𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟏

5.4K 477 55
                                    

خب دفترچه خاطرات عزیزم...
فک کنم منم بالاخره یه خاطره باحال واسه نوشتن پیدا کردم
همه چیز از اون روز فاکی شروع شد
نور خورشید صورتم رو با لبخند نوازش میکرد
با سردرد بدی چشامو باز کردم
حس سنگینی توی سرم و نرم بودن تخت محکم منو تو بغلشون نگهم داشته بودن
مگه میشد که بغلشونو رد کنم و دلشونو بشکونم؟
ولی انگار صدای زنگ گوشی سمج تر از من بود
گوشی رو از کنار تخت برداشتم و با یه هدف گیری دقیق کوبیدم به دیوار
لای چشم هامو بزور باز کردم و نگاهی به ساعت انداختم
با دیدن عقربه ای که روی دوازده بود با ترس از جام بلند شدم
سریع سمت حموم گوشه ی اتاق دوییدم که پام به ملافه های تخت عزیز و راحتم گیر کرد که باعث شد دماغ خوشگلم با زمین روبوسی کنه
احتمالا بدجور دل تختمو شکستم
گفته بودم نمیخوام بغلشون و رد کنم و ناراحتشون کنم؟
اهمیتی به درد دماغم ندادم و سریع به مسیرم ادامه دادم
_شت‌...شت... دیرم شد....دیره....ایندفعه دیگه اخراجم!!

دکمه های پیراهنمو یکی درمیون بستم و با دو کیفمو برداشتم سمت ماشین دوییدم ولی هر کاری کردم روشن نشد
دوبار محکم کوبیدم رو فرمون و زیر لب فوش دادم
پیاده شدم و قبل رفتن تصمیم گرفتم طعم لگد هامو به ماشینم هدیه کنم
خواستم تاکسی بگیرم ولی انگار اصلا روز من نبود و ماشین ها با سرعت یکی بعد از دیگری رد میشدن
_از این بدتر نمیشه‌.‌...
با حس خیسی روی صورتم پرسشگرانه به آسمون نگاه کردم و بعد صدای بلند رعد و برق بهم فهموند حدسم درست بوده
سرمو انداختم پایین
_نه مثل اینکه از این بدتر هم میشه...
تا اداره دوییدم و وقتی رسیدم ساعت یک شده بود
کارمندای دیگه با دیدن سرو وضعم زیرلب پچ پچ میکردن
-اهای کوک رییس تو دفترش منتظرته
کیفمو گذاشتم رو میز و رفتم تو دفتر
در زدم و وقتی اجازه ورود داد قدمامو به داخل اتاق کشیدم
با صدایی که هنوز به خاطر دوویدن منقطع بود شروع به صحبت کردم
_قربان من...من قول میدم دیگه تکرار نشه باور کنید.....
+بسه دیگه نمیخوام بهونه های تکراریت رو بشنوم.....
_ولی قربان...
+اخراجی
_ولی....ولی شما که میدونید من چقدر به این پول احتیاج دارم...لطفا....
+نشنیدی چی گفتم؟اخراجی زود برو تسویه حساب کن
وقتی دیدم خواهشام فایده نداره سرمو انداختم پایین و از اتاق خارج شدم
پشت در وایسادم و اداشو دراوردم
-کاره بدیه جانگ کوک شی
به صاحب صدا نگاه کردم
_بازم که تویی!
+اخراجت کرد نه؟
هایش صدای مزخرف خنده هاش...اها لازم میدونم معرفیش کنم بهتون
ایشون مین کوانگ هو رو اعصاب ترین شخصی هست که تو زندگیم به چشم دیدم
_به تو ربطی نداره
خواستم برم که یاد کار نصفه نیمم افتادم
برگشتم سمتش و روبروش وایسادم
+چیشد برگشتی؟دلت نمیاد بری؟
دوباره شروع کرد خندیدن
پوزخند عمیقی بهش زدم
_نه یه کار نیمه تموم دارم
لیوان قهوه ی تو دستمو رو صورتش خالی کردم
_تموم شد الان میتونم برم
حالا من بودم که داشتم میخندیدم
+جئون جانگ کوک..!!!!
بدون توجه بهش رفتم سمت صندوق
بعد از تسویه حساب پاکت رو برداشتم و سمت در خروجی رفتم
با خودم درگیر بودم
نفهمیدم چی شد ولی دوباره دماغم مورد عنایت قرار گرفت
البته که اینبار از طرف فرش نرم تو اتاق نبود و از طرف آسفالت بود!
پخش زمین شدم...
همونطور روی زمین دراز کشیدم و شروع کردم به جیغ و داد
سرمو اوردم بالا و به مسببش نگاه کردم
یه پسر با موهای مشکی و قیافه ی مغرور
حتی کمکم نکرد بلند شم
اون به جهنم...عذر خواهی هم نکرد!
بلند شدم و با حرص دکمه ی فوش دادن خودکار رو توی مغزم روشن کردم
_منو ببین مرتیکه.....کوری تو؟ادب یادت ندادن؟نمیبینی؟لالی؟عذر خواهی بلد نیستی؟خیلی پررویی...بی فرهنگ روان-
دستشو جلو صورتم تکون داد و با حالت چندش دستشو گذاشت رو پیشونیم و هولم داد عقب
+دور شو...دور شو ببینم انسان نا چیز!
_تو...تو...تو الان چی گفتی؟
مطمعنم صورتم از خشم قرمز شده
+تو فکر کردی کی هستی که داری منو باز خواست میکنی؟
دستمو لای موهام کشیدم و خنده ی عصبی کردم
سرمو کج کردم و پوکر ترین حالت ممکن رو به خودم گرفتم
_مثلا خود تو کی هستی؟یه بیمار روانی؟
رنگ چهرش تغیر کرد میتونستم بفهم که عصبیه
+تو الان چی گفتی؟میدونی من کی هستم انسان بی ارزش؟من فرشته ی مرگم!۶۴۴هستم پسره ی احمق میتونم همینجا...
پریدم وسط حرفش
_ساکت شو بینم..حتما منم کوک عضو بی تی اسم
کیفمو از رو زمین برداشتم و از کنارش رد شدم و بهش تنه زدم قطعا که یادم نرفت چشم غره برم
این اصل کار بود
تاکسی گرفتم و برگشتم خونه
دره خونه ی داغونمو باز کردم و رفتم تو
کیفمو انداختم رو زمین و خودمم رو کاناپه ولو شدم
داشت چشام گرم میشد که صدای افتادن یه چیزی از تو اشپز خونه اومد
با شوک چشامو باز کردم و با دو به سمت اشپز خونه رفتم
نکنه دزد باشه؟
ها جئون جانگ کوک اره دزده
اومده لیوان های یه بار مصرفتو ببره
گرد و خاکشون روش اشانتیون
خوشخیاله بدبخت
گلدون رو برداشتم و با شماره ی سه پریدم تو اشپز خونه و صدای نینجا مانند از خودم دراوردم
_غوداااااااا.......وایسا ببینم....این....این....
+های
_تو؟تو چجوری خونه منو پیدا کردی؟چجوری اومدی تو؟
+من که گفتم بهت فرشته مرگم.....من یه روحم روح میفهمی؟تو هم جانگ کوک عضو بی تی اس نیستی چاخان نکن میدونم!
دستامو رو صورتم گذاشتم
_خل و چلی؟ نمیخوای بری خونتون؟
+الان فوش دادی؟
_ببین من نه حوصله دارم نه اعصاب بیا برو
با دستم در خروجی رو نشون دادم
رفتم رو مبل نشستم ولی وقتی دیدم زود تر از من رو مبله جیغ کوتاهی کشیدم
+چته جیغ میکشی؟گشنمه برو ناهار بیار
_تو...تو...چطور...چطور..؟!
سرمو بین دستام گرفتم
_پررو...
برگشت و بهم خندید و لبخند مستطیلیشو نشونم داد
اخی چه کیوت....وایسا بیینم...چرا حرفاشو گوش میدم؟
شونه هامو بالا انداختم و سمت اشپز خونه رفتم
یه فکر تو مخم جرقه خورد واسه اذیت کردنش
در کابینت رو باز کردم و بین دارو ها گشتم
_اها ایناهاش پیداش کردم
خواستم بریزم تو غذا که صداش از تو هال اومد
+حتی فکرشم نکن اون مُلَیِن رو بریزی تو غذای من
خدایا این هر دفعه از کجا میفهمه؟
نکنه واقعا روحی چیزیه..
امامزاده نامجون گیر عجب ادمایی افتادم..
