«هشت-chasing the clouds»
«سبزطلایی-سومشخص»جهان اینروزا بی در و پیکر تر از اونیه که عشقو طلب کنه؛ ولی شاید مردم اونو ناخودآگاه بهم هدیه میدن. مثل سبزِ شکلاتیای که از زمانی که چشماشو باز کردهبود تاحالا کنار پنجره، منتظر نشسته و کتاب جدیدی برای خوندن دست گرفتهبود. حوالی ساعت هشت وقتی خورشید کمجون ویرجینیایی درحال طلوع بود هری، پسر مو مشکیو از پشت چهارچوب پنجره تشخیص داد. درحالی که به سمت در ورودی بیمارستان میومد برگهاییو زیر قدمهای بلندش خورد میکرد که مسابقه میدادن باهم برای فرش کردن مسیرش. پیش خودش فکر کرد؛ چه قهرمانانه میمیرن این سربازهای کوچک نارنجی رنگ. دستی به موهاش کشید و منتظر به در خیره شد. وقتی در به یکباره و دور از انتظارش باز شد دستپاچه خودشو مشغول خوندن کتابش نشون داد و صورت رنگگرفته از هیجانشو پشت صفحات پنهان کرد. زین آروم به طرفش قدم برداشت و کتابو از قسمت عطف از دست فرفری بیرون کشید و با دست دیگش ضربهی آرومی به نوک بینیش زد.
-متوجه نگاهت شدم! اون توتفرنگیهای قرمز روی گونههات هم احتمالاً به خاطر منن پس... حق نداری ازم مخفیشون کنی.
هری لبخند کوچکی زد و چشماشو که حالا شفافتر از هر زمان دیگهای بود به چشمای زین دوخت و بازیگوشانه جواب داد
+شاید خودم میخواستم متوجهش بشی!
البته که این چیزی به جز یه دروغ نبود. و زین چیکار میتونست بکنه در برابر زیبایی الههی یاسی زندگیش؟ کنار هری نشست و دستشو طبق عادت بین موهای فرفریش برد و آروم لمسشون کرد. وقتی پسر کوچکتر چشماشو بست سرشو جلو برد و بوسهی عمیق و آرومی بین ابروهاش جا گذاشت و همین شد دلیل نفسهای سریع فرفری. بعد عقب رفت و کتابو بالا برد و کمی نگاهش کرد. «اولریکا». خواست کتابو بچرخونه تا خلاصهی پشتشو بخونه که دست هری روی مچش مانعش شد.+حتی فکرشم نکن اجازه بدم پشتشو بخونی!
-ولی چرا؟ اونم جزوی از کتابه!
+مزخرفه! بزرگترین خیانتی که میتونی به یه کتاب چند صد صفحهای که نوشتی بکنی اینه که اونو توی ده-بیستتا کلمه خلاصش کنی. نمیدونم مردم چطور دلشون میاد اینکارو بکنن.گیج و گنگ از لمس دست پسر عصبانی با پوستش لبخندی زد و با انگشت اشاره و وسط دست آزادش گرهی بین ابروهاشو باز کرد. بعد انگشتاشو توی دستش گرفت لطیف نوازششون کرد.
-باشه سبز شکلاتی، هرچی تو بگی.
صفحهی اولرو باز کرد و ندید که هری چطور برای فقط چند ثانیه غرق شد بین امواج صدای زمزمه مانندش. لحظهای روی صفحهی اول کتاب مکث کرد و بعد لبخندش پررنگتر شد. کتابو چرخوند تا چیزیو که دیده به هری نشون بده
-تو شعر مینویسی؟
+فقط... فقط بعضی وقتا.مو مشکی با شیفتگی شروع به خوندن شعری کرد که شکلاتی اسمشو •Home• گذاشته بود.
YOU ARE READING
Kiss & Cry |Zarry|
Fanfictionساعت دقیقا ۲۳:۴۰ رو نشون میداد. درحالی که روی تخت نامرتبش نشستهبود با مدادی که توی دستش داشت روی برگهی روبهروش با خط ریز و مورچهوارانه نوشت «مقدمه». انگشتاشو سه بار متوالی به گوشه برگه کوبید و عصبی یه گوشه پرتش کرد. نفسشو تلخ بیرون داد و با صدای...