صبح با برخورد نور خورشید با چشماش بیدار شد
دستشو
با وجود بدن درد شدیدش بلند شد و از اتاق بیرون رفت
دستشو به نرده ها تکیه داد تا برای ایستادن ازشون کمک بگیره
+تهیونگ؟
صداش توی خونه پیچید
انگار خونه خالی بود چون خیلی ساکت بود
همینجوری که پله هارو دونه دونه پایین می اومد دوباره صداش کرد
+تهیونگ ؟
چند تا پله ی اخر رو هم طی کرد و با خونه ی خالی روبرو شد
سمت اشپز خونه رفت و لیوان آبشو پر کرد و در یخچالو بست
روی در یخچال یادداشت نوشته شده بود
برش داشت و با صدای بلند خوند
"من باید یه کار نیمه تموم رو تموم کنم برات تو قابلمه رو گاز سوپ گذاشتم تا من میام اونو بخور تا بهتر بشی مفت خور"
+مفت خور؟
چشماشو با حرص بست و هیسی کشید
+هیچ کس اندازه تو مفت خور نیست!!
نامه رو تو دستش مچاله کرد و با یه پرتاب سه امتیازی انداخت تو سطل
سمت قابلمه رفت و یکم به سوپ نگاه کرد
یه نگاه به چپ و بعد یه نگاه به راست انداخت
+کی حال داره ظرف کثیف کنه؟
خنیدو با ملاقه سر قابلمه شروع به خوردن کرد
■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■
برای بار اول میخواست از قدرتش برای انتقام استفاده کنه
فقط با لمس بدن اون عوضی تونسته بود ازش انرژی بگیره،انرژی ای که کمک میکرد هر جا که بود پیداش کنه
دوباره سعی کرد رد اون مرد رو بگیره
فرکانسش دقیقا از این ساختمون بلند با دیزاین سنگی میومد
به ارتفاع ساختمان نگاهی کرد و سوت کشید
قدم هاشو محکم برداشت و به سمت میز اطلاعات رفت
+میخوام با کیم تان ملاقات کنم
-اجازه بدید تماس بگیرم
شماره ی اتاق رو وارد کرد و تلفن رو رو گوشش گذاشت
از فرصت استفاده کرد و به میز تکیه داد و شروع به زمزمه ی اهنگ مورد علاقش کرد
چند دقیقه بعد صدای دختر به گوشش رسید که باعث شد به سمتش نگاه کنه
-قربان،متاسفم...ولی نمیتونن شمارو ملاقات کنن
+بهش بگو میتونم کمکش کنم توی مسئله ی خصومتش با خاندان جئون کمکش کنم
سرشو به نشونه تایید تکون داد و دوباره تماس گرفت
-بفرمایید دنبال من بیاید اقای کیم منتظرتون هستن
مرتیکه ی سادهلوح ...
زیر لب گفت و خندید
دنبالش راه افتاد و دقیقا پنج دقیقه بعد جلوی در سوییت مجللش ایستاده بود
زن درو براش باز کرد و بهش اشاره کرد تا وارد بشه
رفت داخل اتاق و درو از تو قفل کرد
توی سوییتش قدم میزد تا پیداش کنه که صداش از بالای پله کان مرمری اومد
_چی میخوای
+همونطور که گفتم من میتونم کمکت کنم
_ولی من تورو نمیشناسم چرا باید بهت اعتماد کنم
شروع کرد به قهقهه زدن و هم زمان روی مبل روبروم نشست
+اتفاقا خیلی هم خوب منو میشناسی.و در ضمن همینکه منو اینجا آوردی یعنی اعتماد کردی
گفت و دقیقا مثل مرد روی مبل نشست
پوزخند پسر مو مشکی هر لحظه پر رنگ تر میشد و خنده ی مرد جاش رو به اخم هاش میداد
بلند شدو سمتش رفت و دستاشو رو شونه هاش گذاشت
+مشتاق دیدار..
■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■
وارد حموم شد و وان حموم رو پر کرد
لباس هاش رو روی زمین رها کرد و آروم آروم وارد وان شد و از گرمای مطلوبش لبخندی زد
دستشو روی حباب های سطح آب کشید
سرش رو به بالای وان تکیه داد و اجازه داد خستگی و درد این روزاش به دست آب سپرده بشه
تنهایی حوصله سر بر بود
بلند شد و سمت اتاق ته راهرو رفت
اولین دست لباس تمیزی که پیدا کرد پوشید و روی مبل جلوی تلوزیون نشست
کانال هارو بی هدف بالا و پایین میکرد تا چیزی برای دیدن پیدا کنه
نگاهی به اطراف انداخت
+فک نکنم قصد برگشتن به خونه خرابه ی خودمو داشته باشم..!
روی شبکه اس بی اس نگه داشت و چشماشو به اجرای گروه اکسو داد
با ذوق به اجرا های پی در پی آیدل ها نگاه میکرد طوری که نفهمید کی دوباره به خواب عمیق فرو رفته
متوجه نشد چقدر گذشته ولی با صدای بلند کوبیده شدن در بیدار شد و با تعجب به در که الان بدن خونی تهیونگ بهش تکیه زده بود نگاه کرد
+تهیونگ؟!■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■
لرزش بدنشو زیر دستام حس میکردم
موقع فرار کردن گرفتمش و بعد اون صدای ناله هاش بود که حاصل از مشت های من تو صورتش بود
دردی رو تو قفسه سینم حس میکردم ولی بهش بی توجه بودم
کارای مهم تری داشتم!
مشت بعدیم مصادف شد با برخوردش به اینه و شکستن اون
با خشم سمتش رفتم تا دور بعدی رو شروع کنم ولی دردی که تو کل بدنم پیچید متوقفم کرد
دستمو زیر دماغم کشیدم و با ترس به دست خونیم نگاه کردم
نه لعنتی الان وقتش نیست نه....
سرمو بین دستام گرفتم و سمت یکی از اتاقا دوییدم
با اخرین توان توی وجودم تله پورت کردم و توی راه پله ی خونه ظاهر شدم
برای اینکه به خونم برسم خودمو رو پله ها میکشیدم
انگار دیگه انرژی ای توی وجودم باقی نمونده بود
میدونستم سیگنال گرفتن ممکنه باعث این دردسر بشه.. ولی این حماقت خودم بود..
نه...لطفا نه....
بدنم شروع کرد به تیر کشیدن و سرم درد میکرد
دوتا از فرشته های مرگ رو کنار دیوار در حالی که منو نگاه میکردن دیدم
نه نه نباید نگاهشون کنم...
کیم تهیونگ بهشون نگاه نکن اونا نامرئین تو اونارو نمیبینی...
نباید بفهمن که میبینیشون...
هر جور که بود خودمو به در ورودی خونه رسوندم و با شدت درو باز کردم
اخرین چیزی که یادمه عطر جانگ کوک بود که تو بینیم پیچید و اشکاش که روی گونم میریخت و برای همیشه دیدم تار شد
میدونستم میرم ولی فک نمیکردم انقدر زود...

ESTÁS LEYENDO
■𝒃𝒐𝒚 𝒎𝒆𝒆𝒕𝒔 𝒆𝒗𝒊𝒍
Historia Corta♤𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅♤ 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌🥀 𝒎𝒖𝒍𝒕𝒊𝒔𝒉𝒐𝒕𝒔🖤 𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: 𝒄𝒐𝒎𝒆𝒅𝒚💥 𝒍𝒊𝒕𝒕𝒍𝒆 𝒃𝒊𝒕 𝒔𝒂𝒅🥀 𝒔𝒎𝒖𝒕🚫 𝒓𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆💫 ______ پسر نوجوون و صد البته تنبل که گزینه ای به جز مستقل شدن نداره درسته و...