خدایا هنوز سر اینکه صبح گفتم از این بدتر نمیشه عصبانی هستی؟غلط کردم...خوبه؟
+نه خوب نیست
_یا خود جی هوپ....تو چرا انقدر یهویی میای...انحراف ذهنی داری ؟
+انحراف چیه؟
با دست کوبیدم به کلم
+غذای من کوش؟
_خیلی....
غذا رو گذاشتم جلوش
چرا دارم هر کاری این میگه میکنم!؟
دوباره همین سوال رو از خودم پرسیدم
_نمیری خونتون؟
+نه
_پاشو برو ببینم
از پشت یقش گرفتم و سمت در بردمش و درو بستم
هوففففف
چند لحظه ی بعد دوباره رو مبل لم داده بودم و خاطرات گذشته رو مرور میکردم
حتما با دیدن وضع زندگیم فکر میکردید که از یه خانواده فقیرم ولی خب سخت در اشتباهید
من پسر یکی از پولدار ترین افراد کره بودم
دقت کنید..
بودم!
ولی پدرم به خاطر گرایشم منو از خودش دور کرد و خب منم تصمیم گرفتم ازشون فاصله بگیرم
صدای موبایلم اومد و منو کامل از فیلمی که جلوی چشام مرور میشد بیرون اورد
پاشدم برم سمت موبایلم که انگشت کوچیکم خورد به بغل مبل
_ای ریدم دهنت...
رفتم و دکمه ی سبز رو فشار دادم و همزمان دولا شده بودم و انگشتمو میمالیدم
_بله تان چی میخوای؟
+هیونگ برات کار پیدا کردم هفته بعد بیا ببین اگه به شرایطتت میخوره شروع کن
_اخ اخ قربون دستت ادرسو بفرست
دکمه ی قرمز رو زدم و قبل اینکه برم به مبل چپ چپ نگاه کردم..
وارد اتاق شدم و رو تخت دراز کشیدم
داشتم به اتفاقات امروز فک میکردم که یهو در کمد محکم باز شد
جیغ کشیدم و کتاب رو از رو میز کنار تخت برداشتم گرفتم جلو خودم
_نیا جلو میکشمت....تو؟
دیوونه هه از تو کمد اومد بیرون و مشغول گشت زنی شد
+چته وحشی!من ۶۴۴ هستم چطور جرات میکنی با من اینطوری حرف بزنی؟
_اه این ۶۴۴ چیه هی میگی روانی کردی منو اینجا خونه ی منه حق نداری سرتو بندازی بیای تو....
یهو حرفم نصفه موند
_وایسا ببینم
برگشت و نگام کرد
_وایسا بیینم....
صورتش کاملا بی حس و لباش مثل یه خط شد
+وایسادم ببینی
_تو چجوری از تو کمد اومدی؟یا شوگای کبیر
پاشدم رو تخت وایسادم
_ازم فاصله بگیر ببینم تو دیگه چجور موجودی هستی
+چقدر حرف میزنی
بدون توجه به تهدیدام هلم داد که از رو تخت شوت شدم پایین و سرم موند زیر خودم
بدون توجه به من رفت رو تخت من دراز کشید که بخوابه
بزور سرمو از زیر پام دراوردم و شروع کردم مالیدن کلم
به سمتش با عصبانیت نگا کردم
_بچرخ تا بچرخیم....
پاشدم و سمت اشپز خونه رفتم
پارچ اب یخ رو از تو یخچال برداشتم و رفتم بالا سرش
خواستم بریزم روش که یهو دستشو گرفت سمت پارچ و اب همش ریخت رو خودم
این از گل به خودی هم فراتر بود...
بلند شد و نشست رو تخت
+منو ببین...پیش فعالی؟چرا نمیتونی یه جا اروم مثل ادم بشینی
پارچ رو انداختم گوشه ی اتاق
با انگشت چند بار کوبیدم به سرش و یقشو گرفتم
_اون کسی که باید توضیح بده تویی نه من....این مسخره بازی چیه راه انداختی!!
آخر جملمو داد کشیدم
ولی انگار پررو تر از این حرفا بود
چون هنوز زل زده بود تو چشمام!!!

■𝒃𝒐𝒚 𝒎𝒆𝒆𝒕𝒔 𝒆𝒗𝒊𝒍 Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora