باشم، شبیه خونآشامی بودم که بعد از نوشیدن آخرین قطره از خون قربانیش متوجه شده بود که اون شخص نه یه آدم مریض بلکه یه دختر ۲۳ ساله بوده.
دستم شروع به لرزش و بخیههام شروع به سوختن کردن. تنها چیزی که میخواستم مورفین بیشتر بود پس درجهی پمپ درد متصل به سرمو بیشتر کردم و توی دقایق بعدی درحالی که گیج و گنگ خواب بودم، خواسته ناخواسته زمزمه کردم: «اگه میدونستم قراره اونو بکشی هیچوقت بهت هیچ فرصتی نمیدادم!»
**********
[♡] Je vous aime de tout mon coeur.
-Biscuit
YOU ARE READING
Kiss & Cry |Zarry|
Fanfictionساعت دقیقا ۲۳:۴۰ رو نشون میداد. درحالی که روی تخت نامرتبش نشستهبود با مدادی که توی دستش داشت روی برگهی روبهروش با خط ریز و مورچهوارانه نوشت «مقدمه». انگشتاشو سه بار متوالی به گوشه برگه کوبید و عصبی یه گوشه پرتش کرد. نفسشو تلخ بیرون داد و با صدای...