"Chapitre neuf"

606 104 111
                                    

•این پارت یکم غمگینه پس اگر روی مود خوبتون نیستید صبر کنید و با بعدی بخونیدش، نمیخوام ناراحت بشید•
—————
«نُه-دیر شد...»
«سبزطلایی-سوم‌شخص»

طلوع پر از امیده؛ همون حسی که این‌روزا کمش آوردیم چون خواب میمونیم تا بیشتر رویا ببینیم. میخوایم بیشتر از دنیای واقعی فرار کنیم، درحالی که رقص رویاهامون توی آسمونه و ما بی‌خبریم. صورتی ملیح و مایل به نارنجی‌ای که خورشید با ذوق سر صبح توی آسمون نقاشی میکنه رو حتی توی شاهکارهای رافائل هم نمیشه پیدا کرد. برای هری طلوع به چشمای پر از خنده‌ی زین شبیه بود و چه حس قشنگی بود دونستن این که اون درواقع مثل یک آفتابگردون سر به سمت خورشیدش میچرخونه. اما همه‌ی ما یک حقیقتو به خوبی میدونیم و درک میکنیم. حقیقتی که میگه هر طلوع در طالع نحسش محکوم به کمای غروب و در آخر مرگ پر از ستارشه.

از داستان کوتاه سبز وطلایی دوهفته و چند روزی میگذره که دو روز آخرش با انتظار هری به سر شد. زین به هری گفته‌بود که میخواد فصل ناتموم کتاب زندگیش که بیرون از ویرجینیا رها کردرو به پایان برسونه، فصلی که کلمات آخرش خداحافظی با دختری بود که حالا بخشی از وجودش توی کالبد هری میتپید. صبح دو روز پیش حرکت کرده‌بود و هری میدونست تا چند ساعت دیگه برمیگرده. زین بهش قول داده‌بود به محض برگشتن باهاش تماس بگیره تا فردا باز همو ببینن.

در نبود زین، پسر شکلاتی تمام وقتشو با خواهرش جما که به‌تازگی از سفر برگشته‌بود و حالا حالاها قصد ترک خونرو نداشت گذروند.
+جما من کمتر از یک‌هفته‌ی دیگه مرخص میشم و برمیگردم خونه... مطمئن باش نیازی ندارم گلام زودتر از من به اتاقم برسن!
هری کلافه از اینکه میدید خواهرش درحال جمع کردن آفتابگردونای خشک شدست تقریباً کلماتشو فریاد زد.
~من نمیخوام ببرمشون خونه هری... میخوام بریزمشون دور! چی میخوای از این پیچاره‌های پژمرده؟
و دقیقاً وقتی پسر لب برای جواب دادن باز کرد صدای گوشیش توی فضا پیچید. با تعجب به صفحه نگاه کرد و بعد لبخند محوی گوشه‌ی لبش نشست که از چشم جما دور نموند.

+زین...
-سلام هری! من فقط میخواستم خبر بدم که رسیدم و بگم... دلم بیش از اندازه واست تنگ شده.
+منم همینطور ولی یکم زود برنگشتی؟
طنین تک‌خنده‌ی زین لبخند هریو پررنگ‌تر کرد.
-چرا سبز شکلاتی میخواستم زودتر ببینمت یه جورایی... تا فردا نمیتونستم صبر کنم. نظرت چیه تا ده دقیقه‌ی دیگه پیشت باشم؟
+باورم نمیشه که میپرسی! میبینمت.

تماسو قطع کرد و سرشو بالا آورد که متوجه نگاه متعجب و شیطنت‌آمیز خواهرش شد.
+چیه؟
~دوسش داری؟
+چـ... چی؟ نه! معلومه که نه!
~ببین هری من کور نیستم. لبخندتو دیدم و همچنین دیدم که چطور با اون لطافتی که حتی یکمشم نصیب من نشده باهاش حرف میزدی. من حق نظر دادن ندارم اما... بهتره هرچه زودتر بهش بگی.
و بعد درحالی که وسایلشو جمع میکرد بوسه‌ای روی موهای برادرش نشوند و هری رو با افکارش تنها گذاشت. جما چیزیو بهش گفته‌بود که خود هری شجاعت اعترافشو نداشت. هری زینو دوست داشت؛ شاید حتی بیشتر از خودش. و چیزی که مانع اعتراف این حس میشد، ترس بود. نه ترس از شکسته‌شدن غرورش، هری میترسید تنها دوستشو از دست بده. دوستی که فقط چند هفته از ورودش به زندگی پسر میگذشت اما انگار یک عمر رو کنارش زندگی کرده‌بود. «اون دوستمه! ما فقط دوستیم!» سرشو محکم تکون داد، مثل اینکه با این‌کارش داشت افکار مزاحمو بیرون میریخت.

Kiss & Cry |Zarry|Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin